@nightstory57.mp3
10.95M
#خودترودوستداشتهباش
༺◍⃟🎒❤️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
خودت رو با تمام تفاوت ها
دوست داشته باش..
#داستان
#دوستداشتنخود
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خودت رو دوست داشته باش))
اگه میخوای فرزندت عاشق ظاهر خودش باشه
صبح شد و جنگل دوباره زیباتر شده بود.
گورخر کوچولو مثل هر روز با طلوع خورشید بیرون آمد. و در نزدیکیهای خانه مشغول بازی شد. او به آسمان آبی نگاه میکرد و لذت میبرد نفس عمیق میکشید و از هوای پاک جنگل حسابی کیف میکرد
گورخر به این طرف و آن طرف میدوید و بازی میکرد تا اینکه یک طوطی زیبا و رنگارنگ کنارش نشست.
گورخر کوچولو خیلی از طوطی خوشش آمده بود.طوطی رنگارنگ و زیبا بود کمی بعد طوطی پر زد و از آنجا رفت.
گورخر کوچولو کنار رودخونه نشست و با دقت به خودش نگاه کرد در آب صورتش را دید و بعد به دست و پاهاش نگاه کرد دید که همه جای بدنش یا سفید است یا سیاه او سرش را برگرداند تا پشت خود سرشو ببیند. اما پشت سرش هم یا سیاه بود یا سفید گورخر از اینکه مثل طوطی رنگارنگ نبود، خیلی ناراحت شد.
او رنگارنگ دوست داشت برای همین فکر می کرد رنگ پوست خودش اصلا زیبا و دوست داشتنی نیست. گورخر کوچولو با ناراحتی در جنگل قدم میزد ،ناگهان، تمساح از رودخانه آنجا بیرون آمد.
تمساح به گورخر نگاه کرد و بعد گفت: "وای! چقدر پاهات زیباست. بلنده و راحت میتونی راه بری.دیگه شکمت به زمین هم نمیخوره. خوش به حالت تمساح با خوشحالی این حرف را زد و وارد آب شد
گورخر از شنیدن حرف تمساح خوشحال بود اما کمی بعد، به خودش گفت: اما من دوست دارم بدنم رنگارنگ باشه. دوباره گورخر کوچولو با ناراحتی راه میرفت که ناگهان یک بچه خرس را دید. بچه خرس با مادرش حرف میزد او خیلی ناراحت بود به مادرش میگفت:" بدن من فقط یک رنگ داره کاش دو تا رنگ داشت مثل گورخرا یا ببرا اونا خیلی قشنگن!"
گورخر کوچولو وقتی این حرف را شنید با دقت بیشتر به خودش نگاه کرد. کمی خوشحال شد و به راه خود ادامه داد.
گورخر کوچولو خوشحال بود اما کمی بعد، دوباره یادش آمد که رنگ بدنش را دوست ندارد او دلش میخواست رنگارنگ باشد. باز هم ناراحت شد او رفت و رفت تا به یک لاک پشت کوچولو رسید.
لاک پشت سلام کرد و گفت خوش بحالت تو با این پاهایی که داری میتونی خیلی سریع بدوی و فرار کنی منم دوست داشتم پاهام مثل تو باشه ولی ناراحت نیستم چون اگه پاهام مثل تو بود دیگه نمیتونستم بچه مامان بابای خودباشم .
گورخر کوچولو با خوشحالی از لاک پشت خداحافظی کرد. او داشت به خانه برمی گشت که ناگهان کانگوروی بازیگوش را دید.
کانگورو سلام کرد و گفت: گورخر کوچولو خوش به حالت. نگاه کن شکم تو کیسه نداره من از این کیسه اصلا خوشم نمیاد!"
گورخر کوچولو گفت: " یعنی خودتو دوست نداری؟ یعنی ناراحتی؟". کانگورو لبخند زد و گفت: " نهههه من عاشق خودمم. اگه این کیسه رو نداشتیم مامانم چطوری منو با خودش همه جا میبرد؟ این کیسه یعنی من بچه مامان بابای خوب خودم هستم خودمو دوست دارم".
گورخر کوچولو با کانگورو خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. وقتی مادرش را دید، فورا بغلش کرد و گفت: " من خیلی چیزای خوب و دوست داشتنی .دارم پاهام بلنده و شکمم به زمین نمیخوره و میتونم تند فرار کنم تازه دوتا رنگم دارم، روی شکمم هم کیسه ندارم اصلا مهم نیست که موهام صافن یا فرفری، سیاه و سفیدم یا رنگارنگ پاهام بلندن یا کوتاه، من این شکلی که هستم یعنی بچه مامان بابای خوب خودم هستم. وخودمو دوست دارم!". و بعد مادرش را بغل کرد و گفت: " مرسی که مامان جون خودِ خودم شدی".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
10.74M
#میمونکوچولوبینظم
༺◍⃟🐒🙈჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
با نظم باشیم...
#داستان
#نظمداشتن
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((میمون کوچولو بی نظم))
در یک جنگل قشنگ حیوانات زیادی زندگی میکردند.
همه آنها با هم دوست بودند زندگی آنها خیلی منظم بود. همه در یک زمان از خواب بیدار میشدند بازی میکردند کار میکردند غذا میخوردند و شب در یک زمان میخوابیدند حیواناتی هم وجود داشتند که باید شبها در یک زمان مشخص بیدار میشدند و صبح ها در یک زمان معین میخوابیدند.
بچه های این جنگل خیلی مرتب و منظم بودند.اما یکی از بچه میمون ها خیلی شلخته و نامنظم بود اسم این بچه میمون "نارو" بود. نارو هیچ وقت اسباب بازی هایش را جمع نمی کرد. او فقط عاشق بازی با آنها بود وقتی بازی اش تمام میشد میرفت و اسباب بازیهایش را اصلا جمع نمی کرد.
برای همین خیلی جنگل را زشت کرده بود همه جای جنگل، اسباب بازی های نارو دیده می شد. اسباب بازیهای نارو واقعا جنگل را زشت کرده
بود.
روزها گذشت و گذشت تا جنگل پر شده بود از اسباب بازی ها و خرابکاریهای نارو.
یک روز که رودخانه از این بی نظمی خسته شده بود گفت: " آهای آهای خورشید و ابرها من هم میخوام بی نظم باشم. سپس رودخانه شروع کرد به یخ زدن آب رودخانه یخ بست حیوانات که حسابی تشنه شده بودند، به سمت رودخانه آمدند اما رودخانه یخ زده بود آنها به سختی میتوانسند آب بخورند خیلی از آنها اصلا نتوانستند آب بخورند و از تشنگی بیمار شدند.
صبح شده بود. همه حیوانات مشغول کار و تلاش بودند. هنوز ظهر نشده بود که خورشید گفت ای رودخانه و ابرها! منم میخوام بی نظم باشم خورشید که از بی نظمی های نارو کلافه شده بود حرفش را زد و فورا به پشت کوه ها رفت. خورشید غروب کرد و ناگهان هوا تاریک شد همه حیوانات تعجب کرده بودند. وقتی خورشید رفت نظم زندگی حیوانات بهم خورد. آنها نه خوابشان میآمد و نه میتوانستند کارشان را انجام دهند. نارو هم از اینکه نمیتوانست بازی کند خیلی ناراحت شد.
مدت ها گذشت و خورشید تصمیم گرفت دوباره طلوع کند. دوباره همه جا روشن شد همه حیوانات خیلی خوشحال شده بودند. بچه ها دوباره شروع کردند به بازی. تا اینکه نارو دوباره اسباب بازی های دیگری برداشت و بازی کرد. او باز هم اسباب بازیهایش را جمع نکرد وقتی ابر این شلختگی نارو را دید، خیلی عصبانی شد. ابر گفت: ای خورشید و رودخانه منم میخوام بی نظم باشم
ابر تصمیم گرفت این بار به جای باران برفها را به زمین بفرستد. بارش برف شروع شد حیوانات که فکر میکردند هوا خوب است و می توانند به کارشان برسند و بازی کنند با دیدن برفها تعجب کردند.
آنها فورا به خانه های خود برگشتند هیچکس نتونست کاری که میخواست را انجام بده.
همه حیوانات عصبانی شده بودند.
جنگل بانظم، واقعا بی نظم شده بود نارو هم خیلی کلافه وعصبی شده بود او دیگر نمیتوانست بازی کند و لذت ببرد.
نارو که خیلی ناراحت بود با خودش فکر کرد با خودش گفت:" اگه نظم نباشه، بقیه و خودمون خیلی اذیت میشیم. ممکنه حتى خیلی عصبانی بشیم چقدر بی نظمی بده سپس، نارو تصمیم گرفت از این به بعد نظم را رعایت کند او تصمیم گرفت بعد از بازی کردن با اسباب بازی هایش آنها را جمع کند و سر جای خودش بگذارد تا خودش و دیگران اذیت نشوند.
پس بلند شد و از تمام جنگل اسباب بازیهاشو جمع کرد رودخونه هم که دید نارو داره همه جا رو مرتب میکنه اونم دست بکار شد و دیگه یخ نزد خورشید و ابر هم دوباره ب حالت قبل برگشتند و همه جنگل دوباره با نظم و ترتیب شد
بله بچه های عزیزم اگر توی خونه یکنفر بی نظم باشه بقیه هم تصمیم میگیرن بی نظم باشن پس همیشه مرتب باشید و ب حرفهای مامان و بابا گوش بدید
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پشت صحنه.mp3
218.2K
پشت صحنه تمرین بشنوید 😄👆
فقط مامان گفتن سینا
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
11.22M
#دمقرمزیگولنخوری
༺◍⃟🐔🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
گول حرف کسی رو نخوریم...
#داستان
#گولنخوریم
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دم قرمزی گول نخوری))
اگه میخوای فرزندت زرنگ باشه و گول حرف کسی رو نخوره
روزی روزگاری در یک ده کوچک یک بچه خروس کوچولویی زندگی می کرد. اسم این خروس کم سن و سال، "دم قرمزی" بود.
دم قرمزی با بیشتر حیوانات ده دوست بود. اون پسر پرانرژی بود که خیلی دوست داشت به بقیه کمک کند برای همین هر روز و هر لحظه تمرین میکرد تا به بهترین شکل قوقولی قوقو کند.
اومیخواست به مردم ده کمک کنه تاسرصبح بیداربشن.
یک روز دم قرمزی روی دیواری نشسته بود توی فکر بود انگار کمی هم ناراحت بود
در این هنگام دوستانش او را دیدند ونزدیکش شدن آنها پایین دیوار ایستاده بودند.
یکی از بچه ها گفت: دم قرمزی به نظر ناراحتی. چرا؟"
دم قرمزی سرشو تکان داد و گفت: آره کاش میتونستم منم مثل کبوترا پرواز کنم.
یکی از بچه ها گفت خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم تو هم میتونی پرواز کنی فقط کافیه چشماتو ببندی ونترسی و از اون بالا بپری وقتی پریدی باید تندتند پربزنی تا پرواز کنی
دم قرمزی چشماش برق زد او حرف دوستانش را باور کرد. برای همین اصلا با خودش فکر نکرد که راست میگویند یا دروغ فورا چشمانش را بست و از بالای دیوار پرید او تندتند پرهایش را تکان میداد تا پرواز کند اما نتوانست و محکم به زمین خورد. روی زمین افتاد و پاهاش را محکم گرفته بود خیلی درد میکردن. دم قرمزی به دوستانش نگاه میکرد تا به او کمک کنن. اما بعضی از آنهابهش میخندیدند.
چند روز گذشت تا حال دم قرمزی بهتر شد. او دوباره بیرون آمد وپیش دوستانش رفت
دوستای دم قرمزی داشتن باهم گُرگم به هوا بازی میکردند.
دراین هنگام سگ مهربان با کیسه کوچکی که در دهان داشت آمد.
سگ مهربان کیسه را کنار در گذاشت و داخل کلبه اش رفت.
یکی از دوستاش به دم قرمزی نگاه کرد و گفت را اون کیسه کوچیک رومیبینی؟ اگه دوست داری به بقیه کمک کنی اون رو بردار وببرخونه کدخدا اون کیسه مال اونه اما چون پیر شده نمیتونه بیاد ببردش!".
دم قرمزی که خیلی دوست داشت به بقیه کمک کند، خیلی خوشحال شد. دوباره چشمانش برق زد.
دم قرمزی بازم بدون اینکه فکر کند، حرف دیگران را قبول کرد با سرعت دوید و کیسه را برداشت و به سمت خانه کدخدا دوید.
سگ مهربان بیرون آمد تا کیسه را بردارد اما کیسه را ندید. او داخل کیسه برای بچه هاش غذا گذاشته بود یکی از دوستان دم قرمزی گفت: کیسه شما رو خروس کوچک برداشت و به سمت خانه کدخدا رفت. بعد همه زدند زیر خنده.
سگ مهربان فورا دوید تا به دم قرمزی رسید به او گفت چیکار میکنی عزیزم؟".
دم قرمزی گفت: " کیسه کدخدای پیر رو میبرم
سگ مهربان گفت:این کیسه مال منه دم قرمزی خیلی ناراحت شد و جواب داد: یعنی دوستام الکی گفتن گولم زدن؟
سگ مهربان گفت: " آره. اما ایرادی نداره تو دوستاتو خیلی باور داری واسه همین هرچی میگن فورا قبول میکنی اما پسرم باید یکم فکرمیکردی اگه حرفشون درست بود و خودتم اون کارو دوست داشتی بعد انجام بدی
دم قرمزی گفت آره از این به بعد فک میکنم." وبعدکیسه را به سگ مهربان داد و از او عذرخواهی کرد.
آن شب دم قرمزی و همه حیوانات به طویله رفتند تا استراحت کنند. وقتی همه حیوانات خوابشان برد دوست دم قرمزی کنارش آمد و گفت : " پاشو قوقولی قوو کن که صبح شده!". دن قرمزی که دوست داشت به بقیه کمک کند فورا بلند شد تا قوقولی قوقو کند.
اما یادش آمد که نباید بدون فکر کاری کند او یادش آمد که اگر فکر نکند گول میخوره برای همین از پنجره بیرون را نگاه کرد.
هوا هنوز تاریک بود هنوز صبح نشده بود بنابراین دم قرمزی قوقولی قوقو نکردو به دوستش گفت منو نمیتونید گول بزنید چون من همیشه قبل از انجام دادن کاری خوب فکر میکنم!". و بعدسر جایش رفت و با خیال راحت استراحت کرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر قشنگمون نازنین فاطمه بهمن
از اسلام شهر ی شعر زیبا درباره
حجاب خوندند
که تقدیم همه علاقمندان میکنم
ایشون در اولین دوره های فن بیان
خانم معین الدینی شرکت کردند
.
اگر فرزندتون غصه ی همه چی رو
میخوره☹️، برای هر موضوعی ناراحت
میشه داستان امشب از دست ندید 😊
.
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f