eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۶۰۱_۲۰۰۷۲۰۰۷۱_۰۱۰۶۲۰۲۳.mp3
13.82M
🧇🐰 ༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈حواسمون به امانتی که میدن به ما باشه ... :معین‌الدینی ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کیک امانتی🧇 یک روز صبح خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و :گفت: «سلام فندقی لطفا این کیک سیب زمینی را آن بالا برایم نگه میداری؟ می ترسم مورچه ها کیکم را بخورند فندقی قبول کرد سبدش را با طناب پایین فرستاد و کیک را بالا کشید خرگوشک🐰 گفت: «خوب مواظبش باش عصری برمی گردم و میگیرمش ازت » خرگوشک که از درخت دور نشده بود که یک دفعه یکی از شاخه ی بالایی تلپی افتاد پایین فندقی جستی زد و پریدو دید جغد همسایه بود که روی کیک🧇 افتاده جغد خواب آلود بالهایش را لیس زد و گفت «پیف پیف چه بدمزه هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم و گیج خواب به لانه اش برگشت فندقی به سوراخ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت : حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چی بدهم؟ فندقی زود از لانه اش پایین پریدو رفت پیش خانم خرسه🐻 و ماجرای جغد خواب آلودو کیک را برایش تعریف کرد کیک را نشان داد و پرسید: «شما می توانید این را درست کنید؟ » خانم خرسه به سوراخ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل🍯 پیدا کنی واز بچه هایم مراقبت و نگه داری کنی یک کیک تازه برایت میپزم » فندقی این طرف و آن طرف دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد.بعد هم با بچه خرسهای شیطون هم آن قدر بازی کرد تا کیک آماده شد. فندقی از خانم خرسه تشکر کرد و خسته و خوشحال به لانه اش برگشت. کیک سوراخ شده را پشت درخت جلوی مورچه ها گذاشت و گفت: «بفرمایید.» مورچه ها کیک را بو کردند و گفتند پیف خیلی ممنون حالا میل نداریم و تند و تند از آنجا دور شدند. عصر شد و خرگوشک🐰 برگشت. فندقی با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیک تو یک ذره خراب شده، عصبانی میشوی؟» خرگوشک گفت: «خُب... خُب... اگر یک ذره باشد، عیبی ندارد.» فندقی گفت حالا اگر همه اش خراب شده باشد و من یک کیک دیگر به تو بدهم چی؟ خرگوشک چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «مگه چی شده؟» فندقی🐿 کیک تازه را در سبدش گذاشت وپایین فرستاد و گفت یکی اشتباهی توی کیکت افتاده بعدش هم یکی این را به جایش پخته حالا بیا این کیک تازه بجای اون یکی کیک مال تو خرگوشک به کیک نگاه کرد بوش کرد و با خوشحالی گفت: این که از کیک من بزرگتر و خوشبوتره !🐰 پس کیک من هم مال تو فندقی خنده اش گرفت ولی چیزی نگفت وقتی خرگوشک رفت فندقی نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند اما یک دفعه سر و صدایی شنید و نگاه کرد چندتا خرگوش🐰 کیک به دست پای درختش جمع شده بودند یکی :گفت: «شنیدیم که تو کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی حالا کیک ما راهم نگه میداری؟ » فندق🐰ی فریاد کشید:وای نه نه همان یک دفعه بود!» «خدا به شما فرمان میدهد که امانتها را به صاحبانش پس دهید...» قرآن کریم، سوره نساء، آیه ۵۸ 🧇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۴_۱۹۵۳۰۹۹۷۱_۲۴۰۸۲۰۲۳.mp3
15.97M
༺◍⃟🧕🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۴_۱۹۳۶۲۳۱۹۹_۲۴۰۸۲۰۲۳.mp3
15.62M
🐓 ༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: 👈 پرخوری و هله هوله خوری نکنیم 😉 :معین‌الدینی ༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦃჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
قوقول یک خروس شکموی تنبل بود🐓. او توی یک مزرعه زندگی میکرد هر روز صبح راه میافتاد و میرفت دنبال غذا. هر چه را دم نوکش میرسید میخورد. مرغ و خروسهای دیگری که در مزرعه بودند همه قوقول را میشناختند. آنها همیشه به او می گفتند:«در خوردن بی احتیاطی نکن! تو بالاخره با این غذاخوردن خودت را به دردسر می‌اندازی» امّا قوقول این حرفها را از یک گوش می شنید و از گوش دیگر بیرون میکرد. در مزرعه یک باغچه بزرگ پراز سبزی🌿 بود. قوقول هر روز به باغچه سبزی سر میزد. با نوکش همه سبزیها را میکند و میخورد. صاحب مزرعه از این کار قوقول ناراحت و عصبانی بود. او هر وقت قوقول را سر باغچه میدید دنبالش میدوید و داد میزد:«ای خروس شکمو! اگر دستم به تو برسد و بگیرمت، از تو یک غذای حسابی درست میکنم!» آن روز صبح هم قوقول مثل همیشه مشغول گشت و گذار در مزرعه بود میرفت و در سر راهش دنبال غذا میگشت اول یک دانه خشک و خراب را دید فوری آن را خورد. بعد چشمش به سنگ کوچک و خوشرنگی🪨 افتاد با خودش گفت: « به به چه سنگی! چه رنگی! الان آن را یک لقمه چپ میکنم.» بعد سنگ را خورد و به راهش ادامه داد. جلوی پایش یک ته سیگار را دید کمی آن را نگاه کرد و گفت: «این دیگر چه جور خوراکی است؟ چه مزه ای دارد؟ باید آن را بخورم تا بفهمم » آن وقت با نوکش ته سیگار🚬 را برداشت و خورد. بعد هم بالهایش را به هم زد و گفت: «به چه غذاهای خوب و خوشمزه ای! حتماً خیلی هم مقوی هستند!» قوقول به راهش ادامه داد و گفت: «هنوز سیر نشده ام. » بعد از این حرف با عجله یک کاغذ آدامس و سر یک بطری را بلعید کمی جلوتر رفت و دگمه ای رادید آب از نوکش روان شد فوراً آن را هم خورد بعد به طرف پوست خشک میوه ای که روی زمین افتاده بود پرید آن را هم یک لقمه کرد. بعد بالهایش را به شکمش کشید و گفت: « خُب کمی سیر شدم. حالا باید فکری برای دسر بکنم» او کمی راه رفت تا یک گیره کاغذ 🖇پیدا کرد گیره براق و قشنگی بود قوقول خم شد و گیره را بر داشت و قورت داد زبانش را دور نوکش کشید و یک میخ و یک تکه چوب را هم بلعید. قُدقُدا خانم، مرغ حنایی مزرعه از آن نزدیکی میگذشت. او غذا خوردن قوقول را دید جیغ کشید و گفت: «وای! قد قد قد! چه وحشتناک!» اما قوقول خان بی اعتنا به قُدقُد خانم به راهش ادامه داد. او باز هم مشغول جمع کردن و خوردن اشغالهای 🗑روی زمین شد. چند ساعتی گذشت حیوانهای مزرعه در لانه هایشان خوابیده بودند که یک مرتبه صدای ناله و فریادهای قوقول را شنیدند. از لانه ها بیرون آمدند و با عجله به طرف قوقول دویدند. قوقول خان روی زمین افتاده بود و ناله میکرد حالش خیلی بد بود شکمش به اندازه یک توپ بزرگ باد کرده بود. او ناله میکرد و فریاد میکشید: «کمک کمک کنید! دارم می میرم آی... وای ... تب دارم. سوختم کباب شدم سنگدانم درد میکند. دکتر را خبر کنید پرستار را بیاورید وای چه دردی!» قدقدا🐔 خانم اشکهایش را با پرهایش پاک کرد و گفت:«بیچاره قوقول خان، حتماً نفسهای آخر را می کشد.» یکی از خروسها مثل باد ،دوید، رفت و دکتر را خبر کرد. دکتر که خروس پر و بال رنگی بزرگی بود با عجله آمد. او با دقت قوقول را معاینه کرد. بعد اخمهایش را در هم کشید و گفت: «وضع خطرناکی دارد باید شکمش را پاره کنم تا بفهمم علت دردش چیست.💉» قد قدا خانم جیغ کشید: «وای بیچاره قوقول خان» و شروع کرد به گریه کردن. قوقول هم حرف دکتر را شنیده بود. پر و بالش از ترس شروع کرد به لرزیدن فریاد کشید: «نه، نه! شکمم را پاره نکن! پاره نکن پاره نکن» قوقول جیغ و داد میکشید که به سرفه افتاد. سرفه کرد و سرفه کرد ناگهان سر یک قوطی و تکه ای از پوست میوه از حلقومش بیرون پرید قوقول مرتب سرفه می کرد با هر سرفه یکی از چیزهایی که خورده بود از دهانش بیرون می آمد. بالاخره شکم قوقول از همه آشغالهایی که خورده بود خالی شد. قوقول بی حال در گوشه ای افتاد دکتر و مرغ و خروسهای مزرعه دور قوقول جمع شده بودند. آنها با تعجب به این وضع نگاه میکردند. دکتر سر قوقول فریاد کشید: «تو خروس شکمویی هستی مگر نمیدانی که نباید هر چه را گیرت می آید توی شکمت بریزی؟ تو از امروز باید مواظب غذا خوردنت باشی یادت باشد که سنگدانت از آهن نیست تو یک خروسی یک خروس.» قوقول سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: «بله شما راست میگویید. من خیلی بد غذایی کرده ام. » بعد هم فکری کرد و با خنده گفت:« قوقولی قوقو از این به بعد حتماً در غذا خوردن احتیاط میکنم این طوری هم سالم میمانم و هم خوش هيكل. »📝 ༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟☄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1.25M
. پـــــدر و مــــادر عـــــزیز لـــــطفا این صــــوت را گـــوش دهـــید 😍 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۵_۱۹۰۵۴۵۵۰۶_۲۵۰۸۲۰۲۳.mp3
13.29M
🗻 ༺◍⃟🏔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: 👈 ندیده قضاوت نکنیم 🌷 :معین‌الدینی ༺◍⃟🏔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این داستان کوه⛰ روزی روزگاری چندین حیوان از جمله خرس 🐻وفیل🐘و پلنگ 🐯و خرچنگ🦀 وگوسفند🐑 و سنجاب 🐿و کبوتر🕊 و زرافه 🦒ومورچه🐜 و بزکوهی 🐐وخرس قطبی🐻‍❄️ وچندین حیوان دیگه تصمیم گرفتن ب دلیل اینکه مکان زندگیشون دچار کم ابی شده بود ب جای دیگه نقل مکان کنند . اونا تصمیم گرفتند مهاجرت کنند. بچه ها جون مهاجرت یعنی از یک مکانی ک در اون زندگی میکنی ب یک مکان دیگر برویم قصه از آنجا شروع می‌شود که فیل با صدای بلندی گفت باید برویم ب کوه⛰ دیگری و اونجا زندگی کنیم . وقتی فیل🐘 با صدای بلند گفت ((کووووووووووه ))⛰همه حیوونا ب همدیگه نگاه کردنی و توی دل خودشون خوشحال شدند ک ب مکان جدیدی برای زندگی میروند. «خرس 🐻با صدای بلند به بقیه گفت که من میدونم کوه⛰ چیه ؟؟؟؟؟ خرس 🐻کوه را فقط یک جنگل می دانست، و گفت اونجا ی جاییه ک پراز درخته🌳 چون که فقط از کوه ⛰متوجه درختاش🌳 بود و از درختا🌳 بیشتر استفاده میکرد گوسفند بلند گفت: کوه ⛰ سبزه‌زار هست و من میتونم اونجا ب راحتی بچرم و از سبزه ها بخورم و داخل سبزه ها بدوم و خرچنگ🦀 کوه⛰ را جایی پر از آب 💧میدانست .و گفت کوه⛰ پراز رود و رودخانه هست ک من خیلی راحت میتونم اونجا شنا کنم و هر وقت دوست داشتم از اب بیرون بیام و هر وقت دوست داشتم بپرم داخل اب هورررررررااااااا به همین ترتیب، مورچه🐜، بز کوهی 🐐و خرگوش قطبی🐻‍❄️، هریک، کوه⛰ را جایی می‌دانست که به توی ذهنشون بود و انجا را محدوده‌ی زندگی‌ خودشان میدانستند. گفت‌وگو در این باره به همین‌جا ختم نشد و به مشاجره و دعواتبدیل شد . آن‌ها هریک، فکر خود را درست میدانستند و فکر دیگری را نادرست می‌دانستند. آن‌ها نمی‌دانند که فقط مکان زندگی خود را به کل کوه⛰ نسبت میدادند. البته مقصر هم نبودند ک ؛ زیرا کل کوه⛰ را ندیده بودند و دانش کافی برای اظهارنظر نداشته اند، وبر اساس اون فکر محدود و نادرست و ناقص خود پافشاری می کردند. هر کدام از حیوانات با دیگری دعوا میکرد و سرو صداها بالا گرفته بود همه‌ی حیوان‌ها با هم بگومگو می‌کردند و دعوا راه افتاده بود. آن‌ها سرشان را با عصبانیت برای همدیگر تکان می‌دادند. چیزی نگذشت که همه سر یکدیگر داد می‌کشیدند: «تو اصلاً چیزی سرت نمی‌شود! توچی میدونی از کوه !تو کی هستی که بودنی کوه چیه و چطوریه ! در میان این دعواها، و سرو صداها کبوتر🕊 ک کل کوه⛰ را دیده بود و بر بالای کوه پرواز کرده بود نگاهی ب انها کرد و با صدای بلند شاکی شد و به آن‌ها گفت به بالای کوه⛰ برویم و از آنجا کوه را تماشا کنیم. حیوانات این پیشنهادکبوتر🕊 راپذیرفتند و همگی با هم تصمیم گرفتند ب بالا ترین نقطه کوه⛰بروند که از آنجا بتوانند بالا تا پایین کوه و حتی اطرافش را ببینند. انها همگی باهم راه افتادندو هر جور بود خودشان را ب بالای کوه رساندند «کبوتر🕊 گفت: تا این بالا نباشی نمی‌دانی که کوه چیست.  بقیه گفتند :کوه ⛰فقط کوه است. به همین سادگی.» پس برای درک بهتر کوه، حیوانات از بالای کوه به جزئیات کوه و اطراف ان و مکان‌های زندگی نگاه کردند . متوجه شدند که بخش‌هایی از کوه درخت دارد و مکان زندگی خرس🐻 است. بخش‌هایی از کوه⛰ گل و سبزه دارد و مکان زندگی گوسفند🐑 است. اطراف کوه دریاچه دارد و مکان زندگی خرچنگ 🦀و لاکپشت است و... آن‌ها این شکلی فهمیدند که حرف هریک درمورد کوه ⛰درست بوده و کنار هم قرار گرفتنِ همه‌ی این مکان‌ها در کوه، کلیت کوه را تشکیل داده است. اونها ب اشتباه خودشون پی بردند و از همدیگر عذرخواهی کردند و همدیگه رو در اغوش گرفتند واشتی کردند وب طرف پایین کوه راه افتادند و هر کسی در مکان مورد علاقه خودش از کوه⛰ ساکن شد . انها فهمیدند ک باید ب نظر همدیگه احترام بزارندتا بتونند در کنار هم ب خوبی و خوشی زندگی کنند و دوستی خودشان را حفظ کنند . ༺◍⃟🏔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۶_۲۰۲۸۵۴۲۴۷_۲۶۰۸۲۰۲۳.mp3
13.29M
🐫 ༺◍⃟💰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄