نگاه قدس
قسمت سیزدهم جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف،
قسمت چهاردهم
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده...
بگم گوشیِ کی بود؟
بازهم خانوم پرستو!!!
خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم!
دست به گوشی نزدم.
یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه!
قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته!
دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم.
ساعت 6:45 دقیقه...
موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم:
+سلام... جانم احد! بگو!
_سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم.
+10 دقیقه دیگه میام. یاعلی.
بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم:
«بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.»
مقصد منزل مادرم بود...
کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم:
+حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟
_آره مادر! چطور؟
+ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟
_چیزی شده؟
+نه دورت بگردم.
_پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟
+راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده!
_حالا چی هست؟
+یه موبایل!
_اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم.
+الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی.
_حتما پسرم.
+خب من برم. کاری نداری؟
_محسن جان...
+جان دلم.
_مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن!
+امر کنید.
شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت:
_پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده.
+مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام.
_سنت رسول الله هست.
+سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم!
_پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی!
+من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف میزنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم!
_بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه!
+مگه بچه ام؟ بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!!
یه هویی مادرم چشماش گرد شد!!
نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها به جمجمه ش ضربه وارد شده بود.
مادرم گفت:
_منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟
+هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمینشستم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
خیلی آرام گفتم:جانم حاجی.داریم با شیخ و بچه ها میبینیم تورو.این ماموریت خیلی مهمه. زنده میخوایم این
_نه حاجی من جسارت نکردم. فقط خواستم دستور معاون کل تشکیلات و بگم.
دستور معاون کل تشکیلات که حاج کاظم هست با من. خودم باهاش هماهنگ میشم. این مابین حکم قضایی برای ورود به خونه سوژه آماده بشه. تمام.
ساعت 8 شب
سوژه از خانه خارج نشده بود. کوچه خلوت شده بود و عبور و مرور خیابان هم کمتر شده بود و در خیابانهای تهران جوی کاملا امنیتی حاکم بود. نیروهای عملیاتی به ما ملحق شدند. باقر و محمدعلی هم که دوتا سرتیمِ آن دوتیم 5 نفره بودند، آمدند داخل ماشین روی صندلی عقب نشستند و باهم طراحی کردیم چه باید کنیم. قرار شد یکی از نیروهای محمدعلی برود درب را باز کند و یک نفر هم داخل خیابان جهت پایش بماند و عاصف هم داخل خودرو منتظر ما باشد؛ و بقیه نیروها به اتفاق من برویم بالا.
درب را بازکردند و فوری دوتا دوتا رفتیم داخل پارکینگ ساختمان. باقر با تیمش علیرغم اینکه گفته شده بود طبقه دوم خالی است، به آرامی رفتند بالا جهت اطمینان و پاکسازی. من و محمدعلی و تیمش هم در طبقه اول مستقر شدیم. شک ما روی طبقه اول بیشتر بود که نادر آنجا است. اسلحهام را که در دستانم آماده بود، مسلح کردم. حسین درب طبقه اول را باز کرد. به محمدعلی اشاره زدم اول خودم میروم داخل و بقیه پشت سرم وارد شوند. اصرار کرد که خودش بعنوان اولین نفر برود.
✍ادامه دارد...
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
در هر قنوت؛ تا پدرت یاجواد(ع) گفت
سائل رسید و پشتِ درت؛ یاجواد(ع) گفت
«آدم» به پنج تن متوسّل شد و سپس
«آمد» نشست دور و برت یاجواد(ع) گفت
میلاد امام جواد(ع)✨🌺
میلاد حضرت علی اصغر(ع)🌺
بر همگان مبارکباد✨🌺
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
﷽
#سلام_امام_زمانم❤
بودنٺ هدیہ اے اسٺ
ڪہ هر روز رو نمایی میشود
با یڪ سلام تازه
عطر تازگی را
بہ تڪرارهایمان برگردان
🌤اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج🌤
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از افتخارات جمهوری اسلامی ایران
💐۲۱روز تا #جشن_انقلاب💐
جهش ایران بعد از انقلاب در تولید دارو
تولید دارو از ۲۵ درصد به ۹۷ درصد
تولید داروی برخی بیماری ها برای اولین بار در جهان
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۴روز تا #جشن_میلادمنجی💐
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
🌸حضرت صادق علیه السلام از امیرالمومنین علیه السلام در مورد زمان قیام حضرت مهدی علیه السلام نقل می کنند:
لَمْ يَبْقَ مُؤْمِنٌ إِلَّا صَارَ قَلْبُهُ أَشَدَّ مِنْ زُبَرِ الْحَدِيدِ وَ أُعْطِيَ قُوَّةَ أَرْبَعِينَ رَجُلًا وَ لَا يَبْقَى مُؤْمِنٌ مَيِّتٌ إِلَّا دَخَلَتْ عَلَيْهِ تِلْكَ الْفَرْحَةُ فِي قَبْرِهِ وَ ذَلِكَ حَيْثُ يَتَزَاوَرُونَ فِي قُبُورِهِمْ وَ يَتَبَاشَرُونَ بِقِيَامِ الْقَائِمِ ع
در زمان ظهور او هیچ مؤمنى باقی نمى ماند مگر آنكه دلش از پاره آهن سخت تر مى گردد و نيروى چهل مرد به او داده مى شود و مؤمن مرده اى نمى ماند مگر آن كه آن سرور و شادى در قبرش داخل مى شود و آنان در قبرهايشان به زيارت يك ديگر مى آيند و مژده قيام قائم عليه السّلام را به همديگر ميدهند و سيزده هزار فرشته و سيصد و سيزده فرشته ديگر بر آن حضرت فرود مى آيند.
📚الغيبة للنعماني ؛ النص ؛ ص310
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۹روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۲۳- ساده لوح نبودن
از طرف دیگر نماینده نباید مفتون هم بشود بعضیها مفتون و فریفته میشوند و دهنشان باز می ماند! اینها آدمهای ساده لوحی هستند که راه حلهای خیالی اقتصادی یا سیاسی یا امنیتی ای که با آب و تاب تمام و با رنگ و لعاب گوناگون عرضه میشود، آنها را از خود بیخود میکند سالها تجربه میکنند؛ اما آخرش خود و دیگران را به خاک سیاه می نشانند! بنابراین، مفتون هم نباید بشوند؛ بلکه به دنبال راه حل صحیح، راه حل مستقل، راه حل برخاسته از شرایط خاص این ملت و این کشور و راه حل ارائه شده از سوی اسلام باشند اسلام در همه مسائل همه راه حلها را داده است؛ ما باید خودمان برویم و پیدا کنیم. اگر ما کج میفهمیم اگر ما بد میفهمیم اگر ما دنبالش نمیرویم و نمیرسیم، تقصیر اسلام نیست؛ خودمان را باید اصلاح کنیم
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
۹- مجلس ششم و پافشاری اصلاحطلبان در اصلاح دوباره قانون مطبوعات و نامه رهبری به مجلس : اصلاحطلبان ک
۱۲- آغاز تحصن تعدادی از نمایندگان اصلاح طلب رد صلاحیتشان.
۱۳- دیدار وزیر کشور و استانداران با مقام معظم رهبری و رهنمودهای ایشان بشرح ذیل است:
- برنامه چهارم مهمتر از انتخابات.
- معترضان منطقهای ضعیف دارند.
- قانون ملاک است.
- شرایط ورود رهبری به موضوع.
- پرهیز از تشنج آفرینی.
۱۴- علرغم نصیحتها و توصیههای رهبری متحصّنان در مجلس به کار خود ادامه دادند و برای چندین بار عدم ولایت پذیری خود را به اثبات رساندند.
۱۵- دیدار اعضاء شورای نگهبان با رهبری و توصیههای ایشان بشرح ذیل است:
- ملاک قانون است.
- ضرورت احراز صلاحیت نمایندگان.
- توصیه در مورد دایره احراز صلاحیتها.
- بازنگری بر مبنای قانون.
- کوتاه نیامدن در مقابل گردن کلفتیها.
- تذکر در مورد متقن نبودن بعضی مصادیق.
- شیوه احراز صلاحیت نمایندگان مجلس.
- از فشارها خسته نشوید.
۱۶- تشویق تحصن کنندگان توسط افراد معلوم الحال.
توصیههای رهبری به شورای نگهبان مورد استقبال بسیاری از سیاسیون قرار گرفت امّا اصلاح طلبان به عدم تمکین و ادامه تحصّن نه تنها خود را رسوا کردند بلکه افراد معلوم الحالی مانند میر حسین موسوی، عزت الله سحابی، حبیب الله پیمان و... که همه طرفدار سکولاریسم بودند را نیز جذب و رسوا ساختند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و سه دختر لوسی به نام پرنده سفید(1) خشونت انگلیسیها همیشه چارهساز
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و چهارم
دختر لوسی به نام پرنده سفید (2)
در قسمت قبل خواندیم که انگلیسیها چگونه دختر لوس رئیس قبیله را که باعث آزادی خودشان شده بود را به خاطر منافعشان دزدیدند ولی از دزدیدن او به نتیجهای نرسیدند تا این که نقشه جدیدی کشیدند...
ادامه داستان:
آنها باید پوکوهانتس را مسیحی می کردند، به او زبان انگلیسی میآموختند، لباسهای سرخپوستی او را با لباس زنان انگلیسی عوض می کردند و به این ترتیب او را به زنی متمدن تبدیل میکردند.
سپس پوکوهانتس به انگلستان منتقل میشد و او را به قصر پادشاه میبردند تا نمونهای باشد از تلاش انگلیسیها برای مسیحی و متمدن کردن سرخپوستها.
پس از آن ممکن بود جیمزاول، پادشاه انگلستان ، حاضر شود مبالغ کلانی به این گروه وام دهد تا آنها در زمینهای وسیعتری در ویرجینیا تنباکو بکارند.
انتخاب پوکوهانتس از بین تمام اسیران سرخپوست دو دلیل داشت؛ نخست آنکه او دختر رئیس پوهاتان و به قول انگلیسی ها یک پرنسس بـود و دیگر اینکه او بسیار باهوش بود.
پوکوهانتس را به شهر«هنریکو» در ۸۸ کیلومتری محل استقرار قبیلهاش بردند.
انگلیسیها دور این شهر را حصار کشیده بودند و مقررات سختی برای رعایت آداب و رسوم مسیحیت وضع کرده بودند.
همه سرخپوستها در هنریکو مجبور بودند روزی دو بار به کلیسا بروند.
اگر سرخپوستی فقط یک بار فراموش می کرد که به کلیسا برود، برای یک هفته به او غذا نمی دادند.
اگر دوبار نمی رفت، شلاق میخورد و اگر ترک کلیسا چند بار اتفاق میافتاد با شلیک گلوله کشته می شد، به دار آویخته میشد و یا در آتش می سوخت.
پوکوهانتس را که در این زمان هفده سال داشت، در هنریکو او را مسیحی کردند و نام «ربهکا» را برایاش انتخاب کردند.
ربهکا نام دختری خارجی در یکی از داستانهای کتاب مقدس بود.
پوکوهانتس مجبور شد زبان انگلیسی را هم بیاموزد.
سپس به او درباره عقاید مسیحیت و جشن کریسمس چیزهایی آموختند و آمادهاش کردند تا به انگلستان سفر کند.
اما پیش از آن باید نقشه انگلیسیها عملی می شد.
در رسوم سرخپوستها وقتی شاهزاده خانمی ازدواج میکرد، حتی اگر ربوده شده بود، زمینهایـش بـه شـوهر او تعلق می گرفت.
یکی از انگلیسیهای گروه به نام «جان رالف» با پوکوهانتس ازدواج کرد تا یک روز زمینهای او را نیز به چنگ آورد.
پوکوهانتس راهی انگلستان شد تا ناخـدا ساموئل ارکال، جـان رالف و بقیه اعضای گروه، او را فقط به عنوان نمونهای از هزاران سرخپوست وحشی که مسیحی و متمدن شده بودند به پادشاه نشان دهند.
رالف مطمئن بود با نمایش پوکوهانتس در قصر سلطنتی میتواند پول خوبی از جمیز اول برای کار در ویرجینیا و توسعه مزارع تنباکو بگیرد.
در دیدار با پادشاه به او اعلام شد که این دختر سرخپوست نه تنها مسیحی شده و به خوبی انگلیسی صحبت می کند بلکه یک «آمونوت» کامل و تمام عیار شده است.
«آمونوت» لقب راهبههای مقدسی بود که در مراسم مختلف مذهبی به کار گرفته میشدند.
پوکوهانتس در دیدار با پادشاه متوجه شد او هیچگاه لباس هایش را عوض نمیکند، حمام نمی رود و غذایش را با صدای بلند میجـود. او حتی نمیتوانست لنـدن را با دشت های وسیع ویرجینیا مقایسه کند، دود غلیظی که از سوختن زغالسنگ در کوره کارخانهها به آسمان میرفت ابری را به رنگ زرد تیره بالای شهر ساخته بود که اجازه نمیداد نور خورشید به زمین برسد، کوچهها و خیابانهای شهر پر از فضولات حیوانی و انسانی بود.
رودخانهای هم که از وسط شهر می گذشت پراز زباله بود.
پوکوهانتس که در دشت های سرسبز و پاک ویرجینیا بزرگ شده بود به سرعت در لندن بیمار شد و پس از مدتی از دنیا رفت.
جان رالف، پوکوهانتس را در کلیسای سنت جرج به خاک سپرد و خیلی زود راهی آمریکا شد تا به آرزویش برسد؛ او اکنون زمین های پوکوهانتس را در اختیار داشت و با پولی که از پادشاه گرفته بود میتوانست این زمینها را به مزارع بزرگ تنباکو تبدیل کند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
_نه حاجی من جسارت نکردم. فقط خواستم دستور معاون کل تشکیلات و بگم. دستور معاون کل تشکیلات که حاج کاظم
علیرغم میل باطنیام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که متاهل بودند و توراهی داشتند. قفل درب ورودی به هال و پذیرایی را که حسین بازش کرد، محمدعلی فورا لگدی محکم به در زد و وارد شد. خواستم خیز بردارم و پشت سر محمدعلی وارد شوم که ناگهان صدای شلیک گلولهای تمام افکارم را به هم ریخت و محمدعلی جلوی پاهایم نقش زمین شد و گلوله صاف به زیر گلویش خورد.
فورا دستم را بردم بالا و به نیروهای پشت سرم دستور عقبگرد دادم. با نیروها عقب نشینی کردیم. حسین نارنجک دودزا را به داخل خانه انداخت و فورا درب را بست و رفتیم روی پلهها ایستادیم. منفجر شد و درب را باز کرد و چندشلیک کور انجام دادیم و سپس وارد شدیم.
ناگهان گلولهای به سمتم شلیک شد و خورد به جلیقهام. بچهها دونفر را با شلیک تیر به زانوهایشان از پای در آوردند و منم رفتم به سمت اتاقی که با نگاه اول به آن شک کردم. درب را باز کردم و اسلحهام را فورا نشانه گرفتم به سمت شخصی که دنبالش بودم. یعنی نادر.
نگاهمان به هم گره خورد و دیدم اسلحه را به سمت سرش و به نشانه زدن مغزش بالا برد. کپسول سیانور را بین دندانهایش گذاشته بود و لبخندی تحقیر آمیز حوالهام کرد.
اسلحهام را آوردم پایین و به نیروها گفتم: بروند عقبتر بایستند. نیروهای باقر هم حالا به ما اضافه شده بودند. به نادر که از اعضای رده بالا و عملیاتی گروهک تروریستی منافقین بود گفتم:
آروم باش. کاری نکن. اسلحهت و بیار پایین.
کپسول را برد زیر زبانش و گفت:
برو گمشو عقبتر. اسلحهتم بنداز زمین. با نیروهات از این خونه برید بیرون.
چرا میلرزی؟
خفهشو.
دلت به حال اون دوتا زن و دختر بیحجاب نسوخت که زدیش؟
دروغ میگی!
خودم دیدم. سلاح اندازه خودکار بود. دوتا بی حجاب و زدی که بندازی گردن نظام!؟
من باید از اینجا برم. به نیروهاتم بگو گورشون و گم کنن برن اونطرفتر بایستن.
با دست اشاره زدم و تایید کردم خواستهاش را. همانطور که به من نگاه میکرد، خودش را به پنجره پشت سرش چسباند و دستش را به سمت پنجره برد و روی لبه پنجره نشست. گفت:
برید بیرون و درب اتاق و ببندید
خب خواستهت و بگو صحبت میکنیم راجبش. چرا داری از پنجره میری بیرون. مثل آدم بیا از در برو بیرون.
من حرفم و با شما توی کف خیابون میزنم. برو گمشو بیرون.
رفتم عقب و درب اتاق و بستم. عماد به سمتم آمد و تبلتی که در دستش بود برایم آورد. دستم و بردم سمت گوشم و به تک تیراندازی که بالای ساختمان روبرویی مستقر شده بود گفتم: «زانو به پایین. منتظر دستور باش.»
با تبلت داشتم فیلم مستقیم دوربینی که روی پیشانی تک تیراندازمان نصب شده بود، لحظه پریدن نادر را میدیدم. ارتفاعی نداشت، نهایتا 4_5 متر ارتفاع طبقه اول با کف پیاده رو بود. از روی طاقچهی پنجرهی آن خانه قدیمی کمی خیز برداشت که بپرد، فورا به تک تیرانداز گفتم: «حالا بزن...».
تک تیرانداز جوری دقیق و حساب شده شلیک کرد که نادر را به کف اتاق خواب پرت کرد.
در را باز کردم و نیروها رفتند بالای سرش. فورا به باقر گفتم: «دهنش.» باقر اسلحه نادر را با لگدی از او دور کرد و با لگد محکمی که به صورتش کوبید، کپسول سیانور را از دهانش خارج کرد.
رفتم بالای سرش، نگاهی به او کردم و گفتم:
اون مریم رجوی لجن، خوب مُختون و شستشو داد. فکر کردید دلش برای شماها سوخته؟
با دردی که داشت، به زور تقلا کرد و گفت:
درمورد خواهر مریم درست صحبت کن مزدور نظام.
آدم مزدور جمهوری اسلامی باشه سگش شرف داره به اینکه بخواد کاسه ادرار آمریکا و اسرائیل و سعودیها رو لیس بزنه.
باقر گفت:
اون خواهر مریم شما، خودش یک هفته میره توی کشتی تفریحی الفیصل رییس سابق اطلاعات سعودیها میخوابه، بعد شماهارو میفرسته کف خیابونای تهران علیه مردمتون اقدام تروریستی کنید و دختر و زن بی حجاب بکشید؟!
گفتم:ولش کنید این احمق و؛ بچههای اورژانس سرکوچه مستقر هستند. فورا بهشون خبر بدید که بیان تن لشش و جمع کنن ببرن برای درمانش. تا آماده بشه برای یه بازجویی درست و حسابی.
به بچههایی که توی خیابون مستقر بودن گفتم کوچه رو خلوت کنن تا نادر و به راحتی ببرنش. قرار شد چندتا از بچههای عملیاتی هم آمبولانس و هدایت کنن تا از اون منطقه بره و مابین حملش راهزنی نکنن از ما.
فورا رفتم سراغ محمد علی... محمدعلی همون لحظه به محض اصابت گلوله به گردنش شهید شد. بغلش کردم...
دیدم گوشیش داره زنگ میخوره...
مداحی مجتبی رمضانی بود.دلم گرفته، بازم چشام بارونیه، خبر آوردن، بازم تو شهر مهمونیه...شهید گمنام سلام..
دلم داشت کباب میشد. با دست به سینهم میکوبیدم و میگفت محمدعلی خوشنام و گمنام، سلام مارو به امام حسین برسون.
چندسالی بود که دیگه جلوی اشکام و نمیگرفتم و بالای سر همکاران شهیدم همون صحنه عملیات چندقطره هم بود اشک میریختم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods