نگاه قدس
قسمت ششم حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت.
قسمت هفتم
بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران...
ساعت 23 / جاده سوادکوه به سمت تهران
داشتم با سرعت خیلی پایین رانندگی میکردم و میخواستم از روستا خارج بشم تا اینکه دیدم اونطرف بلوار، یعنی مسیر سوادکوه به سمت تهران، در اون تایم از شب یک زن ایستاده.
برام جالب بود که در اون تاریکی، وَ اون وقت شب، یک زن به تنهایی ایستاده. همزمان گوشیم زنگ خورد. نگاه به شماره کردم، دیدم خواهرم میترا از لبنان هست. تماس و جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. دقایقی گذشته بود و همینطور که با خواهرم مشغول حرف زدن بودم، شیشه ی ماشینم و بخاطر اینکه از هوای تازه استفاده کنم، یک مقداری دادم پایین، اما احساس کردم یه صدایی میاد...
شیشه رو دادم پایین تر، سرم و بردم بیرون و دنبال صاحب اون صدا گشتم. نگاه کردم دیدم یه ماشین توقف کرده. فهمیدم اون خانوم هنوز که هنوز هست بعد از 15 دقیقه اونجا ایستاده و نرفته وَ دوتا مزاحم با یه پژو پارس اومدن جلوش ترمز کردند و دارند براش مزاحمت ایجاد میکنند و میخوان به زور سوارش کنند.
فورا جاده رو بررسی کردم، دیدم 100 متر بالاتر یه دور برگردون داره.
فقط به خواهرم این جمله رو گفتم:
«میترا خودم بهت زنگ میزنم. خداحافظ.»
گوشی رو قطع کردم، تیکاف کردم و رفتم سمت دور بگردون و خودم و رسوندم به اون طرف بلوار و با سرعت بسیار بالا رفتم سمت اون ماشین...
وقتی رسیدم، دستی رو کشیدم و جلوی پژو پارس توقف کردم. اسلحم و از داخل کیفم گرفتم از ماشین پیاده شدم. اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم، اسپری فلفل و از کنار کمرم کشیدم بیرون.
یه داد زدم گفتم:
«هووووی! بیشرفا ! مگه خودتون ناموس ندارین؟ چتونه؟ قلاده پاره کردین... با ناموس مردم چیکار دارین؟»
یکیشون اومد سمتم که هم قد و قواره خودم بود! وقتی رسید نزدیکم یه فحش ناموسی بهم داد، یه لگد محکم زد به پای سمت راستم... دقیقا همون پایی که شکسته بود و تازه خوب شده بودم.
از درد داشتم میمردم. انگار دوباره پام شکسته بود. یادمه وقتی من و زد، تمام قوت و نیروم و توی پاهای سمت چپم جمع کردم، رفتم چسبیدم به همونی که بهم لگد زد! همین الان که دارم مینویسم، دلم میخواد دوباره بگیرمش بزنم.
با دستام دوطرف بازوش و گرفتم؛ اون و چسبوندم به خودم، پام و آوردم بالا، سه مرتبه با زانوی سمت چپم، وَ با شدت زیاد کوبیدم به شکمش.
نفسش بند اومد. لنگان_لنگان رفتم سراغ راننده. وقتی رسیدم بهش امون ندادم تا من و بزنه، معطل نکردم، یه دونه چگ زدم به صورتش و با کف دستم کوبیدم به چشمش.
وقتی دور و برم و امن دیدم، نگاه کردم به اون خانوم. هنگ کردم. دیدم همون خانومی هست که مستاجر بی بی کلثوم بود و چندباری از خونه بی بی برام غذا آورد. هنگ بودم!
گفتم: «شمایی؟»
با وحشت نگام کرد. از بس ترسیده بود رنگش شده بود عین گچ. کل بدنش میلرزید. بهش گفتم:
«برو سوار ماشین من شو.»
درد پای آسیب دیده م داشت دیوونم میکرد. لنگان لنگان فورا رفتم سمت ماشینم و از توی ساکم یه چاقو برداشتم...
اومدم سمت ماشین اون دوتا مزاحم، زدم دوتا لاستیک جلوی ماشین و پاره کردم. زنگ زدم 110 و گفتم یکی از همکارانشون هستم در یکی از نهادها تا فوری یک تیم گشتی وَ محلی با یک جرثقیل بفرستند به موقعیتی که اعلام میکنم.
بعد از 10 دقیقه برادران زحمت کش نیروی انتظامی اومدن و بهشون گزارش دادم!! تا اینکه اون دونفر مزاحم و منتقل کردند به کلانتری و دیگه نمیدونم چیشد.
سوار ماشینم شدم. از توی آیینه به خانومی که پشت نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره میلرزه همچنان... بهش گفتم:
+چرا این وقت شب اینجا ایستاده بودید؟
جوابی نداد!
ازش پرسیدم:
+اینا کی بودند؟
جوابی نداد. چون خیلی ترسیده بود و توان حرف زدن نداشت... بهش گفتم:
+مسیرتون کجاست؟
جوابی نداد... صدام و بردم بالا گفتم:
«نمیشنوی؟ زیر لفظی میخوای برای حرف زدن؟ خب جواب بده دیگه. ای بابا!»
با صدای لرزان و حال بد گفت:
«مسیرم سمت تهران هست.»
دیگه چیزی نگفتم... هم مسیر بودیم. استارت زدم و حرکت کردم به سمت تهران. حدود 20 کیلومتر از مسیر و طی کرده بودم که چشمم افتاد به یه غذاخوری که نزدیکش یه هایپر مارکت بزرگ داشت. توقف کردم و رفتم از پشت ماشین فلاکس چای و گرفتم. اومدم درب عقب ماشین و باز کردم بهش تعارف زدم بیاد پایین تا آبی به دست و روش بزنه و اگر میل به غذا داره براش سفارش بدم.
سفارش غذا نداشت، اما همراه من اومد داخل فروشگاه تا برای خودش کمی خرت و پرت بخره.
حواسم شش دانگ بهش بود. تموم تحرکات و رفتارش و زیر نظر داشتم. عمدا توی ماشینم تنهاش نزاشتم. چون توی ماشین مدارکم و یه سری وسیله های شخصی بود. از طرفی اصول امنیتی و اطلاعاتی ایجاب میکردتمامی موارد و رعایت کنم.
موارد مربوط به خودم و سفارشات خانوم رو حساب کردم و بعد از دقایقی فروشگاه و ترک کردیم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
❤️ سلام امام زمانم
❤️سلام پدر مهربانم
🌹اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت مقدس آقا امام زمان ارواحنا فداه
سال ها؛
نه قرن هاست که کفه ترازوهایمان تعادل ندارد؛
با دستی خالی و ندار، دل هایمان پر از دل تنگی برای کسی است که او از ما دلتنگ تر است.......
کسی که باید باشد و نیست....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۴۶روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۱۶- عدم تملق استکبار جهانی
اگر نماینده ای بی علاقه به انقلاب و کشور و بیا اعتقاد به قانون اساسی به مجلس راه پیدا کند که مصالح این کشور برایش مهم نباشد؛ دشمنیهای استکبار جهانی را نفهمد، دلش بخواهد که از استکبار جهانی تملّق بگوید و در روزنامه ها و مجلات وابسته به صهیونیستها اسمش را درشت بنویسند و بگویند فلانی با سیاست نظام جمهوری اسلامی مخالفت کرد؛ چنین نماینده ای مجلس را خراب میکـ کند، ملت را خراب میکند کشور را هم خراب میکند؛ پس به درد نمی خورد. اگر نماینده ای بر سرِ کار آید که قبل از ورود به مجلس خود را وامدار دیگران کرده و مجبور باشد در مجلس وام آنها را ادا کند؛ نانهایی به قرض گرفته باشد و بخواهد به مجلس که رفت، قرض خود را ادا کند؛ به درد نمیخورد. اگر نماینده ای به مجلس برود که از مسائل کشور درک لازم را نداشته باشد؛ فاقد هوشمندی ،آگاهی سواد و معرفت لازم باشد، به درد نمی خورد. نمایندگی کار مهمی است.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
بر اساس اطلاعیه ستاد انتخابات کشور، ۳۰ نماینده منتخب شهر تهران عبارت بودند از: محمدرضا خاتمی، جمیله
مجلس ششم از تقلب تا تحصن
1- تشکیل و حاکمیت حزب مشارکت در دولت اصلاحات:
1/1- در دوم خرداد 76 دولت سید محمّد خاتمی تشکیل و اصلاحات افراطی بر تحقق خواستههای خود با تشکیل حزبی بنام مشارکت که یک حزب دولت ساخته مثل حزب کارگزاران سازندگی بود، فعالیتهای ضد دین خود را آغاز کردند. این حزب در مجموع توسط 110نفر با دو طیف فکری تشکیل شده است: یکی دانشجویان مسلمان پیرو خط امام که در 13آبان 58 سفارت آمریکا را تسخیر کردند و در حال حاضر اکثر به اتفاق آنان پشیمان گشته و بسمت غرب یا فرار کرده یا سنگ غرب را سینه میزنند و طیف دیگر آنان نواندیشان دینی که تمایل به لیبرال دمکراسی غرب(اسلام آمریکایی)دارند را بوجود آوردند.
2/1- حزب مشارکت برای اعمال خواستههای سکولار خود ابتدا با شعارهای «ایران برای همه ایرانیان» و «دانستن حق مردم است» شروع کرد و از وضع موجود کشور به تندی و غیر مسئولانه مکرراً انتقاد کرد، بطوری که با نوشتن کتاب «عالیجناب سرخ پوش و عالیجناب خاکستری» آقای هاشمی را منکوب و محکوم کرد و تمام قتلهای زنجیرهای را به او نسبت دادند .
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت هفتم بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران... ساعت 23 / جاده
قسمت هشتم
باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم:
«اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و در کنار من باشید تا انتهای مسیر.»
با اکراه، کمی شونه هاش و بالا انداخت و پذیرفت. سوار شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر به سختی حرف میزد. معلوم بود آدم محتاطی هست.
ازش درمورد سن و تحصیلاتش پرسیدم. سنش و بهم نگفت، اما تحصیلاتش و برام گفت.
دانشجوی دکترا بود. روانشناسی میخوند. عین خودم عاشق علوم سیاسی بود. ازش پرسیدم چرا اونوقت شب کنار خیابون تنها ایستاده بود و اونهایی که مزاحمش شدند چه کسانی بودند... گفت:
«من خونه بی بی کلثوم که مادر شهید هست، مستاجرم. اینجا کسی رو ندارم. امشب از تهران بهم خبر دادند یه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادم افتاده. مجبور شدم اونوقت شب بیام سر خیابون بایستم تا سوار یه ماشین بشم و برم تهران.»
گفتم:
+ چرا زنگ نزدید آژانس؟ حداقل یه ماشین مطمئن میتونست شمارو تا یه آبادی برسونه.
گفت:
_راستش چندجا تماس گرفتم، اما اصلا خبری نشد.
+هیچ میدونید چه خطری از بیخ گوش شما رد شد؟ اصلا چیشد یه هویی؟
_والله نفهمیدم. یه هویی جلوی پام ترمز کردند، یکیشون پیاده شد و میخواست به زور من و سوار کنه که من جیغ و داد کردم. تا اینکه خدا شمارو رسوند.
گریه افتاد. به زور صحبت میکرد و سعی داشت خودش و کنترل کنه؛ معلوم بود گریه کردن جلوی من براش سخته... گفت:
«اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.»
چیزی نگفتم...
به مسیر ادامه دادم و سعی میکردم تا تهران، هر از دقایقی یه چیزی رو بهانه کنم تا اندک اطلاعاتی هم که شده از زیر زبونش بکشم بیرون، اما مشخص بود نمیخواد اطلاعات شخصی بده. برای همین رفتارها و جواب ندادن ها و محترمانه پیچوندناش بود که من و حساس میکرد و واسم شک برانگیز بود.
القصه، رسیدیم تهران. رسوندمش درب منزلشون. بعد از رسوندن اون خانوم مشکوک، مستقیم رفتم سمت منزل مادرم.
وقتی رسیدم خونه مادرم، با ماشین رفتم توی پارکینگ، اما نرفتم بالا. یکساعتی تا نماز صبح باقی مونده بود. میدونستم برم توی خونه، وَ بخوام اون تایم از صبح درب خونه رو باز کنم مادرم میترسه، وَ اینکه دیگه خوابش نمیبره و بدخواب میشه. ترجیح دادم داخل ماشینم بخوابم تا نماز صبح.
برای نماز صبح رفتم بالا و مادرم من و دید، کلی گریه کرد. خیلی دلتنگ بود... خداروشکر مجددا پای آسیب دیده م نشکسته بود، ولی دردش تقریبا زیاد بود اما با دگزا خودم و آروم کردم. نمازم و خوندم دیگه نتونستم بیدار بمونم. کمی خوابیدم و بعدش بیدار شدم مختصری غذا میل کردم، هماهنگ کردم راننده از اداره اومد دنبالم.
رفتم پایین سوار ماشین شدم و عازم شدیم سمت ستاد. وقتی رسیدم، از دفتر حاج کاظم وقت گرفتم تا برم بعد از دوماه ببینمش.
از دفتر حاج آقا کاظم بعد از نیم ساعت تماس گرفتند و خبر دادند حاجی منتظرته و جلسه ش تموم شده.
فورا رفتم بالا. هماهنگ شد و در باز شد وارد اتاق حاجی شدم. وقتی رفتم داخل اتاق، اومد سمتم و محکم بغلم کرد. روبوسی کردیم و دستش و بوسیدم. خیلی دلم برای حاج کاظم تنگ شده بود.
بعد از شهادت پدرم برای من و برادر و خواهرام عین پدر بود، برای مادرم عین برادر و مثل یک کوه استوار که همیشه پشت ما بود.
نشستیم کلی باهم حرف زدیم. فکر میکنم اون روز یک ساعتی رو با هم دل دادیم و قلوه گرفتیم. وقتی از شکستگی پای سمت راستم براش گفتم، خیلی ناراحت شد. بین صحبتامون بهم گفت:
_شیخ (( ..... )) هفته ی قبل، حاج آقا سیف رو به عنوان مدیر کل بخش ضدجاسوسی ستاد، تعیین کرد.
گفتم:
+خب به سلامتی! معاونت عملیات کی شده؟
_قرار شد همچنان تو در این سمت باقی بمونی. پیشنهاد من و ریاست بهش بوده.
+جالبه! خودش نظری نداشت؟ بعدشم، پس این چندوقت کی معاونش بوده؟
حاج کاظم گفت:
_نظرش مثبت بوده چون از پرونده ت با خبر بوده و از طرفی من و شیخ پشتت بودیم! ضمنا، این چندوقت سید عاصف عبدالزهراء رو گذاشتیم به جای تو، تا اینکه برگردی. نشون داد که خیلی پسر توانمندی هست.
+خب خداروشکر. حتما تا الآن تونسته به خوبی از پس کارها بر بیاد.
حاجی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خیلی صحبت کردیم، و در آخر سوغاتی رو که از شمال آورده بودم، بهش دادم و برام وقت گرفت تا به اتفاق هم بریم خدمت حجت الاسلام والمسلیمن «...» ریاست کل.
وقتی وارد شدم سلام علیک گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم و نشستیم کمی صحبت زمین و هوا و دریا و... رو کردیم تا اینکه صحبت های ما کشیده شد سمت همسر مرحومم که حجت الاسلام دنبال این بود من و قانع کنه تا روی سنگ مزار همسرم عبارت «شهیده» حک بشه، اما من شدیدا مخالف بودم. چون نباید کسی میفهمید چه اتفاقی برای زندگی من پیش اومده.
القصه، صحبت ها رو کشوندم سمت مسائل کاری.
حجت الاسلام «...» به حاجی گفت:
«درمورد وضعیت جدید آقا عاکف، با خودش صحبت کردی؟»
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت بیست و شش: داغ بردگی بردهها کالاهایی ارزشمند بودند و ممکن بود روی زمین
برگی از داستان استعمار
قسمت بیست و هفتم
این داستان: سفر وحشتناک دریایی
بردهها با کشتی در بسیاری اوقات حتی نگهبانان اروپایی آنها را هم به وحشت میانداخت؛ چون بیماریهایی بین بردهها شایع میشد که کارکنان سفید کشتی را هم از پا درمیآورد.
برده فروشان اروپایی برای اینکه بیشترین برده را با هر کشتی حمل کنند، در انبارهای کشتیها طبقات چوبی کم ارتفاعی میساختند و بردهها را درون آنها جا میدادند؛ فقط میبایست دراز میکشیدند. در یک کشتی انگلیسی به درحالی که این بردهها حتی امکان نشستن هم نداشتند و نام بزوک، که مخصوص حمل برده ساخته شده بود.
ارتفاع طبقات هشتاد سانتی متر در نظر گرفته شده بود.
بازرگانان برده آن قدر به سوار کردن بردههای بیشتر اهمیت میدادند که حتی از تفاوت هفت سانتی متر برای زنها و مردها نمیگذشتند.
به این ترتیب، این بردهها در طول سفر چند هزارکیلومتری حتی امکان نشستن هم نداشتند.
سفر دریایی، در همان دقایق نخست آنها را به تهوع، دچار میکرد و آنها میبایست در همان جایی که دچار تهوع شده بودند دراز میکشیدند
بوی تعفن کشتیهای حامل برده از فاصله دور به مشام میرسید.
در همین محیـط هـم، هر دو برده با زنجیـر بـه هـم بسته میشدند. درهای انبار را میبستند. گرمای هوا بدن بردهها را خیس عرق میکرد.
بسیاری دچار تهوع میشدند.
بشکهای در انتهای انبار قرار داده بودند که مخصوص قضای حاجت بود.
هر برده ای که به دستشویی نیاز داشت، میبایست همراه برده ای که به او زنجیر شـده بـود بـه طـرف ایـن بشکه میرفت.
بویی که از این بشکه برمیخاست بـا بـوی عرق بردهها و بـوی تهوع درهم میآمیخت و در فضایی که کوچک ترین روزنه ای به بیرون نداشت پخش میشد.
هوایی که آکنده از این همه تعفـن بـود، بسیاری از بردهها را از پا درمیآورد.
بسیاری از اروپاییها جرئت نمیکردند سرشان را در انبار کشتی وارد کنند.
با این حال میکروبهایی که به جان سیاهان میافتاد آنها را هم میتلا میکرد.
از هر چهار دریانورد اروپایی که در کشتیهای حمل برده کار میکردند، یک نفر پیش از پایان سفر میمرد.
هر روز، نصف کاسه ذرت نیم پخته یا خمیر ذرت و کمیآب به بردهها میدادند.
اگر هوا خوب بود، ممکن بود به آنها اجازه دهند روی عرشه بیایند و دقایقی را برای هواخوری بگذرانند، بعضی از بردهها از همین فرصت کوتاه استفاده میکردند و برای رهایی از رنجهایشان به دریا میپریدند.
بردههایی که از هواخوری و امکان خودکشی در دریا محروم بودند، ممکن بود دست به اعتصاب غذا بزنند؛ اما برده داران حاضر نبودند آنها را به این آسانی از دست بدهند.
آنها در عصری که علوم و فنون اروپایی در حال پیشرفت بود، ساختن وسیله ای را به مهندسان اروپایی سفارش داده بودند تا غذا را به زور وارد معده بردهها کنند.
این وسیله گیره گازانبری بزرگی بود که روی صورت فـرد قرار میگرفت و دهانش را باز نگه میداشت.
در این وضع، برده داران میتوانستند غذا را به حلق او بریزند و مجبورش کنند آن را ببلعد.
گاهی نیز ملوانان همین که بیماری و ضعف برده ای را مشاهده میکردند، او را به سرعت از بقیـه جـدا میکردند و به دریا میانداختند تا بقیه را مبتلا نکند. مرگ و میر زیادِ بردهها در این سفرهای دریایی باعث شده بود که سفر آنها به سفر کوه بخ در اقیانوس تشبیه شود که تا راه طولانی اش را میپیماید، قسمت بزرگی از آن آب میشود از بین میرود.
کشتیهای حامل برده ممکن بود در راه هدف دستبرد دزدان دریایی هم قرار گیرند.
این وضع به خصوص در حالی رخ میداد که کشتی بیشتر راه را طی کرده و به نزدیک بودند که سالم ترین و قوی ترین بردهها باقی مانده اند و سواحل آمریکا رسیده بود.
در این وضع، دزدان مطمئن بودند بردههای ضعیف و بیمار به دریا ریخته شده اند و کشتی محموله ای بسیار با ارزش را حمل میکند.
دزدان به کشتی یورش میبردند،ملوانان را قتل عام میکردند و کشتی را به طرف سواحل مورد نظر خود میبردند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۴۶روز تا #جشن_انتخابات💐
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
آبروی جمهوری اسلامی به انتخابات و حضور مردم در پای صندوقهای رأی و تأثیر یکایک مردم در انتخاب مدیران کشور است.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐۴۶روز تا #جشن_انتخابات💐
گوشه ای از افتخارات جمهوری اسلامی ایران
ایران؛ دومین تولیدکننده شتاب دهنده الکترونی در جهان بعد از آمریکا
دستگاه شتاب دهنده الکترونی از پیشرفته ترین تجهیزات جهان است که در صنایع غذایی و سایر صنایع کاربردهای بسیار مهمی دارد. این دستگاه با تولید پرتو های الکترونی باعث افزایش ماندگاری مواد غذایی یا افزایش دوام و مقاومت برخی تولیدات صنعتی می گردد.
جمهوری اسلامی ایران دومین کشور جهان است که توانسته چنین دستگاهی را تولید کند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۴۶روز تا #جشن_انتخابات💐
در بزنگاهِ "انتخابات"
تأملی در شگردهایِ "بیگانهرسانهها" در ایام انتخاباتیِ ایران؛ قسمت اول
انتخابات و مشارکت در آن همانگونه که میتواند کشور را به سوی مطلوب ببرد، از چنان ظرافتی برخوردار است که میتواند برعکسش یعنی زمینهسازی برای عقبماندگی و پَسرفت را نیز موجب شود.
همانگونه که انتخابات این فرصت را برای یک ملت ایجاد میکند تا برای رشد خود، ایدههای جدید را برگزینند، به همان اندازه، بدخواهانِ آن ملت را نیز نسبت به سلطۀ ناتوانان بر آن ملت، جهت اجرای اغراض خود، حریص میکند.
جمهوری اسلامی از مردمیترین انقلابهای تاریخ و به عنوان تنها حکومتی که در بدو تأسیس خود را به رأی مردم گذاشت و همواره نیز در بزنگاههای مختلفی چون انتخابات و... خود را به داوری گذاشته و میگذارد، از همان ابتدا تاکنون، معاندانی داشته که به دنبال تخریب و تخطئۀ حمایتها و مشارکتهای مردمی بوده و هستند.
در سالهای اخیر با توسعه یافتنِ زیرساختهای رسانهای و ورود عنصر خبر و روایت به عرصههای نوین، تلاش دشمن در کنار فعالیتهای نظامی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... نیز، شکل جدیدی به خود گرفتهاست.
با توجه به نقش مهم رسانه در مناسبات امروز و تاثیرگذاریِ آن بر افکار عمومی در این مجال به بررسی بیشتر آن و پیامدهای آن خواهیم پرداخت...
ادامه دارد
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods