#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
@kheymegahevelayat
#قسمت_دویست_و_سه
وسیله هام و جمع کردم و موبایل شخصیم رو از کِشوی میز کارم گرفتم رفتم پایین.. قرار شده بود سیدرضا اونشب من و برسونه. از اداره که خارج شدیم موبایل اندرویدم و روشنش کردم. وقتی روشن شد دیدم طی این مدت که نبودم ۹۰ تماس بی پاسخ از شماره های مختلف که بعضیاشون فامیل و دوست و آشنا بودند، و کلی پیام بابت اینکه بیا باهم بریم کربلا یا اگر میری مارو با خودت ببر برام اومده.
بین راه همش به خانومم فکر میکردم. وقتی سیدرضا من و رسوند، دلم نمیخواست برم داخل خونه و همسرم رو با اون وضعیت ببینم و دلم کباب بشه! اما چاره ای نداشتم! با آسانسور رفتم بالا.. وقتی رسیدم جلوی درب واحدمون زنگ خونه رو نزدم! گوشیم و گرفتم به خواهرم پیام دادم:
«سلام میترا جان! خوبی؟ کجایی؟ »
«سلاااااام. خونه شما.»
«خانومم بیداره؟»
«نوووچ. ساعت نزدیک ۳ صبح هست عزیزم، توقع داری ملت بیدار باشن؟ منم که بیدارم برای این هست از خستگی بیش از حد ارور دادم و خوابم نمیبره! اصلا بگو ببینم خودت کجایی؟»
«چقدر حرف میزنی توووو! درو باز کن پشت در ایستادم.. کلید ندارم.»
۳۰ ثانیه بعد درو باز کرد، قیافم و دید هنگ کرد.. یه لحظه خندید و به شوخی گفت:
_سلام عشق خواهر.. خوبی؟ مکه رفتی؟
+سلام! آره رفتم حج برگشتم.
_زیارت امام حسین از حج هم بالاتره.
لبخندی زدم گفتم:
+باشه بابا.. فهمیدم روایت هم بلدی. حالا اجازه میدی بیام داخل؟
خواهرم خندید گفت:
_بله بله، بفرما.. صاب خونه شمایی دیگه!
داشتم کفشم و در می آوردم گفتم:
+ مادر کجاست؟
_چنددیقه هست اومدیم.. من و خواهرخانومت مهدیس و مادر و مریم دختر حاج کاظم بودیم بیمارستان.. فاطمه رو بردیم چون حالش بد شده بود یه کم! بعد از بیمارستان مهدیس رفته خونه، مریمم همینطور، مامان و فاطمه زهرا هم که رسیدیم رفتن خوابیدن!
یه هویی یه صدای ضعیف و بی حالی اومد..
«محسن جان من بیدارم.. بیا اینجا.»
صدای خانومم بود.. وسیله هام و دادم دست خواهرم رفتم اتاق فاطمه.. خدا میدونه وقتی بعد از دو هفته دیدمش، چقدر اون لحظه به هم ریختم. خانومم خیلی لاغر شده بود.. طوری که استخوان گونه هاش زده بود بیرون و زیر چشمش کبود و سیاه شده بود. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. با دیدن من لبخندی زد، کمکش کردم بلند شد و به بالشت های پشت سرش که روی تخت بود تکیه داد. لبخندی زد گفت:
_این چه ریخت و قیافه ایه برای خودت درست کردی؟
+چی بگم! مهم نیست.
خندید گفت:
_حداقل برو سیبیلات و بزن.. شدی شبیه جلادای داعش.
لبخندی زدم گفتم:
+چشم. حالا فعلا اینارو ولش کن.. خودت خوبی؟ نمیخوای خوب بشی؟ همچنان میخوای مریض بمونی؟
_سربارت شدم آره؟ مزاحمتم؟
+نه عزیزم.. این چه حرفیه.. تو وجودت برام ارزشمنده. ان شاءالله خوب میشی و دوباره توی سر و کله هم میزنیم! بهم بگو که داروهات و میخوری؟
_آره. مادرت و خواهرت همش بهم میرسن. راستی محسن، انگشتات بهترن؟
+به مرحمت دندان های مبارک شما بله..
با بی حالیش خندید...گفت:
_ببخشید باعث شدم انگشتت این بشه..
+فدای سرت. فدای یه تار موهات!
_یه سوال میکنم ازت، حق نداری بپیچونیااا .
+چشم.
_چرا میلنگی؟؟ بازم آره؟؟
نگاه به دورو برم کردم.. دیدم امنه و خواهرم نیست گفتم:
+چیزی نیست.. یه خراش ساده ست! همین!
_باشه.. بپیچون. اما میخوام باهات حرف بزنم. میشه یه کم جدی صحبت کنیم؟ میشه راحت باشیم؟
بلند شدم رفتم در اتاق و بستم برگشتم سمت تختش، کنارش نشستم گفتم:
+جانم، بپرس.. امر کن.. درخدمتم.
کمی مکث کرد و با بغض و ناراحتی و خیلی آروم گفت:
_گاهی اوقات شبا که خواب هستی، یه هویی میبینم صدات میاد که آه و ناله میکنی. صورتت و میبینم که خیس عرق شدی. میفهمم داری کابوس میبینی. میفهمم تحت شدیدترین فشارهای روحی هستی.. من میدونم چندبار شکنجت کردن. به من دروغ نگو محسن.. اینکه چندبار مجروح شدی به کنار، اما مطمئن هستم شکنجه هم شدی.
همینطور که سرم پایین بود و داشتم به حرفای فاطمه فکر میکردم، ادامه داد گفت:
_گاهی ساعت 3 صبح انگار که یکی هی میزنه به چپ و راست صورتت، تو هم صورتت رو اینطرف اونطرف میکنی. تو شب ها کابوس میبینی ! من مطمئنم که ...
حرفاش و قطع کردم خیلی آروم گفتم :
+فاطمه جان؛ این چیزا مهم نیست. فدای سر خودت و این مردم. من تازه از راه رسیدم دوست دارم باهم حرف بزنیم بخندیم.. اینا رو نگو، چون دوست ندارم! حال خودتم بدتر میشه با این حرفا. اصلا چیز مهمی نیست اینایی که میگی !
_آره.. همش میگی مهم نیست! پس من چی؟ منم مهم نیستم؟ محسن جان، تو داری با کی لج میکنی؟ با من؟ یا باخودت؟ یا با دنیای خودت؟ چرا به خودت نمیرسی؟ نگاه کن سنت چقدره. چرا در این سن انقدر شکسته شدی؟ شبیه مردای 50 ساله شدی.. نگاه به موهات بکن.. تا کی میخوای دور موهات و وقتی میری آرایشگاه بیشتر بگیری تا سپیدی موهاتو من نبینم؟
#زنان_بدانند
🍃 به خودتان، نوع لباسی که میپوشید، ظاهر زندگیتان و دستپختتان توجه کنید.
بیانگیزگی شما در رسیدگی به اوضاع خانه، خورد و خوراک و پوشش در همسرتان نیز تاثیر منفی میگذارد و گاهی عامل تولید مشاجراتِ بیدلیل است.
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله🌷
#شب_جمعہ اسٺ مقدر بنما یاالله
#اربعین پاےپیاده حرم ثارالله
همگے راه بیفتیم زایـوان نجف
روبہ سوےحرم و صحن اباعبدالله
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
alimi_qorobhai haram yadam(hamidalimisf.blogfa.com.mp3
7.78M
#کربلایی_حمید_علیمی
🎼 غروبای حرم یادم نمیره...
#شب_زیارتی_سیدالشهداع 🌹
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
هدایت شده از کانال خبری بهشهرنو
#ساعت_نجات
💠 قرار منتظران هر شب راس ساعت ۲۲
🍃 دعای الهی عظم البلاء🍃
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
هدایت شده از کانال خبری بهشهرنو
4_5999294908433696372.mp3
7.15M
﷽
#دعای_فرج
🍃 الهی عظم البلا🍃
#پویش_همگانی
#چله_قرائت_دعای_فرج
#هر_شب_رأس_ساعت_۲۲
#نشر_حدأکثری
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
🕊
🍃 نیت هایمان پنچر است!
ما نظر میکنیم به #خلق_الله
برای
#شهید_شدن باید،
زاویه نگاه را عوض کرد...
#وجه_الله
#شهید_احمد_کاظمی🌷
#شبتون_پرنور_با_یاد_شهدا 🌙✨
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
☘
🌙لَسْتُ أَتَّكِلُ فِى النَّجاةِ مِنْ عِقابِكَ عَلَىٰ أَعْمالِنا بَلْ بِفَضْلِكَ عَلَيْنا
🌼، من آن نیستم که در رهایی از کیفرت بر اعمالمان تکیه کنم، بلکه به احسانت بر ما اعتماد دارم،
#مناجات
#ابوحمزه_ثمالی
#الهی_به_امیدرحمتت💚
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
🗓 #تقویم
جمعه
۹ خرداد ۱۳۹۹
۶ شوال
۲۹ می ۲۰۲۰
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
#قرآن_نور_است.
💠هر روزمان را با قرآن شروع کنیم.
✨ این صفحه ی نورانی تقدیم به
روح پرفتوح عالم عامل
#حضرت_آیت_الله_سیدصابرجباری
صفحه ۲٧٩
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
❣ #سلام_امام_زمانم❣
با خیال #رخ_زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تاکه تو کی برسی زین #سفر دور و دراز
حیف و صد حیف
که از #بی_خبرانیم هنوز 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar