✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((درخت بداخلاق))
روزی روزگاری پشت کوه بلندی یک درخت تنها بود. در آن اطراف جز این درخت، درختی نبود.فصل پاییز که از راه رسیدباافتادن هریک از برگ های درخت،درخت غمگین وبداخلاق می شد.آنقدربداخلاق شده بودکه تمام حشرات ومورچه هاازدست اوخسته شدندوبجای دیگری رفتند.روزی سنجاقک شاخک کوتاه به پشت همان کوهی که درخت تنها بود رفت.سنجاقک درراه، حشرات و مورچه هارادید.سلام کردوگفت:«بیایید برویم کنار درخت،آنجا بهتر است.» آنها گفتند:« درخت ما را دوست ندارد، بداخلاق شده است و همیشه غر می زند». سنجاقک شاخک کوتاه ،هم مهربان بود و هم کنجکاو! کنار درخت رفت تا دلیل بد اخلاقی اش را بداند.چرخی کنار درخت زد گفت:«سلام درخت زیبا ،میای با هم دوست باشیم؟من روی شاخه ات بشینم و با هم حرف بزیم؟» درخت اخم کرد و با عصبایت گفت«کی گفته تو بیای اینجا دور من بچرخی وحرف بزنی؟من دوست ندارم کسی را در اطرافم ببینم !هر چه زودتر از اینجا برو.» سنجاقک شاخک کوتاه، لبخندی زد و گفت«درخت خوب و مهربون،بیا یکم با هم دیگه دردو دل کنیم منم اینجاتنهام ،اگه ازمن خوشت نیومد من میرم».درخت این بارعصبانیتر شد. وآنقدر داد زدتاتمام برگهایش برسرسنجاقک ریخت .سنجاقک بیچاره زیر برگها گم شد. درخت با خودش گفت:« خوبش شد کاری کردم که دیگر سراغ من نیاید».یک ساعت گذشت، درخت هر چه صبر کردتاسنجاقک از زیر برگها بیرون بیایدوبه خانه ش برگردد،فایده ای نداشت و خبری از سنجاقک شاخک کوتاه، نشد .درخت که دیگر آرام شده بود،از باد کمک خواست.اما باد قبول نکرد و گفت:« تو همه را اذیت میکنی منم هیچوقت به تو کمک نمیکنم»کمی که گذشت باد ،دلش به حال سنجاقک سوخت.پس با یک هو هوی بزرگ برگ ها را کنار زد.سنجاقک بی هوش گوشه ای افتاده بود. درخت تا سنجاقک را دید ناراحت شد و آرام شاخه اش را خم کرد تا سنجاقک را روی شاخه اش بگذارد.درخت با تنها برگ باقیمانده اش سنجاقک را نوازش میکردوبا ناراحتی میگفت:«من دوست ندارم کسی را اذیت کنم ولی وقتی می بینم اینجا تنها هستم و با ریختن برگهام خیلی زشت میشم عصبانی میشم و دوست ندارم کسی بیایدواین زشتی مراببیند».سنجاقک که حرفهای درخت را شنید غمگین شد.وقتی که حالش کاملا خوب شد از درخت خداحافظی کرد و رفت پیش دیگر حشرات و مورچه ها.به آنها گفت:« فهمیدم درخت چرا بد اخلاقی می کند.»مورچه ها با تعجب گفتند :«چطور توانستی با درخت حرف بزنی و بفهمی چرا عصبانی میشه»سنجاقک گفت:«درخت خیلی تنهاست و فکر میکنه خیلی زشت شده».حشرات گفتند«باید یه فکری براش بکنیم که هم از تنهایی بیرون بیاد و هم بدونه که خودش تنها درختی نیست که برگهاش میریزه»
مورچه ها گفتند:«باید بدونه که با ریختن برگهاش زشت نمیشه تازه بعد از یه مدت دوباره برگ تازه در میاره و زیباتر میشه» سنجاقک گفت:«باید بریم اون طرف کوه،اونجا خیلی درخت داره از اونا کمک بخوایم »پس همگی به راه افتادند تا به آن طرف کوه رسیدند . آن طرف کوه درختان زیادی بود که برگ همه آنها ریخته بود.سنجاقک پیش یکی از درختها رفت که معروف به درخت دانا بود.سنجاقک ماجرا را برای درخت دانا تعریف کرد .درخت دانا با شنیدن این حرفها ناراحت شد و به فکر فرو رفت.بعد از آن بادیگر درختها مشورت کرد و گفت بهترین راه حل این است که نهالی رابه درخت تنهاهدیه بدهیم تا دیگر تنها و غمگین نباشد .
در فصل پاییز، برگ ریزان این درخت راببیندوبداند که فقط برگهای خودش نمی ریزد.
سنجاقک و مورچه ها و حشرات برای مدتی همانجا ماندند و منتظر شدند تا نهال را با خود ببرند.
بعدازاینکه فصل پاییزتمام شد سنجاقک و دوستانش با نهالی که بر دوش حمل می کردند پیش درخت تنها رفتند، نهال را به درخت نشان دادند و گفتند تو دیگر تنها نیستی این نهال کوچک در کنار تو بزرگ می شود» و بعد شروع کردند به کندن زمین و نهال را در کنار درخت کاشتند.درخت هنوز باورش نمی شد و با تعجب به آن نهال کوچک نگاه می کرد.مورچه ها از تنه ی او بالا رفتند و او را قلقلک دادند.درخت خنده اش گرفت و با خوشحالی سنجاقک و دیگر دوستانش را در آغوش گرفت و بر روی شاخه هایش گذاشت.نهال کوچک از اینکه باعث خوشحالی درخت تنها شد لبخند زد و برای سنجاقک و دیگر دوستانش که روی شاخه های درخت بازی می کردند دست تکان داد.و درخت تنها شاخه اش را به طرف نهال کوچک برد و شاخه او را گرفت واو دیگر درخت تنها و بد اخلاق و زشت نبود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فرزند شما هم خودش با بقیه مقایسه میکنه؟
از ظاهرش خوشش نمیاد؟
🎙داستان امشب حتما گوش کنید 😊
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور به کودکان احترام گذاشتن را آموزش دهیم 😊👆
🎙پادکست_آموزشی
༺◍⃟🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
9.43M
#آینهی_جادویی
༺◍⃟🪞🪄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
تو ارزشمند و خاص هستی، فقط باید خودت را ببینی😊❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آینهی جادویی
در دهکدهای زیبا، دختری به نام نازنین زندگی میکرد. او دختر مهربان و باهوشی بود، اما همیشه خودش را با دیگران مقایسه میکرد. وقتی دوستش مریم را میدید که نقاشیهای زیبایی میکشد، غمگین میشد و با خودش میگفت: «ای کاش من هم مثل مریم بودم!» وقتی برادرش سینا را میدید که در دویدن خیلی سریع است، آهی میکشید و با ناراحتی میگفت: «من هیچوقت به اندازهی او قوی و سریع نمیشوم.»
هر روز، او در آینهی اتاقش به خودش نگاه میکرد و ایرادهایش را پیدا میکرد: «چرا موهایم اینطور است؟ چرا صدایم این شکلی است؟ چرا نمیتوانم مثل بقیه عالی باشم؟»
دیدار با پیرمرد عجیب
یک روز، وقتی نازنین در بازار قدم میزد، چشمش به یک مغازهی کوچک و قدیمی افتاد. داخل مغازه، یک پیرمرد مهربان نشسته بود و چیزهای عجیب و جالبی میفروخت: ساعتی که میتوانست آرزوها را نشان دهد، کتابی که خودش قصه میگفت و یک آینهی کوچک که درخششی خاص داشت.
نازنین با کنجکاوی جلو رفت و از پیرمرد پرسید: «این آینهی کوچک چه چیزی خاصی دارد؟»
پیرمرد لبخند زد و گفت: «این یک آینهی جادویی است! وقتی در آن نگاه کنی، فقط تصویر ظاهریات را نمیبینی، بلکه زیبایی و ارزش واقعی خودت را هم میبینی.»
نازنین با تعجب پرسید: «یعنی چه؟ مگر من چیزی بیشتر از آنچه در آینهی خانهام میبینم هستم؟»
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: «همهی آدمها زیبا و ارزشمند هستند، اما فقط کسانی که به خودشان احترام میگذارند، این را درک میکنند. امتحان کن، شاید تو هم چیزی ببینی که قبلاً ندیدهای.»
راز آینه
نازنین با شک و تردید آینه را خرید و به خانه برد. او آینه را مقابل خودش گرفت و به تصویرش خیره شد. در ابتدا، همان صورت همیشگیاش را میدید، اما ناگهان تصویر کمی تغییر کرد. نور نرمی از آینه بیرون آمد و صدایی آرام در گوشش زمزمه کرد:
«تو مهربانی، تو باهوشی، تو تواناییهای خاص خودت را داری!»
نازنین جا خورد. با تعجب پرسید: «اما من در نقاشی مثل مریم خوب نیستم!»
آینه پاسخ داد: «درست است، اما تو در داستانگویی عالی هستی! هیچکس نمیتواند مثل تو قصه بگوید.»
نازنین لبخند زد. او عاشق قصهگویی بود، اما تا آن لحظه فکر نکرده بود که این هم یک استعداد است!
او دوباره پرسید: «اما من به اندازهی سینا سریع نمیدوم!»
آینه گفت: «اما تو صبور و دلسوز هستی. تو همیشه به دوستانت کمک میکنی. آیا این ارزشمند نیست؟»
نازنین کمی فکر کرد. او یادش آمد که همیشه وقتی دوستانش ناراحت بودند، او کسی بود که با حرفهایش حالشان را بهتر میکرد. شاید او استعدادهای خودش را نمیدید!
تغییر نگاه نازنین
از آن روز به بعد، نازنین دیگر خودش را با دیگران مقایسه نکرد. وقتی مریم نقاشی میکشید، او تحسینش میکرد، اما احساس کمبود نداشت، چون میدانست که او در قصهگویی مهارت دارد. وقتی سینا در حیاط میدوید، او خوشحال میشد و یادش میآمد که او هم استعدادهای خودش را دارد.
او فهمید که هر کسی ویژگیهای خاص خودش را دارد، و احترام گذاشتن به خود یعنی شناختن این ویژگیها و دوست داشتن خود بدون مقایسه با دیگران.
و از آن روز، هر وقت که احساس میکرد به اندازهی کافی خوب نیست، به آینهی جادوییاش نگاه میکرد و میشنید که با مهربانی میگوید:
«تو ارزشمند و خاص هستی، فقط باید خودت را ببینی!»
پایان.
سلام و رحمت
🪴چطوری بچه هامون با نماز و عبادت
خدا آشنا کنیم؟
🎙پادکست و داستان امشب از دست ندید 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۵۰۲۲۴_۱۷۲۹۱۴۴۷۲_۲۴۰۲۲۰۲۵.mp3
1.56M
چطور فرزندمون به نماز
خواندن علاقمند کنیم؟
🎙معین الدینی
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
9.84M
#جشن_نور_و_عبادت
༺◍⃟🎉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه با عشق و توجه، با خدای مهربان صحبت کنیم.❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان شب
قصه گو: معین الدینی
جشن نور و عبادت
در روستایی زیبا، دختری به نام سارا زندگی میکرد. او دختر باهوش و مهربانی بود و همیشه دوست داشت درباره خدا و عبادت بیشتر بداند.
یک روز، معلم مدرسه با لبخند گفت: «بچهها! هفتهی آینده جشن تکلیف شماست! از این به بعد، شما بزرگتر شدهاید و میتوانید با خدا بیشتر صحبت کنید.»
سارا با هیجان به خانه دوید و به مادرش گفت: «مامان! من به سن تکلیف رسیدم! یعنی من هم میتوانم مثل شما نماز بخوانم؟»
مادر، او را در آغوش گرفت و گفت: «بله عزیزم، نماز یعنی گفتوگوی زیبا با خدای مهربان
آن شب، سارا کنار مادربزرگش نشست و از او پرسید: «مادرجون، چرا باید نماز بخوانیم؟»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «عزیز دلم، نماز مثل چراغی در دل ماست.»
سپس، مادربزرگ یک فانوس روشن کرد و ادامه داد: «وقتی نماز میخوانیم، یک چراغ کوچک در دل ما روشن میشود. حالا فکر کن اگر هر روز پنج بار نماز بخوانیم، دل ما چقدر نورانی و زیبا میشود!»
سارا با تعجب به نور فانوس نگاه کرد و گفت: «پس اگر کسی نماز نخواند، دلش تاریک میشود؟»
مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت: «دقیقاً! پس باید همیشه حواسمان باشد که چراغ دلمان خاموش نشود.»
روز جشن تکلیف، سارا و دوستانش چادرهای سفید پوشیدند و به مسجد رفتند. روحانی مسجد گفت: «نماز، هدیهای از طرف خداست. اما بعضیها گاهی آن را فراموش میکنند. بیایید یک داستان کوتاه برایتان بگویم.»
او داستان پسری را تعریف کرد که دو راه داشت:
راه اول: او میتوانست بازی کند و نمازش را به تأخیر بیندازد.
راه دوم: میتوانست اول نمازش را بخواند و بعد با خیال راحت بازی کند.
پسر، راه دوم را انتخاب کرد. بعد از نماز، احساس آرامش کرد و وقتی به بازی برگشت، با شادی بیشتری بازی کرد.
سارا با خودش فکر کرد: «من هم همیشه اول نماز میخوانم، تا دلم آرام باشد.»
یک روز، سارا در حیاط بازی میکرد که صدای اذان بلند شد. دوستش گفت: «بیا بازی کنیم، بعداً نماز میخوانیم!»
سارا یاد حرف روحانی و فانوس مادربزرگ افتاد. او لبخند زد و گفت: «نماز مثل چراغ دلمان است، من نمیخواهم چراغ دلم خاموش شود!»
پس به خانه رفت، وضو گرفت و با دلی آرام، نمازش را خواند. وقتی برگشت، دوستانش تعجب کردند. سارا گفت: «نماز، مثل یک دوست مهربان است که همیشه کنار ماست. اگر آن را دوست داشته باشیم، هرگز فراموشش نمیکنیم.»
از آن روز، سارا همیشه نماز را با عشق و احترام میخواند و وقتی دوستانش فراموش میکردند، با مهربانی به آنها یادآوری میکرد.
و اینگونه، سارا یاد گرفت که نماز را هیچوقت کمارزش نشمارد و همیشه با عشق و توجه، با خدای مهربانش صحبت کند.
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄