1_52959403.mp3
11.81M
#پرواز_در_آسمان_رجب۲
💢پيشنهاد #ويژه دانلود👆👆
#استاد_شجاعي
💢چرا اومدن و رفتنِ ماه رجب،
و بویِ تازگی و نوییِ این ماه،
اصلاً قلبِ بعضیا رو درگیر نمیکنه؟
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ببینید | نه ۴۰ سال که ۱۴۴۰ ساله، که خدا به انقلاب فاطمه (س) میباله
🔹 بخشی از شعرخوانی #مهدی_رسولی در دیدار مداحان با رهبر انقلاب
کانال نواي حسينيان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_چهلم
*دوست*
✔️راوی:مصطفي هرندي
🔸خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي رفت روی مین و شهيد شد. عراقيها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال☺️!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
🔸بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم😳: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم.
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان(عج)ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالای سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي
زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود
معرفي كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيالنغرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#آموختن_صدای_گربه
مردی به حضرت سلیمـان ، مـراجعه کـرد و گـفت ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یـاد دهی . #سلیمان_نبی فرمـود تحمـل آن را نداری
مرد اصرار کرد و سلیمان نبی پرسید کدام زبان؟
جـواب داد زبـان گربـه هـا . حضـرت سلیمـان در گـوش او دمیـد و او زبـان گربـه ها را آموخت
روزی دیـد دو گربـه با هـم سخـن میگفتند . یکی گفـت غـذا نـداری که دارم از #گرسنگی میمیـرم. دومی گفت نـه ، امـا در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد ، آنگاه آن را میخوریم
مـرد شنیـد و گفـت به خـدا نمیگذارم خروسـم را بخوریـد ، آنـرا فـروخـت . گربـه آمـد و از دیـگری پرسیـد آیـا #خـروس مـرد؟ گفـت نـه ، صاحبـش فروختش ، اما گوسفند نر آنها خـواهد مـرد و آن را خواهیم خورد. صاحب مـنزل باز هـم شنیـد و رفـت گوسفند را فروخت
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مـرد؟ گفت نهصاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُردو برای تسلی دهندگان غذایی فراهم خواهند کرد . مـا از آنها خواهیـم خورد . مـرد شنید و به شدت ناراحت شد. نزد سلیمان نبی رفت و گفت #گربه هـا میگوینـد مـن خـواهـم مـرد خـواهش میکنم کاری بکن
حضـرت پاسخ داد خداوند خواست #خروس را فدای تو کند اما آنرا فروختی، سپس میخواست گوسفند را فدای تو کند آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کَفن و دَفن آماده کن
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
✅نقش نماز در درمان بیماری ها
✍آیت الله بهجت
✅شخصی می گفت: من بیمار شده و به دکتر
مراجعه کردم . دکتر گفت: شما باید ورزش
کنید، اگر چه به زیاد نماز خواندن! من هم
زیاد نماز خواندم و بیماری ام که سردرد بود
خوب شد.
نقش نماز در سلامتی جسم انکار ناپذیر
می باشد. خم شدن مکرر سر به پایین در
هنگام رکوع و سجود، سپس بالا آمدن سر
هنگام ایستادن و نشستن کمک می کند که
خون بیشتری به مغز برسد. سجده باعث
آسودگی و آرامش در فرد می شود و
عصبانیت را کاهش می دهد.
مدت زمان ذکر رکوع باعث تقویت عضلات
صورت و گردن و ساق پا و ران ها می شود
و به این ترتیب به جریان خون در قسمتهای
مختلف بدن کمک می کند.
📚منبع: توصیه های پزشکی عارفان،
آیت الله بهجت،ص ۳۷
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_چهلم_و_یکم(بخش اول)
*گمنامي*
✔️راوی;مصطفي هرندي
🔸قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج ميزد.
صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم
خسته بود و خوشحال☺️.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين
شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
🔸خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد.
ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه
است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
🔸با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و
بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: ((شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!))
پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين ميآمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا
كرده بود. (گمنامي!)
🔸بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص)و
اميرالمؤمنين(ع) كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين (ع)
دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.
#قسمت_چهل_ویکم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#سبک_زندگی
✍️به این سه حقیقت فکر کنیم!
1️⃣بی تردید خداوند غیب آسمان ها و زمین را می داند ، و خداوند به آنچه می کنید بیناست.
«إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بَصيرٌ بِما تَعْمَلُونَ» 📚حجرات/18
2️⃣آیا گمان می کنند که سخنان سرّی و پنهان که به گوش هم می گویند نمی شنویم؟ بلی می شنویم و رسولان ما ( فرشتگان ) همان دم آن را می نویسند.
«أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلي وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَکْتُبُونَ» 📚زخرف/80
3️⃣شاید پایان عمرشان نزدیک شده باشد؟!
«...عَسي أَنْ يَکُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ...»📚اعراف/185
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686