eitaa logo
📢 کانال ندای حق ❤️
53 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
32 فایل
『بِســـــم‌ربـــ‌ـِّ‌ الشاه‌ڪربلاعلیہ‌السلامـ♥️』 ✯اَنتَ فی قَلبی حُسین وَ اَنتَ فی قَلبی حَسن رَسم شکل قلبِ من آثار دَست #زینب ♥️ است✯ اهداف کانال پستهای مذهبی و سیاسی لطفا کانال را به دوستانتان معرفی کنید 💠تشکر
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 کانال ندای حق ❤️
خیلی عالی بود 👏👏🌹🌹👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 کانال ندای حق ❤️
سلام واحترام خدمت شما بنده خوب خداوند عصرتون جاودان تشکر از شما وارسالیهای عالیتون 🌹👌👌 عمرتون باعزت🌹🤲☺️
✨ 🌸پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله): 🌱 هرکس مؤمنی را غمگین کند سپس همه دنیا را به او بدهد، این کار جبران آن نخواهد کرد و پاداشی برای این کارش داده نمی شود. 📚بحار، ج۷۲، ص۱۵۰
زندگی بالا و پایین زیاد داره و هیچ چیز ابدی نیست! نه بی پولی، نه پولداری، نه مشکلات طوری رفتار کنیم که اگه ورق برگشت شرمنده خیلیا نشیم... ❤️💙
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر میخواهید دعاهای تان مستجاب شود و حداقل کاری که برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ،انجام دهید این کلیپ را مشاهده و عمل کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی... 💫 درسڪوت شب 🌸تمام سختی 💫 روزمان را به تو می سپاریم 🌸سلامت را ارمغان 💫 فردای من و دوستانم کن 🌸و همزمان 💫 باطلوع آفتاب فردایت، 🌸هدیه ای الهی ازنوع آرامش 💫 خودت به زندگی 🌸همـه ما هدیه فرمـا شبتون زیبـا و در پناه خدا 🌸
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . . -فک کنم گفت علوی . -چییی😯😯علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯 . -چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺ . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊 . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆 . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯 . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃 . -ای بابا 😂😂 . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔 و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕 اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد .. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓 .j از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞 اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊 . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆 آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . ... . التماس دعا بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . . -فک کنم گفت علوی . -چییی😯😯علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯 . -چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺ . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊 . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆 . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯 . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃 . -ای بابا 😂😂 . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔 و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕 اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد .. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓 .j از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞 اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊 . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆 آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . ... . التماس دعا بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
خدای من تو زیباترین ﺣﻀﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﯽ🌷 ﻭ ﻣﻦ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺁﺑﯽ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺑﺨﺸﺶ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭتمندانه ات خدایا🌷 ما را از آغوش امن خودجدا مکن. الهی آمین🤲🦋 سلام صبحتان عالی
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهی که شود دل تو چون آئینه ده چیز برون کن از میان سینه حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت بغض و حسد و کبر و ریا و کینه