eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((شب شکلاتی)) داستان امشب اسمش هست شب شکلاتی یه داستان خوش مزه اون روز پروین کوچولو👧 توی اتاق توپ بازی 🎾میکرد مامانش رو دید که یه بسته رو توی کابینت بالای اشپزخونه گذاشت. فوری به اشپزخونه دوید و گفت مامان چی خریدی مامانش خندید چند تا شکلات🍭🍬 به پروین داد و گفت ماست و شیر🥛و سبزی🥬 و این شکلات 🍬🍭رو برای تو گرفتم دخترم پروین عاشق شکلات🍬🍭 بود شکلات خیلی خوشمزه است اما زیادش خوب نیست فوری کاغذاشونو باز کرد و اونا رو خورد ولی همه فکرش به بسته ای بودکه مادر توی طبقه بالای کابینت اشپزخانه گذاشته بود شب شد و پروین رفت توی رخت خوابش ولی هرکاری میکردخوابش نمیبرد حواسش به همون بسته بود اونقدر صبر کرد تا مامان بابا رفتن و خوابیدن و یواشکی پاورچین پاورچین رفت تو اشپزخونه یه صندلی گذاشت و در کابینت رو باز کرد نایلون مشکی رو پایین اورد و سرش رو باز کرد توش یه جعبه بزرگ شکلات🍱 بود پروین گفت اخ جون در کابینه تو یواش بست پایین اومد و به ارومی صندلی رو سر جاش گذاشت و نوک پنجه رفت تو اتاقش پروین با خوشحالی در جعبه رو باز کرد دو تا شکلات 🍫خورد و گفت اوه چقدر خوشمزه ست بعد دو تا دیگه خورد و گفت دیگه بسه برم و سر جاش بذارم ولی مگه میتونست دیگه نمیتونست از اون شکلات خوشمزه دل بکنه باز دو تا دیگه خورد و گفت نباید بذارم مامان بفهمه او شکلات توی جعبه رو با دستش به هم زد و گفت مثلا مثل اولش شده انگار نه انگار کم شده ولی این بار سه تای دیگه هم خورد اونوقت رفت روی تختش دراز کشید و گفت حالا میبرم دوباره بلند شد دو تا شکلات دیگه هم خورد بعد درش رو بست و گفت دیگه میبرم ولی وقتی میخواست از اتاق بیرون بره صدای پای مادرش شنید که به طرف اشپزخونه میرفت اون به دقت گوش داد مامان رفت تو اشپزخونه یه لیوان اب خورد و دوباره به اتاقش برگشت پروین یه نفس راحتی کشید و گفت: نزدیک بود لو برم اگه بیرون میرفتم و حتما منو میدید باز در جعبه شکلاتو باز کردو یکی دیگه هم خورد اون شب پروین تا نیمه های شب بیدار بود و شکلات و یکی و دوتا و سه تا میخورد بالاخره زمانی رسید که فقط چهار تا شکلات🍫🍫🍫🍫 ته جعبه باقی مونده بود پروین گفت: اشکال نداره حتما مامان این شکلات خریده و اون بالا گذاشته تا بعدا استفاده کنه شاید هم یادش بره و یکی دیگه بخره بعد چهار تای اخرم خورد و جعبه خالی رو یه جا قایم کرد و رفت تا بخوابه ولی مگه خوابش میبرد احساس سنگینی میکرد کم کم حالت تهوع بهش دست داد یکم که گذشت تنش شروع کرد به خاریدن اون تنش میخارید و جوشهای ریز ریز بیرون میزد یه مدت این طرف اون طرف غلت زد و تنش رو خاروند بعد بلند شد و رفت ولی حالش خیلی بد بود بالاخره مجبور شد بره و مادر رو بیدار کنه مامان گفت: چی شده پروین چرا هنوز بیداری پروین گفت تنم میخاره حالم به هم میخوره مریضم مامان مامانش فوری از جاش بلند شد چراغ رو روشن کرده دید ای داد بی داد دست و صورت پروین قرمز شده و پر از جوش ریز واین اصلا خوب نبود و مامانش با ناراحتی گفت: چرا اینجوری شدی امشب که شام کتلت🫓 خوردی هیچ وقت حساسیت نداشتی بعد پروین روبه اشپزخونه برد و یه لیوان اب لیمو با اب قاطی کرد و یه کوچولو هم عسل ریخت بهش داد ولی معده پروین بدجوری سنگین شده بود و بالاخره هم حالش به هم خورداون شب مامان تا صبح پیش پروین بود و ازش مراقبت میکرد اون هم شب خیلی بدی رو گذروند نزدیک صبح بود که خوابش برد فردای اون روز جمعه بود مامان و بابا میخواستن برن بیرون بگردن ولی پروین کوچولو مریض شد و مجبور شدن تو خونه بمونن و پروین استراحت کنه شنبه صبح مامان صبح زود کنار تخت پروین اومد و اونو بوسیدوگفت: تولدت مبارک دختر قشنگم حالا بلند شو بریم که امروز توی مهد میخوان یه جشن حسابی برات بگیرن پروین بلند شد دست و صورتشو شست و به اشپزخونه رفت دید مامان داره تو کابینت رو میگرده و میگه کجا گذاشتمش همینجا بودا پروین پرسید چی شده مامان مامان گفت: یه جعبه بزرگ شکلات🍫 خریدم تا امروز با کیک🧁 به مهد کودکت بیارم نمیدونم چی شده پروین سرش رو پایین انداخت و گفت مامان بیخود نگرد من اونرو برداشتم مامان بهش نگاه کرد و گفت: تو اون همه شکلات🍫 رو چیکار کردی پروین همون طوری که سرش پایین بود گفت خوردم همون شبی که مریض شدم مامان سرش رو تکون داد و گفت: ای داد بی داد که اینطور حالا فهمیدی خوردن اون همین شکلات یعنی چی و پروین با خجالت سرش رو تکون داد . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
شاید براتون جالب باشه من خوشحالی بچه ها رو از دور احساس میکنم بخاطر همین اسامی بچه ها رو با عشق میبرم. خدا همه بچه ها رو در سایه لطف خودش حفظ کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۶_۱۷۵۴۳۰۴۸۷_۱۶۱۰۲۰۲۳.mp3
16.24M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ تولد هیلدا اسماعیلی ۵ساله از کرمان و مهسا میرحسینی 11 ساله 😍 حدیثه مشهدی تفرشی ۱۰ ساله و امیرحسین مشهدی تفرشی ۴/۵ساله😍 ریحانه اجلالی کلاس اولی و حلما غلامی ۶ ساله😍 امیرحسین قانعی نسب 6ساله و ارنیکا رضایی 😍 دوقلو ها پریماه و پریناز ۴ساله و برادراشون‌دو قلوهاطاها و طاهر ۸ ساله.😍 تولدتون مبارک 😍🎊👆 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ دخترم مائده خانم مهراب‌پور ۵ساله از بروجرد و آقا ارمیا و حسین آقا 😍 آقا امیرعلی و آقا امیرمهدی رضاپور۵.۵ و ۶.۵ ساله از اصفهان 😍 حلما خانم ۷ ساله و آقا محمدطاها ۱۲ ساله 😍 دخترم شایسه سبزعلی و علی و هدا موجری ۹ ساله و ۴ ساله 😍 سهیل طالبی از اصفهان و پسرم اقا محمد طاها نجفی ۶ ساله😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۶_۱۸۵۱۳۸۷۸۰_۱۶۱۰۲۰۲۳.mp3
10.8M
😍💪 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 تولدت مبارک کوچولو 😍🎉 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( شهراد،شاه جوانمرد)) یکی بود یکی نبود. غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود. زیر اسمون قشنگ خدا توی یک روز پاییزی🍂 زیبا خدا ب مامان زهرایی یک پسر خوشکل و زیبا 👶داد مامان زهرایی اسم پسر زیباشو محمدشهراد گذاشت شهرادیعنی "شاه جوانمرد " مامان زهرایی بخاطر داشتن این جوانمرد کوچک ب خودش میبالید محمد شهراد پسر خیلی مهربان و دوست داشتنی بود اونا با مامانیش زندگی میکردن اخه بابای محمدشهراد از اسمونا ب اونها نگا میکرد و مراقبشون بود پسر خوشکل قصه ما خیلی خوش صحبت بود اوهمیشه مینشست کنار مامانیش و براش چیزای جالب تعریف میکرد ازکارتونهای باب اسفنجی و سگهای نگهبان میگفت و دوتایی با هم غش میکردن از خنده شهرادکوچولو اسباب بازیهاشو خیلی دوست داره و مراقبشونه اگه دوستاش یا بچه های مهموناشون از اسباب بازیهاش بخوان بدون ناراحتی و با لبخند بهشون میده و میگه بیا باهاش بازی کن ولی مراقب اسباب بازی باش که خراب نشه در ضمن شهراد عاشق کباب🥓 هست😋و کباب رو با لذت زیادی میخوره کیه ک کباب🥓 دوست نداشته باشه؟؟؟؟ شهراد قصه ما این جوانمرد کوچک علاقه زیادی ب کشتی 🤼‍♂داره آخه او خیلی قوی و شجاع هست . محمد شهراد میخواددر اینده کشتی گیر 🤼‍♂بشه او فقط غذاهای سالم میخوره مثلا میوه و سبزیجات تازه مغز پسته و گردو و بادام (هله هوله هم کم میخوره) چون میدونه کشتی گیرا باید بدنشون سالم باشه تا بتونن توی کشتی هاشون پیروز بشن شهراد قصه ما یه شب داشت تلوزیون نگاه میکرد. بازی کشتی🤼‍♂ داشت از تلوزیون پخش میشد شهراد خیلی ذوق زده بود همینجوری ک دراز کشیده بود وبه تلوزیون خیره بود به کشتی هم فکر میکرد همونجا خوابش برد خواب دید مسابقه کشتی🤼‍♂ داره او دوبنده کشتی به تن کرده بود. برای مادر و مامانیش ک روی سکوها نشسته بودن دست تکون داد و کنار رینگ کشتی🤼‍♂ منتظر ایستاده بود تا حریفش بیاد و باهاش مسابقه بده از هیچ چی نمیترسید؛دلش قرصه قرص بود و قوی و محکم برای خودش حریف میطلبید. وقتی حریفش اومد از دیدن هیکل نیرومند شهرادخیلی ترسید. مسابقه شروع شد واوناباهم به کشتی پرداختند و شهراد پیروز میدان شد. داور دست شهراد شجاع رو ب عنوان برنده مسابقه بالا برد. اوبا غرور ب سکوی تماشاچیها نگاه کرد و مامان زهرایی و مامانیش رو دید ک با افتخار براش دست میزدند و اشک شوق میرختند شهراد با افتخار پرچم ایران رو روی شانه هایش انداخت و دور میدان مسابقه چرخید و دویدو دوید همه اونایی که برای تماشای مسابقه اومده بودندبه افتخارش بلند شدند و کف زدند و هورا کشیدند . شهراد وقتی از خواب بیدار شد و با ذوق و شوق خوابشو برای مامان زهرایی و مامانیش تعریف کرد. اونا خیلی کیف کردن از داشتن چنین پسر مهربون و خوش صحبتی ما هم از داشتن چنین شهرادی ب خودمون افتخار میکنیم و از دور شهراد رو میبوسیم و تولدشو🎂 تبریک میگیم ان شالله این پسر مهربون قدر مامان زهرا و مامانیش رو بدونه و کنار اونا سالیان سال خوشبخت و سلامت زندگی کنه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. سلام به همه همراهان‌عزیز داستان شب😊 تیم قصه گویی ما از این پس در نظر دارد برای تولد فرزند شما یک داستان اختصاصی با توجه به در خواست شما و مـــــــــــعرفی خصوصیات فــــــرزندتان تهیه وتقدیم فــــــــرزند نازنین شما کند جهت هماهنگی به ادمین محترم @Fatemeh_5760 کلمه "داستان اختصاصی" را برای ایشون ارسال کنید پیام بدید. داستان دیشب 👆 یک داستان اختصاصی بود که تقدیمتان شد. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ علی سینا اسدی و پریسیما اسدی از شیراز و علی و فاطمه بهمنی دوقلوهای هشت ساله از شیراز 😍 فاطمه سادات ۶ساله و حلما غلامی 😍 مهسا ۱۲ ساله و پارسا ۴ ساله هژبری😍 تولدتون مبارک 😍🎊👆 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ثنا علمی از ساری زهرا و ضحا فرامرزی و محیا نادری راد ۱۰ ساله از مشهد 😍 عارفه خانم و سام و ساناز و مرسانا بچه های مامان رودابه 😍 آقا ماهان و آرسام و سید محمد امین جمالی ۸ ساله و فاطمه سادات جمالی ۶ ساله از تهران 😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۷_۱۸۴۹۱۶۸۷۱_۱۷۱۰۲۰۲۳.mp3
13.17M
📖📚 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 مراقب کتاب های قشنگتون باشید😊 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کتابهای شلخته )) یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود بچه هاجون قصه امشبمون اتفاقات داخل یک کتابخونه و تازه واردای اونجاست امروز چند تا کتاب جدید📚 به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند. اما مثل اینکه این کتابها 📚هنوزتوی عمرشون کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی زشتی که نمیکردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند. یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و… 📖خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند. اعضای کتابخانه از کار این کتابها📚 تعجب کرده بودند. ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند. منتظر بودندببینند مسئول کتابخانه👨‍✈️خودش چکارمی کند. مسئول کتابخانه 👨‍✈️یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک! اینجا باید سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و بخواند. کتابها📚 با تعجب گفتند ” بخواند!” مسئول کتابخانه 👨‍✈️گفت: “بله بخواند.” کتابها 📚همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند و گفتند مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند! مسئول کتابخانه👨‍✈️ اخم کرد و سر جایش نشست. صحبت کردن کتابها کمی آرامتر شد، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند برابر خودش جا بگیرد. کتابهای مودب و منظم قبلی، از دست کتابهای جدید شلخته ،خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می زدند تا اینکه یکی از کتابها که از بقیه قدیمی تر بود، از کتابهای جدید پرسید: “ببخشید می تونم بپرسم شما قبلا کجا زندگی می کردید؟” 📓 کتابهای شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند :”لای اسباب بازی های ستاره خانم.”👩‍🦱 کتاب قدیمی 📓گفت: “لای اسباب بازی ها !!!! اما کتاب باید توی کتابخانه باشد تا سالم و تمیز بماند. یکی از کتابهای شلخته 📚گفت: “مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده، جلدمون خراب شده، چند تا از کاغذهامون پاره شده….” کتاب قدیمی 📓با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت” “حالا فهمیدم چرا انقدر همدیگر رو هل می دهید یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید. وقتی یک کتاب آسیب می بیینه شکلش زشت می شه و دیگه نمی تونه درست لای کتابها قرار بگیره.” کتابها📚 وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتابهای تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند و ساکت شدند. کتاب قدیمی 📓دوباره گفت: “حالا خدا را شکر الان توی کتابخانه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای اسباب بازیهای بچه ها نیستید. اینجا کم کم شکلتان هم زیبا می شود و کاغذهای مچاله شده تان صاف می شود.و بهتون رسیدگی میکنن تا مشکلاتتون برطرف بشه بعد خودتان می فهمید که چقدر زندگی در کتابخانه کیف دارد. تازه از همه مهمتر، اینجا بچه ها شما را بر می دارند و قصه های قشنگتان را می خوانند.📚 این حرفها انقدر روی کتابهای شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند گریه کنند. چون آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند. هنوز حرفهای کتاب قدیمی 📓تمام نشده بود که یکی از بچه ها سراغ کتابهای شلخته📚 آمد و سه تا از کتابها را برداشت تا با دوستاش باهم بخونن. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄