eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ فروردین ۱۴۰۳
@nightstory57(2).mp3
13M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : عید نوروز :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۴ فروردین ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
1.58M
روزه اولی های عزیز❤️💐   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ روزه اولیها😍 زینب دهقان پیر ۹ساله کرمان نازنین فاطمه نیک خو۹ساله از تهران سارا صمصامی ۹ ساله از استهبان رها کوشش ۹ساله ازاصفهان یکتا سیستانی۹ ساله از اصفهان فاطمه عسکریان۹ساله از فلاورجان اصفهان زهرا شکرانه۹ساله از شیراز حسنا قائم مقامی۱۰ساله ازشهرستان سرخس سوفیا آرین ۹ ساله از نائین زهرا لیراوی۸ساله از استان بوشهر روزه کله گنجشکی میگیره ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۴ فروردین ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(عیدی نوه های مادرجون) مادرجون تنها توی خانه نشسته بود. یک دسته اسکناس توی دستش بود. چند تا از اسکناس‌ها را شمرد و جلوی پایش گذاشت روی زمین. بعد زیر لب گفت: «این برای مرغ و گوشت.» چند تا دیگر شمرد «این هم برای آب و برق»؛ دسته‌های دیگر را هم گذاشت کنار قبلی‌ها «این برای داروهام؛‌ این برنج و روغن؛‌ این هم برای معاینه دکتر...» عادت داشت هر ماه میرفت بانک و حقوقش را نقدی میگرفت. برایش کار کردن با کارت بانکی سخت بود. هرماه همینطور اسکناس‌ها را دانه‌دانه می‌شمرد و جلویش روی زمین دسته میکرد و خرج‌ومخارجش را حساب میکرد. امّا این‌بار چهره مادرجان هر لحظه غمگین‌تر و گرفته‌تر میشد. حساب‌وکتاب که تمام شد، پول کمی برایش باقی مانده بود. با خودش گفت: «پس عیدی امسال نوه‌هام چی؟» یک هفته‌ی دیگه عیدنوروز بود و نوه‌های مادرجان برای عیددیدنی به خانه او می‌آمدند. هرسال مادرجان چند اسکناس نو و تانخورده می‌گذاشت توی پاکت و بعد از اینکه صورت نوه‌ها را می‌بوسید به آن‌ها عیدی می‌داد. گاهی هم به‌جای پول، برایشان هدیه‌های قشنگ می‌خرید. از چند وقت قبل فکر کرده بود امسال حتماً به بازار برود و برای نوه‌هایش کادو بخرد. مادرجان سه تا نوه داشت؛ نگار اوّلی بود، عاشق هنر و نقاشی. مادرجان تصمیم گرفته بود امسال برای نگار یک جعبه بزرگ مدادرنگی بخرد، چون نگار از مدادرنگی‌های قدیمی‌اش خسته شده بود. دومین نوه‌ی مادرجان حامد بود؛ یک پسر زرنگ و اهل ورزش. حامد عاشق دوچرخه‌سواری بود و روی دوچرخه‌اش عکس قهرمان دوچرخه‌سواری دنیا را چسبانده بود. مادرجان دوست داشت امسال برای حامد یک کلاه دوچرخه‌سواری بخرد. از همان‌ها که قهرمان‌های دوچرخه‌سواری روی سرشان می‌گذارند. نوه‌ی آخر نازی بود. دختر کوچولویی که عاشق آشپزی بود. هر روز کتاب آشپزی مادرش را ورق می‌زد و توی ظرف‌های پلاستیکی‌اش با میوه و بیسکوییت خردشده ونخودچی‌کشمش غذاهای عجیب‌وغریب درست می‌کرد. مادرجان هر وقت به خانه‌ی آن‌ها می‌رفت، مهمانِ غذاهای بامزه‌ی نازی می‌شد. امّا حالا، مادرجان غمگین و ناراحت توی خانه نشسته بود و به این فکر می‌کرد که بدون پول باید چه‌کار کند؟ همان‌طور که آه می‌کشید، از جا بلند شد تا به سبزه‌ها آب بدهد. برای هر نوه یک ظرف کوچک سبزه، سبز کرده بود و دورش را با روبان‌های رنگی تزئین کرده بود. مثل آن قدیم‌ها تخم‌مرغ رنگی هم درست کرده بود. مادرجان با ناراحتی فکر کرد: «فقط سبزه و تخم‌مرغ رنگی؟ اینکه خیلی کم است!» همانطور که روی سبزه‌ها آب می‌پاشید و روبان‌هایشان را مرتب می‌کرد توی ذهنش رفت به قدیم‌ها. یاد آن روزهایی افتاد که پدرش با دو تا دکمه و تکه‌ای کش برای آن‌ها اسباب‌بازی درست می‌کرد و چقدر مادرجان و خواهر و برادرهایش این اسباب‌بازی‌های کوچک و ساده را دوست داشتند؛ امّا بچه‌های الان که با این‌جور اسباب‌بازی‌ها ذوق نمی‌کنند. آن‌ها مدام گوشی توی دستشان است و با آن سرگرم هستند. یک‌دفعه فکری به ذهن مادرجان رسید. چشم‌هایش از خوشحالی برق زد و روی لبش لبخند آمد. رفت سراغ گوشی‌اش، سرفه کوچکی کرد، کمرش را صاف کرد و رفت توی صفحه‌ی نگار، نوه اولش. بعد دستش را روی دکمه‌ی ضبط صدا نگه داشت و شروع کرد به قصه گفتن «یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود دختری بود که اسمش نگار بود...» بعد تعریف کرد که نگارِ توی قصه دختر هنرمندی بود که از هر انگشتش هنر می‌ریخت. او نقاشی و خطاطی و مجسمه‌سازی بلد بود. قالی می‌بافت و لباس می‌دوخت و گل پارچه‌ای می‌ساخت. نگار با همان مدادرنگی‌های کوچک و قدیمی‌اش نقاشی‌های جادویی می‌کشید. توی تابلوی نقاشی نگار درخت‌ها میوه می‌دادند، پرنده‌ها آواز می‌خواندند و ماهی‌ها توی رودخانه شنا می‌کردند. از همه جای دنیا برای دیدن نقاشی‌های او می‌آمدند و نگار معروف‌ترین نقاش دنیا شده بود. بعد به صفحه حامد رفت و برایش قصه پسری را تعریف کرد که اسمش حامد بود و عاشق دوچرخه‌سواری بود. حامد دوست داشت بتواند مثل قهرمان دوچرخه‌سواری دنیا یک مسیر طولانی را در کمتر از دو دقیقه رکاب بزند. حامد هر روز تمرین می‌کرد، صبح زود بیدار می‌شد و قبل از مدرسه یک ساعت دوچرخه‌سواری می‌کرد. او آن‌قدر تمرین کرد و رکاب زد تا بالاخره توانست رکورد قهرمان دوچرخه‌سواری را بشکند و خودش قهرمان دنیا شود. بعد از آن بچه ها عکس حامد را روی دوچرخه‌هایشان می‌چسباندند. قصه‌ی نازی را که از همه کوچک‌تر بود و خودش گوشی نداشت، به گوشی مادرش فرستاد. قصه‌ی دختری که عاشق آشپزی بود. وقتی مادرش آشپزی می‌کرد، کنار او می‌ایستاد و همه‎ی فوت‌وفن آشپزی را از او یاد می‌گرفت. نازی بزرگ که شد به کلاس‌های آشپزی رفت، همه غذاهای معروف دنیا را بارها و بارها درست کرد تا اینکه دست‌پختش آن‌قدر خوب شد که سرآشپز یکی از معروف‌ترین رستوران‌های دنیا شد. حالا نویسنده‌ی کتاب‌های آشپزی هم شده بود.
۴ فروردین ۱۴۰۳
قصه‌ها که تمام شد، مادرجان نفس بلندی کشید. از تصور اینکه نوه‌هایش قصه‌ها را بشنوند و خوشحال شوند لبخند زد. فردا وقتی نوه‌ها به دیدن مادرجان رفتند، مادرجان سبزه و تخم‌مرغ رنگی‌هایشان را به آن‌ها داد. نوه‌ها مادرجان را بوسیدند. نگار به مادرجان گفت، روزی که نقاش بزرگی بشود، به همه خواهد گفت قصه‌ی مادرجان باعث تشویق او شده است. حامد گفت، وقتی قصه‌ی مادرجان را شنیده تصمیم گرفته بیش‌تر و بیش‌تر تمرین کند تا به جایی که مادربزرگ در قصه‌اش گفته بود، یعنی قهرمانی دنیا برسد. نازی هم که توی یک قابلمه‌ی کوچک پلاستیکی برای مادرجان غذای عجیب‌وغریبِ دیگری آورده بود، گفت وقتی سرآشپز یک رستوران بزرگ شود، هر روز مادرجان را به رستورانش دعوت می‌کند. چشم‌های مادرجان از شوق می‌درخشید، از خوشحالی نوه‌هایش شاد شده بود. آن‌ها قهرمان‌های کوچک قصه‌های مادرجان بودند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۴ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ فروردین ۱۴۰۳
InShot_۲۰۲۴۰۳۲۳_۱۸۰۶۴۱۰۵۸_۲۳۰۳۲۰۲۴.mp3
7.23M
🔺مامان خدا چرا بین آفریده هاش موجودات بی فایده و بی ارزش آفریده؟ [ 🪱🪰] :معین‌الدینی https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۴ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ فروردین ۱۴۰۳
بوی گل محمدی.mp3
9.69M
༺◍⃟🧕🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : شناخت ابعاد شخصیتی امام حسن علیه السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۵ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ فروردین ۱۴۰۳
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۵_۱۶۱۹۲۴۰۴۷_۰۵۰۴۲۰۲۳.mp3
12.8M
༺◍⃟🧕🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : شناخت فضیلتی از امام حسن مجتبی علیه السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۶ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:: خالـقِ روی حَســن وجهِ خـودش را رو کـرد فتبــارک شـد و احســنت به خـود با او کـرد 🌸🌸🌸 از امشب با داستان زندگی امام حســـــــــــن مجتبی علیه السلام در خدمت شما هستیـــــــــــم. https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۷ فروردین ۱۴۰۳