روزشمار غدیر
2️⃣ 1️⃣دوازده روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، عید غدیر خم باقی مانده است...
🎁مهمان سفره ی پر نعمت کلام نورانی وصی به حق پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، امیرالمؤمنین علیه السلام خواهیم بود...
✳️کلام بیست و چهارم:
امیرالمؤمنین عليه السلام:
أقدَرُ الناسِ علَى الصَّوابِ مَن لَم يَغضَبْ .
تواناترين مردم در تشخيصِ درست، كسى است كه خشمگين نشود.
📚غرر الحكم : 3047
💠مصطفی جانانِ کلِّ خلقت و جانش علی است
در حقیقت حق اگر حقّ است میزانش علی است
@negaheqods
بعضی از کسانی که وارد میدان انتخابات میشوند اظهاراتی میکنند که این اظهارات، اظهارات خوبی نیست، حرفهای فریبنده است...
@negaheqods
🥀فرارسیدن
🕯شهادت مظلومانه شاهد
🥀لحظه های تب آلود عاشورا
🕯یادگار روزهای آمیخته
🥀باعشق و اشک و عطش
🕯تندیس اسوه اخلاق
🥀شکافنده دریای علوم
🕯پنجمین کوکب آسمان امامت
🥀حضرت امام باقر(ع)
برشیعیان آن امام تسلیت باد🏴
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و
🌹 آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@negaheqods
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️روایتی کوتاه و شنیدنی از انتخاباتها در شرایط بحرانی سالهای اول انقلاب
✅این فیلم حاوی فیلمهای تاریخیست که تا به حال ندیدهاید
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
﷽
#سلام_امام_زمانم♥️
میدانم که صبحی زیبا
خورشید رویتان میدرخشد
و من شادمانه تر از هر روز
سلام خواهم کرد...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
@negaheqods
محافظ عاشق من
قسمت شصت و چهارم
به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد :
فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من
ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم !
ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ...
+ نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟
مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد .
ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟
+سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر....
فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم ....
ـ آره حسنـــــا ؟
+ نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ...
ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ...
فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون
خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون
موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست ....
+ خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ...
ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه .
حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟
فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم
مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ...
فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ...
ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت :
اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی ..
حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم !
ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ
پدر و مادر فاطمه و سجاد ، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود .
همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند .
مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم
ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ...
ـ قربون تو برم من
مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ...
حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت :
وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ...
فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما
حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟
فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ...
همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو....
ادامه دارد ...
@negaheqods
روزشمار غدیر
1️⃣ 1️⃣یازده روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، عید غدیر خم باقی مانده است...
🎁مهمان سفره ی پر نعمت کلام نورانی وصی به حق پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، امیرالمؤمنین علیه السلام خواهیم بود...
✳️کلام بیست و پنجم:
امیرالمؤمنین عليه السلام:
خيرُ ما وَرّثَ الآباءُ الأبناءَ الأدبُ .
بهترين چيزى كه پدران براى فرزندان به ميراث مى گذارند، ادب است.
📚غرر الحكم : 5036
💠خوش آن زبان که شب و روز یاعلی گوید
به هر بهانه سخن گفت، با علی گوید
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تنها بہ امید دیدن روزگارٺ،
هر روز نفس میڪشم...
اے ڪہ نگاهم فرش راهٺ
و جانم فداے نگاهٺ...
روزے ڪہ ظهور ڪنی؛
هیچ دلے نباشد،
مگر روشن از فروغ سیمایٺ...
و هیچ ویرانہ اے نماند،
مگر گلشن از بهار دیدارٺ....
#نوای_دلتنگی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات
@negaheqods
نگاه قدس
محافظ عاشق من قسمت شصت و چهارم به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد
محافظ عاشق من
قسمت شصت و پنجم
جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد و سینی حامل پیاز های نگینی شده پخش شد ...
سجاد سینی را در هوا گرفت تا به حسنا نخورد ...
ـ خانم حسینی ؟ حالتون خوبه ؟!
حسنا ترسیده و رنگ پریده سری تکان داد و گفت : من خوبم
همه بسمت حسنا رفتند و کمی به او رسیدند که مادر سجاد گفت :
حالا پیازو چیکار کنیم ؟ یه گونی پیاز بود ...
سجاد در همان حین گفت : اشکالی نداره الان با مرصاد میریم میخریم و یه دبه اشک دیگه از سید هادی و سید محمدحسین میگیریم
با این حرف سجاد همه خندیدند که فاطمه میان خنده با اشاره به حسنا که شدیدا سر در گریبان فرو برده بود گفت : حسنا خانم هم ببر تنبیه بشه ... دفعه دیگه از این حرکتا نزنه
با جدیت کارد را بسمت سجاد گرفت و گفت : وایسا ببینم سید هادی من داره پیاز خورد میکنه ؟ پس تو چی کاره هستی اونجا ؟؟
ـ خب دو تا سید بهم گرفتن با یادآوری ایام گذشته نشستن پیاز خورد میکنن خودشون گفتن ، بعدشم امروز چهارشنبه است کی جرئت میکنه به اینا نزدیک بشه ، چیزی بگه ... کارد هم دستشونه ...
فاطمه بزور خنده اش را کنترل کرد و گفت : بیا برو اینقدرم حرف نزن شب قدری برا من بلبل زبونی میکنه .... بیا برو دیگه ندی به سید هادیا چشماش حساسه خودت کمک کن
امیرحسین وارد شد و گفت : آقا سجاد ؟ چیشد ؟ محمدحسین میگه ....
با دیدن آن وضعیت و رنگ پریده خواهرش نگران گفت : چیشده ؟ حسنا سادات خوبی ؟
مهدا : چیزی نیس یکم برخورد فیزیکی بین حسنا و پیاز های بخت برگشته صورت گرفت ...
امیرحسین شیطون خندید و چشمکی به حسنا زد و گفت : خوبه ... همزاد پنداری کردن
حسنا چشم غره ای جانانه نثار برادرش کرد و فهماند بعدا حسابش را میرسد .
مطهره خانم : محمدحسین چی میگه مامان ؟
ـ هیچی میگه پیاز و بیارین همون بیرون داغ میکنیم خانوما اینجا درگیرن بعد اینجا تهویه نداره گرمتون میشه
ـ فعلا که پیاز نداریم ... مامان با آقا مرصاد برین سریع بخرین بیارین همین جا خورد میکنیم ، افطار نزدیکه آش و حلیم بادمجان بدون پیاز داغ نمیشه که ...
ـ اگه محمدحسینتون گذاشت ، چشم
نزدیک به افطار بود که رضوان همراه نازنین ، همسر محمدرضا و ندا به آشپزخانه آمدند .
رضوان هم عمه محمدحسین به حساب می آمد هم زن داییش و با ازدواج محمدرضا ، برادر بزرگترش ، با نازنین این پیوند میان آنها قوی تر شده بود . رضوان علاقه ی خاصی به سیدهادی ، خواهرزاده اش ، داشت و مشتاق ازدواج او و نازنین بود اما دختر ناز پرورده اش بخاطر شغل سیدهادی و درآمد کم قبول نکرد و به محمدرضا بله گفت .
رضوان : سلام بر همگی ... نماز روزه هاتون قبول منو دخترام اومدیم کمک
حسنا آرام زیر گوش فاطمه دهانش را کج کرد و گفت : اومدین کمک یا خود نشون دادن ؟
فاطمه : حسنا روزه ایا !
ـ آخه ...
فاطمه همان طور که سفره را بر میداشت تا به قسمت بانوان برود گفت : آخه نداره ... غیبت نکن
ـ ایش ... من اینا رو میبینم زبونم بی اراده فعالیت میکنه
انیس خانم لبخندی زد و گفت : لازم به زحمت نیست بفرمایید ... الان میرسیم خدمتتون
حسنا : ایول انیس بانو زد بهش
مهدا : کمتر بگو حسنا
امیرحسین و مرصاد طبق خواسته مطهره خانم پیاز ها را به آشپزخانه آوردند که مهدا گفت :
دستتون دردنکنه بچه ها ، لطفا این سفره رو ببرین قسمت آقایون پهن کنین ... مرصاد این سینی که داخلش شربت عسل هست ببر بده به فاطمه ، الان رفت
ـ الان سجاد و امیرو صدا میکنم ... سیدمحمد گفته بیایم اینجا کمک شما
انیس خانم : ما کمک نمیخوایم شما برو همون جا
امیرحسین : نه خاله ... محمد ما گفته بیایم پیاز پوست بکنیم سرخ کنیم ، الان بریم بیرون کبابمون میکنه
ادامه دارد ...
@negaheqods