#ماجرای_قوقولخان
قوقول یک خروس شکموی تنبل بود🐓. او توی یک مزرعه زندگی میکرد هر روز صبح راه میافتاد و میرفت دنبال غذا. هر چه را دم نوکش میرسید میخورد. مرغ و خروسهای دیگری که در مزرعه بودند همه قوقول را میشناختند. آنها همیشه به او می گفتند:«در خوردن بی احتیاطی نکن! تو بالاخره با این غذاخوردن خودت را به دردسر میاندازی» امّا قوقول این حرفها را از یک گوش می شنید و از گوش دیگر بیرون میکرد.
در مزرعه یک باغچه بزرگ پراز سبزی🌿 بود. قوقول هر روز به باغچه سبزی سر میزد. با نوکش همه سبزیها را میکند و میخورد.
صاحب مزرعه از این کار قوقول ناراحت و عصبانی بود. او هر وقت قوقول را سر باغچه میدید دنبالش میدوید و داد میزد:«ای خروس شکمو! اگر دستم به تو برسد و بگیرمت، از تو یک غذای حسابی درست میکنم!»
آن روز صبح هم قوقول مثل همیشه مشغول گشت و گذار در مزرعه بود میرفت و در سر راهش دنبال غذا میگشت اول یک دانه خشک و خراب را دید فوری آن را خورد. بعد چشمش به سنگ کوچک و خوشرنگی🪨 افتاد با خودش گفت: « به به چه سنگی! چه رنگی! الان آن را یک لقمه چپ میکنم.» بعد سنگ را خورد و به راهش ادامه داد.
جلوی پایش یک ته سیگار را دید کمی آن را نگاه کرد و گفت: «این دیگر چه جور خوراکی است؟ چه مزه ای دارد؟ باید آن را بخورم تا بفهمم »
آن وقت با نوکش ته سیگار🚬 را برداشت و خورد. بعد هم بالهایش را به هم زد و گفت: «به چه غذاهای خوب و خوشمزه ای! حتماً خیلی هم مقوی هستند!»
قوقول به راهش ادامه داد و گفت: «هنوز سیر نشده ام. » بعد از این حرف با عجله یک کاغذ آدامس و سر یک بطری را بلعید کمی جلوتر رفت و دگمه ای رادید آب از نوکش روان شد فوراً آن را هم خورد بعد به طرف پوست خشک میوه ای که روی زمین افتاده بود پرید آن را هم یک لقمه کرد. بعد بالهایش را به شکمش کشید و گفت: « خُب کمی سیر شدم. حالا باید فکری برای دسر بکنم»
او کمی راه رفت تا یک گیره کاغذ 🖇پیدا کرد گیره براق و قشنگی بود قوقول خم شد و گیره را بر داشت و قورت داد زبانش را دور نوکش کشید و یک میخ و یک تکه چوب را هم بلعید. قُدقُدا خانم، مرغ حنایی مزرعه از آن نزدیکی میگذشت. او غذا خوردن قوقول را دید جیغ کشید و گفت: «وای! قد قد قد! چه وحشتناک!» اما قوقول خان بی اعتنا به قُدقُد خانم به راهش ادامه داد. او باز هم مشغول جمع کردن و خوردن اشغالهای 🗑روی زمین شد.
چند ساعتی گذشت حیوانهای مزرعه در لانه هایشان خوابیده بودند که یک مرتبه صدای ناله و فریادهای قوقول را شنیدند. از لانه ها بیرون آمدند و با عجله به طرف قوقول دویدند. قوقول خان روی زمین افتاده بود و ناله میکرد حالش خیلی بد بود شکمش به اندازه یک توپ بزرگ باد کرده بود. او ناله میکرد و فریاد میکشید: «کمک کمک کنید! دارم می میرم آی... وای ... تب دارم. سوختم کباب شدم سنگدانم درد میکند. دکتر را خبر کنید پرستار را بیاورید وای چه دردی!» قدقدا🐔 خانم اشکهایش را با پرهایش پاک کرد و گفت:«بیچاره قوقول خان، حتماً نفسهای آخر را می کشد.» یکی از خروسها مثل باد ،دوید، رفت و دکتر را خبر کرد. دکتر که خروس پر و بال رنگی بزرگی بود با عجله آمد. او با دقت قوقول را معاینه کرد. بعد اخمهایش را در هم کشید و گفت: «وضع خطرناکی دارد باید شکمش را پاره کنم تا بفهمم علت دردش چیست.💉»
قد قدا خانم جیغ کشید: «وای بیچاره قوقول خان» و شروع کرد به گریه کردن.
قوقول هم حرف دکتر را شنیده بود. پر و بالش از ترس شروع کرد به لرزیدن فریاد کشید: «نه، نه! شکمم را پاره نکن! پاره نکن پاره نکن» قوقول جیغ و داد میکشید که به سرفه افتاد. سرفه کرد و سرفه کرد ناگهان سر یک قوطی و تکه ای از پوست میوه از حلقومش بیرون پرید قوقول مرتب سرفه می کرد با هر سرفه یکی از چیزهایی که خورده بود از دهانش بیرون می آمد. بالاخره شکم قوقول از همه آشغالهایی که خورده بود خالی شد.
قوقول بی حال در گوشه ای افتاد دکتر و مرغ و خروسهای مزرعه دور قوقول جمع شده بودند. آنها با تعجب به این وضع نگاه میکردند.
دکتر سر قوقول فریاد کشید: «تو خروس شکمویی هستی مگر نمیدانی که نباید هر چه را گیرت می آید توی شکمت بریزی؟ تو از امروز باید مواظب غذا خوردنت باشی یادت باشد که سنگدانت از آهن نیست تو یک خروسی یک خروس.»
قوقول سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: «بله شما راست میگویید. من خیلی بد غذایی کرده ام. »
بعد هم فکری کرد و با خنده گفت:« قوقولی قوقو از این به بعد حتماً در غذا خوردن احتیاط میکنم این طوری هم سالم میمانم و هم خوش هيكل. »📝
༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟☄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1.25M
.
پـــــدر و مــــادر عـــــزیز
لـــــطفا این صــــوت
را گـــوش دهـــید 😍
.
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۵_۱۹۰۵۴۵۵۰۶_۲۵۰۸۲۰۲۳.mp3
13.29M
#داستان_کوه🗻
༺◍⃟🏔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 ندیده قضاوت نکنیم 🌷
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🏔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این داستان کوه⛰
روزی روزگاری چندین حیوان از جمله خرس 🐻وفیل🐘و پلنگ 🐯و خرچنگ🦀 وگوسفند🐑 و سنجاب 🐿و کبوتر🕊 و زرافه 🦒ومورچه🐜 و بزکوهی 🐐وخرس قطبی🐻❄️ وچندین
حیوان دیگه تصمیم گرفتن ب دلیل اینکه مکان زندگیشون دچار کم ابی شده بود ب جای دیگه نقل مکان کنند .
اونا تصمیم گرفتند مهاجرت کنند.
بچه ها جون مهاجرت یعنی از یک مکانی ک در اون زندگی میکنی ب یک مکان دیگر برویم
قصه از آنجا شروع میشود که فیل با صدای بلندی گفت باید برویم ب کوه⛰ دیگری و اونجا زندگی کنیم .
وقتی فیل🐘 با صدای بلند گفت ((کووووووووووه ))⛰همه حیوونا ب همدیگه نگاه کردنی و توی دل خودشون خوشحال شدند ک ب مکان جدیدی برای زندگی میروند.
«خرس 🐻با صدای بلند به بقیه گفت که من میدونم کوه⛰ چیه ؟؟؟؟؟
خرس 🐻کوه را فقط یک جنگل می دانست، و گفت اونجا ی جاییه ک پراز درخته🌳
چون که فقط از کوه ⛰متوجه درختاش🌳 بود و از درختا🌳 بیشتر استفاده میکرد
گوسفند بلند گفت: کوه ⛰ سبزهزار هست و من میتونم اونجا ب راحتی بچرم و از سبزه ها بخورم و داخل سبزه ها بدوم
و خرچنگ🦀 کوه⛰ را جایی پر از آب 💧میدانست .و گفت کوه⛰ پراز رود و رودخانه هست ک من خیلی راحت میتونم اونجا شنا کنم و هر وقت دوست داشتم از اب بیرون بیام و هر وقت دوست داشتم بپرم داخل اب هورررررررااااااا
به همین ترتیب، مورچه🐜، بز کوهی 🐐و خرگوش قطبی🐻❄️، هریک، کوه⛰ را جایی میدانست که به توی ذهنشون بود و انجا را محدودهی زندگی خودشان میدانستند.
گفتوگو در این باره به همینجا ختم نشد و به مشاجره و دعواتبدیل شد . آنها هریک، فکر خود را درست میدانستند و فکر دیگری را نادرست میدانستند.
آنها نمیدانند که فقط مکان زندگی خود را به کل کوه⛰ نسبت میدادند.
البته مقصر هم نبودند ک ؛
زیرا کل کوه⛰ را ندیده بودند و دانش کافی برای اظهارنظر نداشته اند،
وبر اساس اون فکر محدود و نادرست و ناقص خود پافشاری می کردند.
هر کدام از حیوانات با دیگری دعوا میکرد و سرو صداها بالا گرفته بود
همهی حیوانها با هم بگومگو میکردند و دعوا راه افتاده بود. آنها سرشان را با عصبانیت برای همدیگر تکان میدادند.
چیزی نگذشت که همه سر یکدیگر داد میکشیدند:
«تو اصلاً چیزی سرت نمیشود! توچی میدونی از کوه !تو کی هستی که بودنی کوه چیه و چطوریه !
در میان این دعواها، و سرو صداها کبوتر🕊 ک کل کوه⛰ را دیده بود و بر بالای کوه پرواز کرده بود نگاهی ب انها کرد و با صدای بلند شاکی شد و به آنها گفت به بالای کوه⛰ برویم و از آنجا کوه را تماشا کنیم.
حیوانات این پیشنهادکبوتر🕊 راپذیرفتند و همگی با هم تصمیم گرفتند ب بالا ترین نقطه کوه⛰بروند که از آنجا بتوانند بالا تا پایین کوه و حتی اطرافش را ببینند.
انها همگی باهم راه افتادندو هر جور بود خودشان را ب بالای کوه رساندند
«کبوتر🕊 گفت: تا این بالا نباشی نمیدانی که کوه چیست.
بقیه گفتند :کوه ⛰فقط کوه است. به همین سادگی.»
پس برای درک بهتر کوه، حیوانات از بالای کوه به جزئیات کوه و اطراف ان و مکانهای زندگی نگاه کردند . متوجه شدند که بخشهایی از کوه درخت دارد و مکان زندگی خرس🐻 است.
بخشهایی از کوه⛰ گل و سبزه دارد و مکان زندگی گوسفند🐑 است.
اطراف کوه دریاچه دارد و مکان زندگی خرچنگ 🦀و لاکپشت است و...
آنها این شکلی فهمیدند که حرف هریک درمورد کوه ⛰درست بوده و کنار هم قرار گرفتنِ همهی این مکانها در کوه، کلیت کوه را تشکیل داده است.
اونها ب اشتباه خودشون پی بردند و از همدیگر عذرخواهی کردند و همدیگه رو در اغوش گرفتند واشتی کردند وب طرف پایین کوه راه افتادند و هر کسی در مکان مورد علاقه خودش از کوه⛰ ساکن شد .
انها فهمیدند ک باید ب نظر همدیگه احترام بزارندتا بتونند در کنار هم ب خوبی و خوشی زندگی کنند و دوستی خودشان را حفظ کنند .
༺◍⃟🏔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۶_۲۰۲۸۵۴۲۴۷_۲۶۰۸۲۰۲۳.mp3
13.29M
#بازار_دمشق🐫
༺◍⃟💰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم 🌹
دخترای گلم
ریحانه و حنانه و یگانه سادات گل من😍
نگار خانم و آقا رضا😍
زهرا خانم ۹ساله و نازنین زینب ۵ساله 😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۷_۱۸۵۵۴۰۴۷۸_۲۷۰۸۲۰۲۳.mp3
12.65M
#مرتب_باش
༺◍⃟👧🏼჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 وسایلمون پخش نکنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((مرتب باش))
«بیتاکوچولو»👧، «بوبو🐰» رو گم کرده بود؛ همون عروسک خرگوشی کوچولوش.
هیچ جا نمیتونست پیداش کنه. نه بین تکه های خونه سازی،اش نه بین عروسکهای دیگه اش.
خیلی گیج شده بود آخه بوبو کجا میتونست باشه؟
بیتا👧 میدونه میره تو حیاط و میپرسه: «مامان میدونی بوبو کجاست؟»
ولی مامانش👩🦰 نمیدونه
مامانش👩🦰 یادش میآره و میگه: «من که با بوبو بازی نمی کنم دست خودت بوده
شاید بابا 👨🦱بدونه بوبو🐰کجاست بابا هم بهش می گه نه ،بیتاجان نمیدونم خرگوش 🐰کوچولوت کجاست».
بعد بهش میگه شایدبهتر باشه اتاقت رو مرتب کنی. گمون کنم این جوری خیلی زود بوبو🐰 رو پیدا کنی!
بیتا 👧یه نگاهی به اسباب بازیهاش که تو اتاقش پخش شده بودن میندازه و با خودش فکر میکنه وای چقدر همه چی درهم برهمه!!!!!!
اصلاً حوصله مرتب کردنشون رو ندارم ولی من من فقط میخوام با بوبو🐰 بازی کنم.
دوباره از اتاق شلوغش میاد بیرون و بقیه خونه رو دنبال بوبو🐰 میگرده
بیتاکوچولو همین طور دنبال بوبو🐰 میگرده
توی انباری دنبالش میگرده؛ تو کمد مامان و بابا و حتی توی دستشویی؛ ولی بوبو 🐰هیچ جا نیست.
حتی رو تخت خوابشم میگرده .اونجا همو نبود.
آخه پس کجا غیب شده؟
بیتا با خودش فکر میکنه و فکر میکنه آره!!! بوبو🐰 پیش «داداش کوچولومه
بیتا👧 باباش رو صدا میزنه و میگه: «بهنام کوچولو👶 بوده که بوبو 🐰 رو برداشته
بابا میخنده و میگه دو ساعته که خوابیده ولی تو تا همین چند دقیقه پیش داشتی با بوبو🐰 بازی میکردی بسه دیگه بدو برو اتاقت رو مرتب کن مطمئن باش همونجا پیداش میکنی
ولی بیتا اصلاً حوصلهٔ مرتب کردن اتاقش رو نداشت؛
فقط میخواد خرگوش کوچولوش🐰 رو پیدا کنه
دوباره پیش خودش میگه شاید سگ کوچولوش🐶 ، بوبو 🐰رو باخودش توجای خوابش برده باشه
دوباره پیش خودش میگه نه اونجا هم نیست.....چون خودم داشتم باهاش بازی میکردم
بیتا👧 خیلی ناراحت بود
میره وسط اسباب بازی هاش بشینه ولی وای چقدراینجا شلوغه! بیتا👧 به زور یه ذره جا پیدا میکنه که بشینه
با خودش فکر میکنه که هیچ وقت نمیتونه تو این همه به هم ریختگی بوبو کوچولوش🐰 رو پیدا کنه.
به خودش میگه تصمیم خودم رو گرفتم اتاقم رومرتب میکنم تا بوبو 🐰رو پیدا کنم
بیتا👧 آجرهای رنگی خونه سازی اش رو مرتب میکنه و میذاره توی جعبه زردشون میوه ها و سبزی های پلاستیکی رو تو سبد قرمزه میذاره ماشین های کوچولوشو رو تو جعبه صورتی میذاره و مدادهاش رو تو جعبه سبزه عروسکهاش رو تو طبقات کنار تختش میچینه و آخرش هم کتابهاش رو تو کتابخونه میذاره
رو زمین فقط کامیون بزرگه داداشش میمونه بیتا 👧اون رو بلند میکنه که سرجاش بذاره که ......
!!! بوبوووووووو ایناهاش
زیر کامیون قایم شده بود
بیتا 👧خیلی خوشحال میشه چون حالا میتونه با عروسک خرگوشیش🐰 بازی کنه و تازه اینکه اتاقش هم خیلی مرتب شده.
بیتا 👧به خودش قول میده که دیگه هیچ وقت اسباب بازیهاش رو توی اتاقش پخش نکنه.
باخودش میگه اگه اتاقم مرتب باشه این جوری دیگه تو رو هیچ وقت گم نمیکنم
بوبو کوچولوی🐰 من😍😍😍
و بعد میدوئه میره تو حیاط بازی کنه اونم باعروسک مورد علاقه اش
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۸_۱۹۴۸۴۰۲۰۳_۲۸۰۸۲۰۲۳.mp3
14.37M
#برگشت_به_مکه🕋
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۹
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄