•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄•
✍ حکایت
«مراقبت»
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت:تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد:همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره.باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد،اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت.
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت:بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت:مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن.
قال امام صــادق علیه السلام:
اگر دوست دارى خداوند برعمرت
بيفزايد پدر و مادرت را خــوشحال
کــن.
•┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈•
https://eitaa.com/nedayeeslam
‼️ تطهیر لباس با ماشین لباسشویی
🔷 س ۶۶۷۰: آیا ماشین لباسشویی، لباسهای نجس را پاک میکند؟
✅ گ: اگر پس از برطرف شدن عین نجاست از لباس، یک بار با آب متصل به کُر شسته شود و نیز اگر داخل ماشین لباسشویی پیش از قرار دادن لباس، پاک باشد و دو بار با آب قلیل شسته و به طور معمول آب آن گرفته شود، لباس پاک میشود.
https://eitaa.com/nedayeeslam
•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄•
✍ حکایت
«نمک نشناسی»
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت. از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد، ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
«درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری»
حکیم به کفاش گفت:این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!؟
اگر از کسی رنجیدیم، خوبیهایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم. آن وقت ضمن اینکه نمکنشناس نبودهایم تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود.
•┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈•
https://eitaa.com/nedayeeslam
‼️احراز رضایت در استفاده از اموال دیگران
🔷 س ۶۶۷۳: آیا در استفاده از اموال دیگران رضایت زبانی شرط است یا به صرف احتمال رضایت، می توان در آن مال تصرف کرد؟
✅ج: علاوه بر لفظ، هر عملی که بر این معنا دلالت داشته باشد نیز کافی است و لازم نیست حتماً لفظ باشد اما صرف احتمال رضایت کافی نیست.
📕منبع: leader.ir
https://eitaa.com/nedayeeslam
•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄•
✍ حکایت
«جهان گذران»
عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم دعوا میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف، شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
•┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈•
https://eitaa.com/nedayeeslam