((کلید کوچک))🗝
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
توی یک خونه بزرگ🏘 کنار درب ورودی خونه ی جاکلیدی بود ک پراز کلیدای جورواجوربود
کلید کوچولوی🗝 قصه ی ما کلید قشنگی بود که با پدر و مادرش خوش حال در جاکلیدی زیبا زندگی میکردند.
پدر، کلید در خونه بود و مادر کلید کمدخونه ؛ اما کلید کوچولو 🗝که هیچوقت هیچ قفلی را باز نکرده بود خوشحال نبود .
چون فکر میکرد یک کلید 🗝ریزه میزه ی به دردنخور است.
پدرش میگفت غصه نخور قشنگم هر کلیدی چه کوچک و چه بزرگ بالاخره باید یک قفلی را باز کند.»
کلید کوچولو🗝 همیشه بیکار بود و بیشتر وقتها خیال بافی میکرد.
در خیالش خود را پروانه ی 🦋زیبایی میدید که ساعتها در دشت پر از گل🌺 پرواز میکرد کنار چشمه مینشست و با حشره های زیادی دوست میشد.
بعضی وقتها هم در ،خیالش ماهی🐠 کوچولوی زیبایی میشد و در دریای آبی و بزرگ شنا می کرد دریا پر از گیاهان و موجودات عجیب و غریب بود.
گاهی هم یک قورباغه ی سبز 🐸میشد. آن وقت روی سنگی می نشست و ساعتها کنار برکه آواز میخواند.
بعضی وقتها هم فیل🐘 میشد از فیل بودن🦏 هم خیلی خوشش میامد همه دلشان میخواست اندازه اون باشند خیلی بزرگ و قوی بود؛ اما با همه مهربان بود.
گاهی هم یک زرافه ی بلند قد🦒 میشد. آن وقت با چشم های درشت و با گردن درازش🦒 تا دور دستها را میدید زرافه🦒 همیشه آرام و ساکت بود.
یک روز هم پرنده🦅 شد و تمام زمین🌏 را میگشت .دیدن زمین از آسمان خیلی جالب بود.
کلید کوچولو🗝 با خیال هایش ساعتهای خوشی را می گذراند در خیالش همه چیز بود غیر از کلید.
یک روز خوب ،بهاری کلید کوچولو🗝 مثل همیشه در فکر و خیال بود که ناگهان با صدای فریادهای مادر آوین👦 به خود آمد «آخه چرا مراقب خودت نیستی؟ چرا بی هوا میدویی؟ هیوا، هیوا اون کلید کوچولو🗝 را برام بیار
هیوا 👩🦰به سرعت کلید کوچولو 🗝را آورد .
مادر ،کلید کوچولو را گرفت قلب ❤️کلید کوچولو🗝 تندتندمی زد .
مادر، کلید کوچولو🗝 را در قفل کوچک جعبه کمکهای اولیه🧰 فرو کرد و چرخاند در جعبه ی کمکهای اولیه🧰 که باز شد کم مانده بود کلید کوچولو🗝 از هوش برود.
مادر زخم پای آوین👦 را ضدعفونی کرد و بست.
بعد در جعبه کمکهای اولیه🧰 را قفل کرد و کلید کوچولو 🗝را روی میز گذاشت.
پدر و مادر کلید کوچولو🗝 با افتخار به او نگاه میکردند کلید کوچولو🗝 خیلی خوشحال 😄بود. خوشحال بود که می تواند قفلی را باز کندو برای همه مفید باشد .
او پیش خودش گفت اگر من نبودم ک قفل جعبه کمکهای اولیه را باز کنم ممکن بود برای اوین👦 اتفاقای بدی بیوفته و چ خوبه ک من بودم و بدرد خوردم .
کلید کوچولو 🗝دل تو دلش نبود و ب خودش افتخار کرد.
༺◍⃟🗝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🗝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۹_۱۹۲۵۳۹۷۶۸_۲۹۰۸۲۰۲۳.mp3
10.98M
#قصه_کمک
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 به همدیگه کمک کنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم 🌹
مامان نازنین به اسم الهه خانم و دختر آیندهاش پناه خانم 😍
آقا محمد و مهیا خانم گل گلاب 😍
مامان نازنین که یه دختر به اسم نورا خانم باردار هستند😍
::
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۰_۱۹۴۱۱۳۷۳۹_۳۰۰۸۲۰۲۳.mp3
18.4M
#خواستگاری_و_ازدواج_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله🌼
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
🌻آقا علیرضا و فاطمه زهرا خانوم 😍
🌻آقا آوین و آقا فرزین 😍
🌻سید مرتضی و علی و سیده مطهره😍
🌻کیمیا خانوم و امیرعلی جان 😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
نگار خانوم ۱۲ ساله و آقا رضا ۷ ساله 😍
آقا امیرعباس گل و آلا خانوم سلماپور۷ساله از اهواز 😍
دختر نازنینم مهلا خانوم 😍
الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۰_۱۹۵۶۵۳۸۸۰_۳۰۰۸۲۰۲۳.mp3
13.28M
#دختری_که_به_مادرش_کمک_میکند
༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 به مامانی کمک کنیم.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((دختری که ب مامانش کمک میکنه گلی از گلهای بهشته))
قصه امشب ما در مورد دختر نازنینی هست ک هم مراقب داداش کوچولوش هست وهم به مامانش کمک میکنه ...
♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️
مامان خیلی کار داره اخه امروز خیلی دیر از سر کار برگشته و باید شام روآماده کنه
مامان🧕 میگه «سارا جون» 👩🦰یک کم با سینا👩🦲 بازی میکنی؟
این طوری من میتونم آشپزی کنم.
سارا 👩🦰میگه: «بله مامان
سارا👩🦰 به داداش 👩🦲کوچولوش میگه: «سینا» با من بیامیخوایم باهم یه بازی خیلی خوب بکنیم
سینا👩🦲 و سارا👩🦰 با آجرهای رنگی خونه سازی، به برج درست میکنن.
سینا آجرها رو به دست سارا میده و سارا اونها رو با دقت روی هم میذاره
برج یه کم کجه.....
دیگه الآن آجرهای رنگی میریزن پایین
مواظب باشید.
اجرها میریزن پایین و سینا و سارا باهم میخندن
حالا سارا و سینا شام رو آماده میکنن؛ درست مثل مامان ولی توی آشپزخونه اسباب بازی شون. سینایک سوسیس🌭 تو بشقابش داره
به جاش سارا یک هویج 🥕خوشمزه.
سارا میپرسه سینا شام رو دوست داری؟ سینا با اشاره میگه آره
ملچ مولوچ مشغول خوردن میشن
مامان صداشون میزنه و میگه شام آماده است پاشین بیان شام بخورید سارا خیلی گرسنه بود میگه به به چقدر گشنمه
،مامان سینا رو روی صندلی 🪑غذای بچه ها میشونه
سارا روی صندلی 🪑میشینه چون اون بزرگه
شام خیلی خوشمزه است به به
کتلت🧆 و سیب زمینی سرخ کرده🍿 با یه کم سس
بعد از خوردن غذا ، سارا و سینا به مامان کمک می کنند تا میز رو جمع کنه.
سارا بشقاب🍽 و قاشق و چنگال🍴 رو برای مامان میبره اشپزخونه
سینا هم لیوانارو 🧋میبره
مامان میگه آفرین بچه های خوبم
قبل از خواب وقت حمومه 🛁
سارا میگه «سینا بیا بریم آماده شیم.
اخه سارادیگه بزرگ شده وبه سیناکوچولو کمک میکنه تا لباسهاش رو در بیاره چون سینا تنهایی نمیتونه این کار رو بکنه اون هنوزکوچولوئه
سارا میگه فقط یه جوراب🧦 مونده دیگه تموم شد.
سارا سینا رو قلقلک میده و اونا باهم میخندنو میخندن
بعد سارا هم لباسهاش رو در می آره اون همه لباسای خودش و برادرش رو میاندازه تو سبد رخت چرک ها
سینا هم جورابهاش🧦 رو تو سبد می اندازه.
سینا میخواد پوشکش رو هم بندازه اون تو.
سارا بهش میگه نه سینا جان پوشک جاش توی سطل آشغاله
مامان به سینا کمک میکنه تا توی وان بره
سارا اردکهای پلاستیکی🦆 رو توی آب می اندازه.
شالاپ شولوپ
سینا خیلی کیف میکنه وقتی با اونا بازی میکنه
حالا سارا هم آماده است که توی وان بره
سارا موهای سینا رو میشوره
بهش میگه باحاله نه؟
اول بهش یه دستمال میده تا روی چشمهاش بذاره که کف توی چشماش نره بعدش یک کم شامپو رو موهای سینا میریزه
و میشوره و میشوره و میشوره...
تا اینکه داداش کوچولوش سرش میشه پر از کف نرم وخوش بو
سارا میخنده و میگه مامان نگاه کن چه خنده دار شده
سارا و سینا خیلی تو حموم 🛀بهشون خوش گذشت، ولی الان دیگه باید بیان بیرون
ساراخودش رو توی حوله تن پوش صورتی اش میپیچه
مامان سینا رو توی حوله تن پوش سبزش میپیچه
مامان سریع پوشک سینا میبنده و لباساشو میپوشه بعد هم لباسای سارا رو میپوشه تنش
سارا و سینا روی مبل نشستند و لباس خوابهای گرمشون رو پوشیدن
و کتاب مورد علاقه سینا رو برمیداره عکس توی کتاب رو به داداش کوچولوش نشون میده
و میگه: «نگا یه دونه سیب🍎
وقت خواب که میرسه
مامان سینا رو روی تخت کوچولوش میزاره
عروسک خرسیاش 🧸 راهم کنارش میزاره
سارا هم میخواد بره بخوابه ولی قبلش میخواد ی بوس و شب بخیر ب داداش کوچولوش بده
سارا اروم توی گوش داداش کوچولوش میگه:شبت بخیر سینا کوچولو فردا دوباره باهم بازی میکنیم.
حالا شب شده و سارا و سینا دوتایی خوابیدن مامان بهشون نگاه میکنه ک سینا خیلی اروم و راحت خوابیده
میره سراغ دختر مهربونش اونو میبوسه موهاشو نوازش میکنه و ازش تشکر میکنه ک انقدر هم ب مادرش کمک میکنه و هم مراقب برادرکوچولوشه
بعد هم میگه دخترم تو گلی🌻 از گلهای بهشتی🌼 ک خدا تورو ب من هدیه💝 داده
༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۱_۱۸۵۰۴۷۷۵۱_۳۱۰۸۲۰۲۳.mp3
14.78M
#کفش_کرم_ابریشم 🐛
༺◍⃟ 👠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان کفش کرم ابریشم🐛
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود زیر گنبد کبود ی کرم ابریشم 🐛سبز خوشرنگی زندگی میکرد.
کرم ابریشم کوچولو ی روز از خواب بیدار شد دید عه یکی از کفشاش👠 نیست همه جای خونه رو دنبال لنگه کفشش👠 گشت .
پیش خودش فکری کرد و گفت: شاید اونو دیشب موقعی که از خونه عنکبوت 🕷برمیگشتم توی راه از پام کنده شده
پاشم برم پیش عنکبوت🕷 ببینم خونه اون جا نزاشتم شایدم توی مسیر پیداش کنم .
کرم ابریشم🐛 کفشش👠 رو گم کرده بود! وقتی که راه میرفت پاش خیلی خیلی درد میگرفت!
کرم ابریشم رفت پیش آقای عنکبوت🕷 و گفت:
دوست عزیز من دیشب لنگه کفشمو خونتون جا نزاشتم ؟
عنکبوت 🕷گفت :نه چیزی جانمونده اینجا
بعد گفت :
آقای عنکبوت! میشه یک کفش به من قرض بدید؟
عنکبوت🕷 هم یکی از بهترین کفشاشو برای کرم ابریشم اورد
اما کفش آقای عنکبوت 🕷خیلی کوچک بود .برای اون تنگ بود .اصلا ب پاش نمیرفت
خانم کرم ابریشم 🐛بدون کفشش👠 خیلی ناراحت بود .
خانم کرم ابریشم🐛 رفت پیش قورباغه 🐸و گفت:
ابن دور و بر ی لنگه کفش ندیدی؟
قورباغه🐸 گفت :نه ندیدم
خانم کرم ابریشم🐛 گفت :
میشه به من یه کفش قرض بدی قورباغه🐸؟
قورباغه🐸 ی کفش براش اورد گفت بپوش ببین چجوریه ؟
ولی کفش قورباغه🐸 خیلی بزرگ بود!
خانم کرم ابریشم رفت پیش کفشدوزک🐞 و گفت:
کفشدوزک جون 🐞میشه لطفا یه کفش به من قرض بدی؟
ولی کفش 👢کفشدوزک 🐞خیلی پای خانم کرم ابریشم 🐛رو میخاروند!!
اون رفت و رفت تا رسید پیش آقای خرچنگ🦀 و گفت:شما این جا ی لنگه کفش ندیدید ؟؟؟
اقای خرچنگ🦀 گفت :نه والله لنگه کفش ندیدم
خانم کرم ابریشم بهش گفت :
آقای خرچنگ، 🦀میشه به من یک کفش قرض بدید؟
خرچنگم🦀 رفت و زیباترین کفششو🥿 براش اورد و گفت بپوش ان شالله ک خوشت بیاد
کرم ابریشم🐛 کفش خرچنگو 🦀پوشید و چشمتون روز بد نبینه
کفشهای آقای خرچنگ🦀 خیلی تیز بودن! اونا به درد کندن زمین میخوردن! نه به درد راه رفتن!
خانم کرم ابریشم 🐛از گشتن خیلی خسته شده بود! تصمیم گرفت بره خونه و استراحت کنه شاید روز بعد کسی کفششو 👠پیدا کنه و براش بیاره
اون رفت و یک برگ 🍀پیدا کرد و دور خودش پیچید و خوابید! یک خواااااااااب عمیق !!!
خانم کرم ابریشم 🐛یک پیلهی گرم و نرم دور خودش پیچید و توش خوابید!
چند روز گذشت...
خانم کرم ابریشم🐛 خیلی خوب خوابید و استراحت کرد
ولی هنوز تو فکر کفشش بود .
پیش خودش گفت :به به عجب خواب دل انگیزی داشتم و خستگیم دراومد پاشم برم دنبال کفشم 👠بگردم
خانم کرم ابریشم🐛 از توی پیله اومد بیرون
با تعجب نگاهی ب خودش کرد و دید دیگه یک کرم ابریشم با چندتا پا🦶 نیست .
اون دیگه تبدیل شده بود ب یک پروانه 🦋با بالهای ابی قشنگ و زیبا ک فقط باید پرواز کنه و نیازی به کفش و راه رفتن با اونها نداشت .
خانم کرم ابریشم🐛 ک دیگه الان کرم ابریشم نبود بلکه یک پروانه 🦋زیبا بود ک میتوانست بوسیله پرواز کردن از جایی ب جای دیگر پرواز کنه
زود بالهاشو تکون داد و تکون داد
بعد شروع کرد ب پرواز کردن 🦋
پیش خودش گفت برم پیش دوستام و بالهای قشنگمو بهشون نشون بدم.
اون بالهای ابی رنگ و خوشکلشو باز کرد و پرید .
از روی گلی🌺 ب گل 🌼دیگر میپرید و شاد و خوشحال 😇بود.
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄