✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
وقتی از آستانه پنجاه سالگیام گذشت
فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود
هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی
چیزی بهتر از لحظه حال
با اهمیتتر از شادی نیست
حالا میفهمم دستاوردهایم معادل
چیزهائی که در مسیر به دست آوردن
همان دست آوردها از دست دادم نیستند
حالا میفهمم استرس، تشویش
دلهره، ترس آزمون کنکور و استخدام
ترس نتیجه، اضطراب سربازی
ترس از آینده، وحشت از عقب ماندن
دلهره تنهائی، نگرانی از غربت
غصههای عصر جمعه، اول مهر
۱۴ فروردین، بیکاری و ...
هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش لحظههای هدر رفتهام را داشتند
حالا میفهمم یک کبد سالم
چند برابر لیسانسم ارزشمند است
کلیههایم از تمامی کارهایم
دیسک کمرم از متراژ خانه
تراکم استخوانم از غروبهای جمعه
روحم از تمام نگرانیهایم
زمانم از همه ناشناختههای آیندههای نیامدهام
شادیام از تمام لحظههای عبوسم
امیدم از همه یأسهایم با ارزشتر بودند
حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم
زنده بمانم ارزش تمام شغلهای دنیا را دارد
یقین دارم آدمهائی که به معنی تمام
قدر لحظههای بودنشان را میفهمند
با غبار غم و تردید و غصه و ترس
و چه شَوَدها زندگیشان را حرام نکردند
در حال ماندند و ذهنشان را خالی
حسشان را چون ابر در حرکت
روحشان را با آموزههای درست تزئین
و اندیشه هایشان را آزاد
و تخیلشان را سرشار میکنند
به معنی حقیقی کلمه زندهاند
زندگی میکنند
و به معنی واقعی کلمه در آرامش میمیرند
سرخوش همچون فصلی از زندگی
جزئی از زندگی و در مسیر زندگی
دنبال خبرهای بد
و حرفهای اعصاب خوردی نباشید
چون تمومی نداره
دنبال شادی باشید
بذارید ذهنتون یه نفسی بکشه
دنیارو سیاه نبینید ...
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️چهار دستور فوق العاده پیامبر برای قبل خواب!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #فرحزاد
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🇮🇷به مابپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1704656979C649b66002a
🤲« اللّهم عجّل لولیک الفرج »🤲
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروف است. داستان از این قرار است که در روزگاران پیش مردی در تبریز زندگی می کرد که تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که پیرمرد حمال مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع می شوند و هر کس از او سوالی می پرسد: "یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده."
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد."
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
👳 @mollanasreddin 👳