༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
حلماخانم ۵ساله و آقادانیال ۶ساله 😍
آقامحمدمهدی و فاطمهخانوم 😍
آقارهام ۷ساله و رویاخانم ۴ساله 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۸_۰۹۱۸۵۹۸۰۵_۰۸۰۹۲۰۲۳.mp3
20.06M
#لطفا_ممنونم😊
༺◍⃟ 🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بگو “لطفا و متشکرم”
میمون قهوهای 🐵همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت:
به به! عجب موز خوشمزهای بود!
توله شیر کوچیک🦁، پرسید:
موز چه مزهایه؟ مزهاش مثل طالبیه؟
میمون قهوهای 🐵گفت:
موز شیرین و خوشمزهاست! و باعث میشه من بتونم روی شاخهی درختا بپرم و بازی کنم!
شیر کوچک🦁 گفت:
یکم بهم موز بده!
میمون قهوهای 🐵به شیر کوچک🦁 نگاه کرد! میمون هنوز داشت لبخند میزد اما دیگه خوشحال نبود!
اون گفت:
منظورت چیه شیر کوچولو🦁؟
شیر کوچک 🦁که داشت به موزها نگاه میکرد گفت:
همین الان یه موز برای من بیار! من میخوام ببینم موز چه مزهایه!
میمون قهوهای 🐵که دیگه واقعا ناراحت شده بود ولی نمیدونست چرا، گفت:
ولی شیر کوچولو🐵! من چرا باید این کارو بکنم؟
شیر کوچولو گفت:
چون من میگم! و من یه شیر پر زورم!
میمون قهوهای🐵 وقتی اینو شنید ترسید و تصمیم گرفت که ناراحتیشو فراموش کنه! اون به سمت درخت موز پرید و چند تا دونه موز رسیده و خوشمزه کند و به سمت شیر کوچولو🦁 انداخت و گفت:
بیا! اینم چندتا موز!
بعد میمون کوچولو🐵 کمی صبر کرد و با یک لبخند مصنوعی گفت:
طعمشو دوست داشتی؟
شیر کوچولو🦁همینطور که داشت موز رو با لذت گاز میزد گفت:
بد نیست! خوبه!
و بعد غرید!
میمون قهوهای🐵 گفت:
پس دوست داشتی؟
گفت :آره خوب بود! خداحافظ!
و بعدهم از اون جا رفت و باقیموندهی موز رو هم روی زمین انداخت!
میمون کوچولو 🐵که خیلی ناراحت شده بود، ایستاد و همینجوری به اطراف نگاه کرد!
خیلی بهتر میشد اگرشیر کوچولو🦁 یکم به میمون کوچولو 🐵اهمیت میداد و ازش تشکر میکرد!
همینطور که میمون کوچولو🐵 داشت فکر میکرد، یک سایهی بزرگ دید که داره بهش نزدیک میشه! اون خانم شیر، مامان شیر کوچولو بود! خانم شیر با مهربونی گفت:
میمون عزیز! من واقعا به خاطر رفتار پسرم متاسفم! اون هنوز یاد نگرفته که باید از کلمههای جادویی ” لطفا و متشکرم ” استفاده کنه! از این به بعد اگر اومد و از تو موز خواست، بهش بگو که اگر کلمات جادویی رو نگه، موزی در کار نیست!
تو همین موقع، شیر کوچک🦁 داشت میدوید تا به دیدن دوستش بره که به فیل کپلو🐘 رسید!
فیل کپلو 🐘داشت از رودخونه رد میشد! شیر کوچک هم میخواست از رودخونه رد بشه ولی از شنا کردن متنفر بود! اون واقعا دلش میخواست که پشت فیل کپلو 🐘سوار بشه و از رودخونه رد بشه!
شیر کوچک🦁 گفت:
فیل کپلو! 🐘من نیاز دارم که منو ببری اون طرف رودخونه!
فیل کپلو🐘 گفت:
حتما! زود باش بپر رو دوشم!
فیل کپلو 🐘همیشه دوست داشت که به بچهها سواری بده و از رودخونه ردشون کنه! آخه بچهها منظرهی جنگل رو از روی دوش فیل 🐘خیلی دوست داشتن
شیر کوچک 🦁حسابی از سواری لذت برد! وقتی به اون طرف رودخونه رسیدن، فیل کپلو🐘 شیر کوچولو رو از دوشش پایین گذاشت! شیر کوچک🦁 بدون یک کلمه پشتش رو کرد و راه افتاد و رفت!
فیل کپلو🐘 سرش رو تکون داد. اون به مامان شیر کوچولو که کمی دورتر ایستاده بود، نگاه کرد و گفت:
پس ادب این بچه کجاست؟ چرا اصلا لطفا و متشکرم توی حرفاش نیست؟
اون شب وقتی شیر کوچک 🦁داشت با خواهر و برادرهاش بازی میکرد، مامان شیره اونو صدا کرد تا باهاش صحبت کنه!
شیر کوچک 🦁گفت:
مامان نمیشه صبر کنی؟ من میخوام بازی کنم!
مامان شیره گفت:
کلمههای جادویی ” لطفا و متشکرم” تو باید این کلمات رو همون موقع که از کسی چیزی میخوای یا کسی کاری برات انجام میده استفاده کنی!
شیر کوچک🦁 گفت:
ولی من نمیتونم کاریش کنم! آخه من یادم میره!
مامان شیره گفت:
خب! بدون این کلمههای جادویی، دیر یا زود هیچکس حاضر نمیشه برات کاری انجام بده!
صبح روز بعد، شیر کوچک 🦁بدون خواهر و برادراش از خونه اومد بیرون! اون میخواست از رودخونه رد بشه! شیر کوچولو🦁با خودش گفت:
اصلا کی گفته که من به کمک کسی نیاز دارم! خودم میتونم از رودخونه رد بشم! هیچ لطفا و متشکرم هم نیازی نیست!
شیر کوچک🦁 شروع کرد به شنا کردن ولی وقتی به وسط رودخونه رسید، حسابی خسته شد! اون با خودش گفت:
بهتره روی این سنگ استراحت کنم!
و بعد پرید روی سنگی که وسط رودخونه بود!
شیر کوچک 🦁اونجا تنها نبود! یک کروکودیل بزرگ🐊 هم داشت اونجا استراحت میکرد! شیر کوچولو🦁 غرش کرد و به کروکودیل 🐊گفت:
زود باش و من رو ببر به اون طرف رودخونه! حق نداری به من آسیب برسونی اگر نه با پنجههام و دندونام زخمیت میکنم!
کروکودیل 🐊اصلا از جاش تکون نخورد! اون خیلی آروم به شیر کوچک🦁 گفت:
سلام! تو باید همون توله شیر🦁 بی ادب باشی!شیر کوچک 🦁گفت:
من واسه این حرفا وقت ندارم! زود باش منو ببر پیش مامانم!
کروکودیل🐊 آروم سرش رو چرخوند و با چشمای بزرگش به شیر کوچک🦁 نگاه کرد و گفت:
باید قشنگ خواهش کنی! باید بگی ” لطفا “!
شیر کوچک🦁 گفت:
چرا همه منتظر این دو تا کلمهی مسخره هستن؟ این کلمهها وقت تلف کردنن!
شیر کوچک🦁 با پنجههاش کروکودیل🐊 رو هل داد عقب!
کروکودیل 🐊گفت:
من پنجاه تا نوه دارم! و اگه اونا نگن ” لطفا و متشکرم”، همشون رو برای صبحانه میخورم!
شیر کوچک🦁ترسید! یعنی واقعا کروکودیل 🐊برای این دو تا کلمهی مسخره میخواست شیر کوچولو🦁 رو بخوره؟
برای اولین بار، شیر کوچولو🦁 از ترس این که کروکودیل 🐊نخورتش، مودبانه صحبت کرد و پرسید:
میشه لطفا کمی بیشتر توضیح بدین؟
کروکودیل، 🐊پوزهاش رو تکون داد و گفت:
من پادشاه رودخونه هستم! مثل تو که قراره بعدا پادشاه جنگل بشی!
اما بازم باید از “لطفا و متشکرم” استفاده کنم! به خاطر این که وقتی از “لطفا” استفاده میکنی، این اجازه رو به بقیه میدی که بهت بگن “نه”. و تازه! وقتی که میگی لطفا، من میفهمم که تو با ادبی و حتی اگر خیلی گرسنه هم باشم، تو رو نمیخورم و شاید بهت کمک کنم!
شیر کوچولو🦁 گفت
ولی آقای کروکودیل🐊، اگر من گفتم “لطفا” ولی کسی بهم گوش نکرد، چی؟
کروکودیل🐊 گفت:
خب تو اگر نگی لطفا، قطعا هیچکس بهت گوش نمیده! اما اگر بگی لطفا، بقیه به کمک کردن به تو فکر میکنن! بقیهی حیوانات هم دوست دارن تو بهشون احترام بذاری! حتی اگر قرار باشه تو یک روز پادشاه اونا باشی!
شیر کوچک کمی فکر کرد و گفت:
آقای کروکودیل! میشه لطفا به من کمک کنید و منو از رودخونه رد کنید تا برم پیش مامانم؟
کروکودیل🐊 گفت:
بله شیر کوچولو🦁! حتما!
شیر کوچک🦁 گفت:
متشکرم آقای کروکودیل🐊!
کروکودیل🐊،شیر کوچولو🦁 رو به اون طرف رودخونه رسوند!
خانم شیر که دید کروکودیل 🐊عصبانی نیست، فهمید که پسرش بالاخره مودب بوده! برای همین خیالش راحت شد!
شیر کوچولو 🦁از دوش آقای کروکودیل🐊 اومد پایین! اون کمی خجالت میکشید!
آقای کروکودیل🐊 به خانم شیر گفت:
بچهی شما یکمی شیطونه! اما ما یکم با هم صحبت کردیم و من بهش گفتم که چرا باید بگه ” متشکرم و لطفا”!
خانم شیر گفت:
خیلی ممنون آقای کروکودیل🐊! شما بیشتر از اون که بدونید به پسرم کمک کردید
آقای کروکودیل🐊 به شیر کوچک نگاه کرد و گفت:
آخرین درس امروز اینه ! وقتی کسی بهت میگه ممنون، تو باید بهش بگی خواهش میکنم!
و بعد آقای کروکودیل 🐊رو به خانم شیر کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم شیر! بعدا میبینمت
شیر کوچولو🦁 به مامانش نگاه کرد و گفت:
مامان! میشه لطفا بریم خونه؟! من گرسنمه!
خانم شیر گفت:
بله! حتما !
شیر کوچولو🦁گفت:
متشکرم!
خانم شیر لبخندی زد و گفت:
خواهش میکنم! تولهی با ادب و مهربون من!
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
سلام خدمت همه اعضا کانال 😍
دوستان جدید خوش آمدید
ما هر شب با یک قصه زیبا در خدمت
شما هستیم ♥️
پدرو مادر عزیز شما میتوانید داســــتان
های قبلی کانال را از قســـــمت پیام
سنجاق شده بالای کــــــــانال و زدن روی
هشتک آن پیدا کنید و گوش کنید 👆🎙
.
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۳۰۰۷۷۳۴_۰۹۰۹۲۰۲۳.mp3
16.1M
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
🌻آقا سید صاحب و آقا طاها ۹ساله😍
🌻آقا یونس۷ساله و آقا علی۶ساله 😍
🌻آقا محمدصادق۸ساله و آقا محمد سجاد۶ساله😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دخترم فاطمه زهرا و خدیجه زهرا 😍
آقا آبتین و آرشیدا خانم و آقا آریا گل😍
ثنا خانوم و آقا محمد حسین و راحیل خانوم و عطیه خانوم و آقا مرصاد 😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۴۸۲۰۶۴۸_۰۹۰۹۲۰۲۳.mp3
14.36M
#آش_سنگی
༺◍⃟ 🪨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آش سنگ
یک روز سرد و بارانی، پیرمردی 👨🦳از کنار روستایی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحبخانه چیزی برای خوردن خواست. صاحبخانه که یک پیرزنی👵 بود گفت: «من چیزی ندارم ک به تو بدهم.»
پیرمرد گفت: «سراپای من از باران🌧 خیس شده است و از سرما میلرزم. پس اجازه بدهیدبیام داخل لباسهای خیسم را جلو آتش 🔥خشک کنم.» پیرزن گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباسهایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرفها پیدایت نشود.»
پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش🔥 نشست. خودش را گرم کرد. لباسهایش را هم خشک نمود. اما خیلی گرسنه بود و نمیدانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز👨🍳 قابلی هستم. میتوانم آشی بپزم که هیچ خرجی نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.» زن صاحبخانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرفها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیدهام که کسی آش سنگ بپزد! چطور میپزی؟» پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آنوقت به شما یاد میدهم که چطور آش سنگ میپزند.»
زن صاحبخانه رفت و یک دیگ برداشت و قدری آب در آن ریخت و آورد. پیرمرد دیگ را روی آتش گذاشت. دست کرد و از جیبش یک تکه سنگ سفید تمیز درآورد و توی دیگ انداخت. وقتیکه آب گرم شد، پیرمرد قدری از آن چشید و گفت: «به به! دارد آش سنگ خوبی میشود. اما اگر یک تکه گوشت داشتم و توی این دیگ میانداختم خیلی خوشمزهتر میشد.» پیرزن گفت: «به نظرم یک تکه گوشت🥩 داشته باشم.» رفت ویک تکه گوشت آوردوبه پیرمرد داد. پیرمرد آن را در دیگ انداخت و شروع کرد به هم زدن آش.
پیرزن با تعجب گاهی به پیرمرد نگاه میکرد و گاهی به دیگ آش. چند بار پیرمرد آش را چشید، بعد گفت: «خیلی خوشمزه شده است. اگر چند تا سیبزمینی 🥔داشتم و توی این آش میانداختم خیلی عالی میشد.»
پیرزن گفت: «بله،فکرکنم چند تا سیبزمینی🥔 هم داشته باشم» رفت و چند تا سیبزمینی آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد سیبزمینیها را هم پوست کند و توی دیگ آش سنگ انداخت. هر دقیقه که میگذشت انتظار زن صاحبخانه بیشتر میشد. میخواست ببیند آش سنگ چطور آشی است. از تعجب دهانش باز مانده بود و به دیگ و شعلههای آتش خیره شده بود.
پیرمرد چند بار آش را به هم زد و چشید. بعد گفت: «به به! این بهترین آشی است که در روی زمین پیدا میشود.» زن صاحبخانه گفت: «من باور نمیکنم با سنگ بشود آش خوبی درست کرد.» پیرمرد گفت: «اگر کمی روغن و نمک 🌯و فلفل داشتم و توی این آش میریختم، آشی میشد که ثروتمندترین مردم روزگار هم چنین آشی را به خواب ندیدهاند.»
پیرزن گفت: «به نظرم کمی داشته باشم.»رفت وکمی روغن ونمک و فلفل آورد. پیرمرد آنها را هم در دیگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. صاحبخانه چشمش را به دیگ آش دوخته بود. کمی بعد پیرمرد گفت: «به به! حالا دیگر آش حاضر است. یک کاسه بیاوریدتابرایتان اش بریزم.» همینکه زن رفت کاسه 🥣بیاورد پیرمرد تکه سنگ سفید را بیرون آورد و در جیبش گذاشت.
پیرمرد کمی از آش را برای پیرزن توی کاسهاش🥣 ریخت وکمی هم خودش خورد. زن صاحبخانه که هرگز آش سنگ، آن هم به ان خوشمزگی نخورده بود، نمیدانست چه بگوید و چطورازپیرمردتشکر کند.
باران دیگربندآمده بود.پیرمرد گفت:وقت رفتنه ازشماتشکرمیکنم.فکرکنم خوب یاد گرفته باشید چطور آش سنگ میپزند.» پیرزن گفت: «امیدوارم اگر بازهم از این طرف گذشتید به ما سری بزنید تا باهم آش سنگ بپزیم.»
پیرمرد خوشحال و خندان از خانه بیرون آمد و جاده را گرفت ورفت.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۷_۲۱۰۲۳۳۵۷۶_۰۷۰۸۲۰۲۳.mp3
15.49M
#فیلو_قهرمان
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈سبزیجات برای سلامتی مفیده😉
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄