5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روز مادر را تبریک گفت و فردا با مادرش در گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید
شهید مهدی سلطانینژاد
چهل روز از آن روز گذشت...
#اربعین_شهدای_کرمان
#کرمان
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
◉━━━━━━─────🇮🇷
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.91M
ا﷽
#حسنیوننهگلدونه
༺◍⃟🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
زود بــاور نـبـاشـیـم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((حسنی و ننه گلدونه))
در زمانهای قدیم پسری بود به نام حسنی او در این دنیای بزرگ هیچ کسی را نداشت به جز مادرش ننه گلدونه
حسنی پسر خیلی ساده و زودباوری بود؛ آن قدر ساده که ننه گلدونه بعضی وقتها نگرانش میشد. او همه امیدش حسنی بود.همیشه با او حرف میزد.
چیزهایی که لازم بود به او یاد میداد
مخصوصاً کارهای کشاورزی را؛ چون آنها در ده کوچکی زندگی میکردند و کارشان کشاورزی بود.
ننه گلدونه دلش میخواست حسنی در آینده کشاورز خوبی شود.
روزی از روزها ننه گلدونه پسرش را صدا زد و به او گفت:حسنی جان شاخ و برگ درختها خیلی زیاد شده اره را بردار به مزرعه برو و شاخه های اضافی درخت ها را ببر.
حسنی پرسید: برای چه؟
ننه گلدونه گفت: برای اینکه سال بعد میوه بیشتری بدهند.
حسنی اره را برداشت سوار خرش شد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به مزرعه رسید خر را رها کرد تا علف بخورد بعد درخت خیلی بزرگی را انتخاب کرد و از آن بالا رفت به شاخه های درخت نگاه کرد و گفت: چندتا از این شاخه ها اضافی است باید آنها را ببرم.
بعد روی شاخه ای نشست و مشغول اره کردن شد. او سر شاخه نشسته بود و ته شاخه را میبرید.
اتفاقاً در همان موقع پیرمردی از آنجا میگذشت. وقتی حسنی را بالای درخت دید جلو رفت و صدا زد: آهای پسر! چرا سر شاخه نشسته ای و ته آن را می بری؟ این طوری وقتی شاخه بریده شود خودت هم با آن می افتی و پایت می شکند...
حسنی به حرف پیرمرد توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. شاخه تا نصفه بریده شد و یکمرتبه رو به پایین خم شد. حسنی شانس آورد که محکم شاخه را چسبید؛ وگرنه از آن بالا می افتاد.
او با احتیاط خودش را به زمین رساند و با خود گفت: آن پیرمرد از کجا فهمید که می افتم؟ حتما او از آینده خبر دارد.
بعد فکری کرد و گفت: راستی بروم و از او بپرسم که من کی میمیرم.
حسنی دوید و به پیرمرد رسید صدا زد: آهای... صبر کن.
پیرمرد ایستاد.
حسنی گفت: شما آدم عاقلی هستی و حتماً از آینده خبر داری حرفتان درست بود و نزدیک بود از درخت بیفتم. حالا میشود بگویید من کی میمیرم؟
پیرمرد خندید و به شوخی گفت: هر وقت خرت سه بار پشت سر هم عرعر کند. تو هم میمیری.....
حسنی برگشت و کارش را تمام کرد سوار خرش شد تا به خانه برگردد. در بین راه ناگهان خر شروع کرد به عرعر کردن حسنی با خود گفت: شاید زمان مرگ من رسیده باشد.
چند دقیقه گذشت و باز خر عرعر کرد. حسنی گفت: این شد دوبار بله....
حتماً زمان مردنم رسیده است.
حسنی از خر پیاده شد. روی زمین دراز کشید و گفت: من دیگر مُردم.
خر همان دور و بر شروع کرد به علف خوردن کرد. حسنی هم روی زمین خوابیده و چشم هایش را بسته بود. یک ساعت گذشت چند نفر از آنجا می گذشتند. حسنی را دیدند که روی زمین خوابیده است. جلو آمدند و او را صدا زدند. جوابی نشنیدند. چندبار دیگر هم صدایش زدند و تکانش دادند؛ ولی او هیچ جوابی نمی داد. یکی از آنها گفت: حتما مرده است.
باید او را به قبرستان ببریم آنها گشتند و تخته ای پیدا کردند. حسنی را روی آن گذاشتند. تخته را بلند کردند و به راه افتادند. کمی که جلو رفتند به یک دو راهی رسیدند. یکی گفت: راه قبرستان از این طرف است.
دیگری گفت: نه، آن طرف است.
هر کس چیزی میگفت در این موقع حسنی چشمانش را باز کرد و روی تخته نشست راه سمت راست را نشان داد و گفت:وقتی زنده بودم از این طرف به قبرستان میرفتم.
مردها فکر کردند که مرده زنده شده است. ترسیدند. تخته ای را که حسنی روی آن بود انداختند. دو پا داشتند. دوتای دیگر هم قرض کردند و از آنجا فرار کردند.
حسنی که با تخته روی زمین پرت شده بود. تا مدتی نمی توانست از جایش بلند شود کمرش درد می کرد و دست
و پایش زخمی شده بود.
با خود گفت: نه بابا من نمرده ام.
لنگان لنگان برگشت و سوار خرش شد به خانه رفت و تمام ماجرا را برای ننه گلدونه تعریف کرد. ننه گلدونه سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: وای که تو چقدر ساده ای ننه خدا کند این دفعه دیگر درس خوبی گرفته باشی.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.08M
ا﷽
#پهلوانشیردل
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
از استعداد هایمان به درستی استفاده کنیم
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پهلوان شیر دل))
در یک سرزمین دور یک پهلوانی زندگی میکرد به اسم شیردل او پهلوان شجاعی بود. اسبی هم داشت به نام بادپا. شیردل و بادپا همیشه این طرف و آن طرف می رفتند و اگر کسی مشکلی داشت. بهش کمک می کردن
روزی از روزها شیردل و اسبش آهسته و آرام از دشت وسیعی می گذشتند. تابستان بود و هوا گرم شیردل هم خیلی گرمش بود توی لباس اهنی و کلاهخودی که روی سرش بود. داشت خفه میشد. پهلوان شیردل شروشر عرق میریخت نیزه بلندی دستش بود. ازبس نوک نیزه به درختهای توی راه خورده بود کند شده بود. پاهایش از خستگی از رکاب اسبش بیرون افتاده و آویزان بود. شیر دل بیچاره حسابی خسته و کوفته شده بود بادپا هم وضعش بهتر از صاحبش نبود. او هم از گرما، زبانش از دهانش بیرون افتاده بود گوشهایش آویزان بود و آهسته و بی حال راه میرفت. پهلوان شیر دل آن روز هیچ کاری نکرده بود. اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ همین
با آن همه خستگی به راهش ادامه می داد.او همیشه وقتی استراحت می کردکه کاری برای کسی کرده باشد.
شیردل و اسبش رفتند و رفتند تا به رودخانه ای رسیدند. کنار رودخانه دود سیاهی به آسمان میرفت در میان دود. حیوانی بالا و پایین می پرید. خوب که نگاه کردند. اژدهای کوچکی را دیدند. اژدها با هر نفسی که می کشید. از دهانش آتش بیرون می آمد. علف های دور و بر همه سوخته بود. این طرف و آن طرف شعله های کوچکی دیده میشد. آتش به طرف بوته ها و درخت ها پیش می رفت. اژدها از میان دود و آتش فریاد می زد: «یکی به من کمک کند.
الان می سوزم و خاکستر می شوم
شیر دل جلو رفت و با هیجان گفت آرام باش ای اژدهای کوچک الان کمکت میکنم شیر دل نیزه اش را به دست گرفت و جلو رفت با کمک نیزه اژدها را ازمیان آتش بیرون انداخت و به جلوهل داد؛ ولی ناگهان اژدها در تالاب توی رودخانه افتاد
اژدها کوچولو شنا بلد نبود دست و پا میزد وفریادمیزد: «وای کمکم کنید.... الان غرق میشوم
بادپا، آتش بوته ها و علف ها را خاموش میکرد. شیر دل توی آب شیرجه زد تا اژدهای کوچولو را نجات دهدولی لباسهای آهنی پهلوان شیردل خیلی سنگین بود. هرچه دست و پا میزد.بیفایده بودوبیشتر درآب فرو رفت وبه زیررودخانه رسید.
اژدها کوچولو هم دست و پا میزد و در حال غرق شدن بود. بادپا دید صاحبش زیر آب رفته و برنگشته فوری با یک جهش بلند، توی آب پرید. شناکنان زیرآب رفت کلاه خودشیردل را با دندان گرفت و او را بالا کشید. شیر دل خیلی سنگین شده بود. اژدها کوچولو هم دم بادپا را محکم چسبیده بود بادپا با تلاش زیادی آن دو را می کشید. بالاخره به ساحل رسیدند همه خیلی خسته بودند. مدتی کنار رودخانه دراز کشیدند تا خشک شدند. بالاخره شیر دل از جایش بلند شد و گفت. خب اژدهای کوچولو امروز که به خیر گذشت؛ ولی از این به بعد، باید یاد بگیری که از آتش دهانت درست استفاده کنی از همین الان شروع کن اژدها کوچولو با تعجب پرسید: «چطوری؟»
پهلوان شیر دل لباسهای آهنی و کلاهخودش را درآورد و گفت. می خواهیم چای دم کنیم. کتری و آب داریم؛ ولی آتش نداریم»
چشمان اژدها کوچولو از خوشحالی برقی زد و شیر دل گفت: «بیا و با آتش دهانت زیر کتری را روشن کن خیلی خسته ام و می خواهم یک چای درست وحسابی بخورم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.35M
تولدتون مبارک 🎉🎊
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آرمین کردانی۹ساله اهواز😍
سید سعید لعل چیگران از چهاردانگه😍
فاطمه خدام و زهراخدام۷ساله ازبوشهر😍
الینا چمنی فومنی دانا ۴ ساله اصفهان-فولادشهر😍
آناهیتا ۸ ساله آریامن ۴ ساله
آریاناز موحدی ۶ ماهه از اصفهان😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۵_۲۱۵۴۵۹۹۲۸_۱۵۰۸۲۰۲۳.mp3
14.75M
#امامحسینعلیهالسلام
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامحسین علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.2M
ا﷽
#دروغگوها
༺◍⃟🍃჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
دروغ نگیم حتی به شوخی 🤥
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دروغگوها))
رویکرد:دروغ گفتن
حامد و حمید دو تا برادر دوقلو بودن و همیشه کنار هم بودن . آنها خیلی دوست داشتن که سربه سر این و اون بگذارن و با همه شوخی کنند یکی از شوخی هایشان این بود که به دوست ها و فامیل ها دروغ های کوچک و بزرگ میگفتن وبعدش هم کلی میخندیدند.
مثلاً یک روز تلفن زنگ زد زن عمو بود که با مادر کار داشت؛ ولی حامد گفت مادر نیست. دستش سوخته و زن همسایه او را برده بیمارستان » زن عموی بیچاره خیلی ناراحت شد. فوری به بیمارستانی که حامد گفته
بود رفت ولی بعد فهمید که حامد با او شوخی کرده است.
اونا توی مدرسه هم همینطور بودند راه میرفتند و به این و اون دروغ می گفتند بعضی از بچه ها باور میکردند و بعضی ها باور نمیکردند.
به یکی میگفتن برو دفتر آقای مدیر باهات کار داره
اونم به دفتر میرفت و میدید کسی باهاش کاری نداره
به یکی دیگه میگفتن ورقه ات را دست آقا معلم دیدیم نمره ات خیلی بدشده واون دانش آموز بیچاره خیلی غصه میخورد ولی بعدمیفهمید دروغ بوده .
مدیر و ناظم چندبار بهشون تذکر داد؛ ولی فایده ای نداشت.
گذشت و گذشت تا اینکه یک روز تلفن زنگ زد. حمید گوشی را برداشت. صدای کلفتی گفت: سلام من از انجمن نقاشان کوچک زنگ میزنم .به شما و برادرتون تبریک میگم
حمید با تعجب پرسید: «تبریک برای چی؟ صدای کلفت گفت شما دو نفر برنده جایزه اول نقاشی ما شدید
حمید ذوق زده پرسید راست میگیید؟ ولی ما که برای هیچ جایی نقاشی نفرستاده بودیم »
صدای کلفت گفت: «نقاشیها را از مدرسه انتخاب کردیم همین الان بیایید و جایزه هاتونو بگیرید جایزه های شما یک قطار بزرگ کنترل دار و
یک دوچرخه است.»
حمید از خوشحالی فریادی کشید و نشانی آنجا را پرسید با ذوق خدا حافظی کرد و گوشی را گذاشت. بعد هم هر دو با عجله به راه افتادند.
هوا خیلی گرم بود. حامد و حمید راه خیلی زیادی را پیاده رفتند. آن قدر
تند میرفتند که عرق کرده بودند و نفس نفس میزدند. بالاخره به آن نشانی رسیدند؛ ولی هیچ اثری از انجمن نقاشان کوچک ندیدند. این طرفو گشتن. اون طرفو گشتن. از مغازه ای که در آن اطراف بود پرسیدند.از مردم سؤال کردند ولی انجمنی آنجا نبود. بالاخره فهمیدند که همه چیز دروغ بوده
باپاهای خسته وصورت پکر با شونه های اویزون به خونه برگشتن
مادر موضوع رو فهمید. خندید و گفت: بالاخره یکی مثل خودتان پیدا شدتا به شما دروغ بگوید و کارهایتان را تلافی کند.
حامد گفت: ولی مادر این دروغ خیلی خیلی بدی بود.
مادر گفت: «مگر دروغهای شما خوب بوده؟ همیشه میگفتین ما دروغ نمیگیم شوخی میکنیم خب اونم با شما شوخی کرده
حامد و حمید ساکت شدند.
مادر گفت دروغ هیچوقت خوب نیست و همیشه بده چه شوخی باشه چه جدی
حمید و حامد واقعا خجالت کشیدن و ب مادر قول دادن دیگه هیچوقت نه ب شوخی نه ب جدی دروغ نگن و سعی کنن این کار رو ترک کنن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄