بسم الله الرحمن الرحیم
داستان: ستاره های ماه رمضان✨
قصه گو: معین الدینی
هانیه کوچولو کنار پنجره نشسته بود به آسمون نگاه میکرد.
ماه مثل یه فانوس درخشان وسط آسمون بود و ستاره ها دور تا دورش چشمک میزدن مامانش کنارش نشست و گفت چرا اینقدر غرق تماشای آسمون شدی عزیزم
هانیه با کنجکاوی گفت مامان چرا ماه رمضان انقدر قشنگه همه توی این ماه مهربون ترن دعا میکنن میخندن انگار یه رازی توی این ماه هست
مامان یه لبخند زد و گفت درسته دختر گلم این ماه یه راز قشنگ داره دوست داری برات تعریف کنم؟
هانیه هیجان زده سرش رو تکون داد.
ماه مبارک رمضان هر کار خوبی که انجام بدی مثل یه ستاره تو آسمون دلت روشن میشه هر بار که به کسی کمک کنی مهربون باشی یا دعا کنی یه ستاره دیگه تو قلبت روشن میشه و میدرخشه چشمای هانیه از تعجب گرد شد واقعا یعنی اگه من امروز کارای خوب بکنم تو دلم ستاره های قشنگ دارم مامانی؟
مامان با مهربونی گفت دقیقا عزیزم هر کسی که توی این ماه صبور باشه شکر گزار باشه به بقیه کمک کنه قران بخونه در حد توانش روزه بگیره آسمون دلش پر از ستاره های نورانی میشه هان همون لحظه تصمیم گرفت که دلش رو پر از ستاره کنه اون روز به مامانش تو چیدن سفره افطار کمک کرد برای بابا یه لیوان اب خنک ریخت و برای دوستی که ناراحت بود یه قصه قشنگ گفت تا حالش بهترتر بشه وقتی شب شد دوباره به اسمون نگاه کرد با لبخند گفت مامان فکر کنم امشب اسمون دلم خیلی قشنگ تر و پر از ستاره شده مامان احساس میکنم امام زمان مهربونم حرفای منو دیده و شنیده رفتارای منو میبینه.
مامان اونو تو بغلش گرفت و گفت معلومه عزیزم این ستاره ها همیشه تو دلت میمونن و نورشون راه زندگی تو رو روشن میکنه ماه مبارک رمضان هر ساله برای اینه که ما قلبمون و روحمون رو پاک و تمیز کنیم از ناراحتی ها غمها کینه ها و هر رفتار بدی که توی طول سال بهش گرفتار میشیم ماه مبارک فرصتیه برای اینکه قلبمونو جلا بدیم با دعا کردن با اخلاق خوب با رفتار درست.
از اون شب به بعد هانیه فهمید که ماه مبارک رمضان فقط یه ماه معمولی نیست بلکه یه ماه جادوییه که میتونه قلب ادم ها رو مثل آسمان پر از ستاره های مهربونی کنه.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
535.2K
اسامی بچه های گلم😍:
هانا و هامین مسیحا۶ساله و۲ ساله از تهران
سیدعلی نوربخش۷ساله ازقم
تولدشه🎂🌺
نرگس هشترودی از تهران
آیسان و روژان مظفری ۸ و ۱۲ساله از شهرستان بردسیر
زهرا آدابی ۹ساله از قم
پریساخادم الرسول۹ساله زرقان استان فارس
فاطمه و زینب رمضانی پور۹و ۵ ساله ازدزفول
محمدصادق و محمدمحمود محلاتی ۸و۵ساله از تهران
محمدسپهرتوفیقی۹ساله از خوزستان
محمدمصطفی وکوثر لطفی۸و۱۲ساله
از پارس اباد اردبیل
معصومه تخت کِشیان۹ساله از کاشان
فاطمه زهرا و فاطمه ضحی سبزی ۱۰ و ۶ ساله از مشهد
رضا پرورزارع۱۰ساله از مشهد
حدیثه و امیرحسین مشهدی تفرشی ۱۱و ۷ ساله از تهران
سدنا رفعت نامی روزه اولی ۹ ساله از تبریز
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
9.84M
#ملیکا_و_دستکشهای_جادویی
༺◍⃟🧤🪄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
تمیزی مهمه ولی وسواس زیاد
قهرمانای بدن ما رو ضعیف میکنه 😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان: ملیکا و دستکشهایجادویی🪄
قصه گو: معین الدینی
روزی روزگاری توی یه شهر زیبا دختری به نام ملیکا زندگی میکرد ملیکا دختر خیلی مهربون و باهوشی بود خیلی خوب درس میخوند تلاش میکرد.
اما یه عادت عجیب و غریب پیدا کرده بود اون بعد از کرونا از هر چیزی که یه خورده کثیف به نظر میرسید وحشت داشت اگه میرفت توی پارک میخواست روی نیمکت بشینه باید اول با دستمال تمیزش میکرد اگه کسی بهش دست میزد فورا می دوید و دست و صورتش رو چند بار با صابون میشست حتی وقتی مامانش غذا درست میکرد توی اشپزخونه نمیرفت چون میترسید دستاش چرب بشه.
هر چیزی رو میخواست بخوره چندین بار میرفت دستاشو میشست و میومد یه کوچولو میخورد دوباره احساس میکرد دستش کثیف شده دوباره میرفت دستاشو میشست در کل همیشه زیر آب بود.
یه روز وقتی ملیکا اومد بره مدرسه دید که وای بچه ها توی کلاس دارن گِل بازی میکنن با گِل سُفال مجسمه درست میکنن همه حسابی مشغول بودن اما ملیکا فقط از دور نگاه میکرد و با خودش میگفت وای اینا چرا اینقدر دستاشون رو کثیف میکنن؟ از طرفی هم دلش میخواست مثل بچه ها با اون گـِلای سفال مجسمه های خوشگل خوشگل درست کنه اما نمیتونست بره اون وقتی گل رو تو دست بچه ها میدید حالش بد میشد با خودش میگفت چقدر دستاشون کثیفه وای.
خانم معلم که متوجه ملیکا شد لبخندی زد و گفت ملیکا چرا نمیری بازی کنی ملیکا گفت خانم دستام کثیف میشه بدم میاد از کثیفی خانم معلم به ملیکا گفت بیا میخوام یه راز رو بهت بگم ملیکا کنجکاو شد و جلو رفت خانم معلم بهش گفت میدونی تو دسته ما یه عالمه قهرمان کوچولو زندگی میکنن اسمشونم میکروبای مبارزه اونا به کمک پوست ما از بدنمون مراقبت میکنن اگه خیلی زیاد با صابون بشوری این قهرمان ای کوچولو ضعیف میشن و نمیتونن ازمون محافظت کنن چشمای ملیکا گرد شد و گفت وای یعنی اگه دست ما همیشه بشورم اونا ضعیف میشن خانم معلم سرشو تکون داد و گفت اره عزیزم برای همینه باید فقط وقتی واقعا لازمه دستامون رو بشوریم مثلا بعد از دستشویی قبل از غذا خوردن بعد از غذا خوردن یا وقتی از بازی کارمون تموم میشه دستامون کثیفه اون موقع باید بشوریم یا مثلا وقتی میریم بازار خرید میکنیم دستمون رو این ور اون ور میزنیم اون وقته که دستمون رو بشوریم یا حتی بعد از این بازی سفال بعد از اینکه حسابی کیف کردی دستمون رو بشوریم
ملیکا یه خورده فکر کرد دلش نمیخواست قهرمان های بدنش ضعیف بشن اما هنوز هم از لمس چیز کثیف میترسید شب ملیکا توی خونه به مامان بزرگش گفت مامان بزرگ خیلی دلم میخواد دست به یه سری چیزا بزنم اما میترسم کثیف باشن مریض بشم مامان بزرگش بهش گفت بیا کارت دارم ملیکا رفت مامان بزرگش یه جفت دستکش رنگی بهش داد و گفت این دستکشها دستکش های جادوییه هر وقت احساس کردی چیزی کثیفه میتونی اینا رو بپوشی و بدون نگرانی بازی کنی ملیکا خوشحال شد تصمیم گرفت امتحان کنه فردای اون روز دستکش هارو پوسید و کنار دوستاش تو حیاط بازی کرد برای اولین بار اون شنای نرم و لمس کرد به گلدونا دست زد حتی گاهی یادش میرفت که دستکششو هم دراورده بعد از چند روز کم کم فهمید که لمس چیزهای مختلف اونقدرا هم ترسناک نیست حتی فهمید اگه دستکشاشم کثیف بشه با شستن معمولی هم تمیز میشه لازم نیست چند بار صابون بزنه چند هفته بعد دستکش اش رو کنار گذاشت چون دیگه مثل قبل نگران نبود حالا میتونست بدون ترس بازی کنه نقاشی بکشه حتی به مامانش تو اشپزخونه کمک کنه اون روز تو اشپزخونه وقتی داشت به مامانش کمک میکرد مامانش بهش گفت ملیکای من بزرگ شده دیگه نمیترسه ملیکا با افتخار گفت اره مامان من یاد گرفتم که تمیزی مهمه ولی وسواس زیاد قهرمان ای بدنمو ضعیف میکنه و از اون روز به بعد ملیکا دیگه از بازی لمس کردن و حتی کثیف شدنای کوچیک نمیترسید چون میتونست خیلی راحت با شستشو اون کثیفی رو از بین ببره بدون ترس دیگه هم خودشو بابت کثیفی ها سرزنش نکرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
340.9K
اسامی بچه های گلم😍:
رضوانه شادمانی از تهران
بنیتا امیدوار ۹ ساله ازشهرقدس
آلاء حاج محمدی ۶ سال و نیمه
نورا خاک نژاد ۹ ساله از شهرقدس
ضحی عابدینی ۹ ساله
فاطمه سهندرادی ۱۱ ساله از مشهد
حلما بیلچی کنگرلو۱۰ساله از ورامین
مهلا فرعی ۹ ساله از کرج
مهسا سلیمانی ۹ساله
یاسمین بلالی مهیاری۱۰ساله از تهران
نرگس و فاطمه زهرا مهرانی وحید ۱۰ و۱۳ساله از همدان
نرگس ومحمدجوادعباسی ۹و۸ساله از تبریز
مهنا عظیمی ۱۰ساله از تبریز
رقیه حقیقت خواه ۱۰ساله از بوشهر
سید علیرضا وفاطمه سادات علوی ۱۱ و ۵ ساله ساله
محمدطاهاوفاطمه زهرا رجب زاده ۹ و ۸ ساله از کرمان
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۵۰۳۰۶_۰۷۲۴۳۱۶۹۹_۰۶۰۳۲۰۲۵.mp3
10.81M
#قلب_روشن_مرضیه
༺◍⃟🔆჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
نماز قلبمون صفا میده 😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۹_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان: قلب روشن مرضیه🔆
قصه گو: معین الدینی
یه روز بهاری مرضیه خانوم داشت تو حیاط خونشون بازی میکرد.
نسیم ملایمی گلای رنگارنگ باغچه رو تکون میداد اما بچه ها مرضیه یه خورده دلش یه جوری بود میدونی چرا چند وقتی بود که مرضیه به سن تکلیف رسیده بود اما نمازشو درست نمیخوند.
بعضی وقتا دیر میخوند بعضی وقتا یادش میرفت، بعضی وقتا هم حال و حوصله نماز رو نداشت.
پدر بزرگ که مرد مهربون و دانایی بود وقتی موضوع رو فهمید نگاه کرد دید مرضیه کنار حوض نشسته و با آب بازی میکنه پدر بزرگ کنارش اومد و گفت مرضیه جون میخوام یه چی چیزی بهت نشون بدم بیا.
پدر بزرگ یه لیوان شیشه ای پر از اب زلال و جلوی نور خورشید گرفت نور از بین آب عبور میکرد و روی زمین می تابید.
بهش گفت ببین عزیزم این اب چقدر زلال و قشنگه درست مثل قلب تو که وقتی پاک باشه نور خدا در اون می تابه مرضیه با دقت نگاه کرد و گفت بله پدر بزرگ خیلی تمیزه.
پدربزرگ یه قاشق کوچیک خاک برداشت و داخل لیوان ریخت آب ی خورده تیره شد نگاه کرد به مرضیه و گفت به نظرت هنوز شفافه؟
مرضیه با تعجب گفت نه چقدر بد رنگ شد.
بابا پدربزرگ یه قاشق دیگه خاک ریخت و هم زد اب کاملا گل الود شد.
پدر بزرگ گفت حالا چطور؟
مرضیه با ناراحتی گفت اصلا دیگه شفاف نیست.
پدر بزرگ خندید و گفت این اب درست مثل قلب توئه و این خاک ها مثل گناهها و سستی و تنبلی تو نمازه
هربار که نمازت رو فراموش میکنی یا با بی میلی میخونی شیطون یه مشت خاک تو قلبت میریزه کم کم قلبت اونقدر سیاه میشه که دیگه نور خدا رو احساس نمیکنی مرضیه یه خورده نگران شد و پرسید نه دوست ندارم پدر بزرگ چطور میتونم قلبم رو دوباره پاک کنم؟
پدربزرگ یه پارچه برداشت و اروم اروم داخل لیوان ریخت اب کثیف از لبه های لیوان سر ریز شد و بعد از چند لحظه لیوان دوباره پر از اب شفاف شد.
پدر بزرگ خندید و گفت دیدی چقدر خوب شد دیدی هر بار که نماز میخونی مثل اینه که اب زلال به قلبت میریزی و آلودگی رو پاک میکنی اگه همیشه درست و حسابی نماز بخونی قلبت مثل همین لیوان همیشه روشن و زلال میمونه و شیطون نمیتونه اون رو آلوده کنه مرضیه با خوشحالی گفت وای قول میدم یعنی اگه من همیشه نماز بخونم قلبم همیشه پاکه؟
پدربزرگ خندید و گفت دقیقا نماز قلب تو رو تمیز نگه میداره و شیطون رو ازش دور میکنه اگه یادت بره اون کم کم نزدیک میشه و قلبت رو الوده میکنه اما اگه همیشه مراقب باشی و نمازت رو سر وقت بخونی و با دقت بخونی هیچ وقت بهت دسترسی نداره چون خدا نزدیکته ارتباطت با خدا قوی تره کمتر سمت گناه میری کمتر سمت اشتباه میری چون خداوند به واسطه نماز تو رو هدایت میکنه مرضیه اون روز رفت توی فکر ، با صدای اذان فورا وضو گرفت و نمازشو خوند از اون روز به بعد هر وقت که شیطون اونو وسوسه میکرد که نماز نخونه یا اون رو به تاخیر بندازه یا نصف نیمه بخونه یاد لیوان اب پدر بزرگ می افتاد اون فهمیده بود که نماز کلید پاکی قلب و روح و همیشه باید مراقب باشه تا شیطون نتونه قلبش رو آلوده کنه.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فرزند شما هم ناخن میجوه؟
نمیدونید علتش چیه 👆
داستان امشب براش بزارید
.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
8.78M
#محسن_و_راز_ناخنهای_قشنگ
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
ناخن جویدن اصلا خوب نیست😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۹_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄