eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۰_۱۹۵۶۵۳۸۸۰_۳۰۰۸۲۰۲۳.mp3
13.28M
༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: 👈 به مامانی کمک کنیم. :معین‌الدینی ༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((دختری که ب مامانش کمک میکنه گلی از گلهای بهشته)) قصه امشب ما در مورد دختر نازنینی هست ک هم مراقب داداش کوچولوش هست وهم به مامانش کمک میکنه ... ♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️♠️ مامان خیلی کار داره اخه امروز خیلی دیر از سر کار برگشته و باید شام روآماده کنه مامان🧕 میگه «سارا جون» 👩‍🦰یک کم با سینا👩‍🦲 بازی میکنی؟ این طوری من میتونم آشپزی کنم. سارا 👩‍🦰میگه: «بله مامان سارا👩‍🦰 به داداش 👩‍🦲کوچولوش میگه: «سینا» با من بیامیخوایم باهم یه بازی خیلی خوب بکنیم سینا👩‍🦲 و سارا👩‍🦰 با آجرهای رنگی خونه سازی، به برج درست میکنن. سینا آجرها رو به دست سارا میده و سارا اونها رو با دقت روی هم میذاره برج یه کم کجه..... دیگه الآن آجرهای رنگی میریزن پایین مواظب باشید. اجرها میریزن پایین و سینا و سارا باهم میخندن حالا سارا و سینا شام رو آماده میکنن؛ درست مثل مامان ولی توی آشپزخونه اسباب بازی شون. سینایک سوسیس🌭 تو بشقابش داره به جاش سارا یک هویج 🥕خوشمزه. سارا میپرسه سینا شام رو دوست داری؟ سینا با اشاره میگه آره ملچ مولوچ مشغول خوردن میشن مامان صداشون میزنه و میگه شام آماده است پاشین بیان شام بخورید سارا خیلی گرسنه بود میگه به به چقدر گشنمه ،مامان سینا رو روی صندلی 🪑غذای بچه ها میشونه سارا روی صندلی 🪑میشینه چون اون بزرگه شام خیلی خوشمزه است به به کتلت🧆 و سیب زمینی سرخ کرده🍿 با یه کم سس بعد از خوردن غذا ، سارا و سینا به مامان کمک می کنند تا میز رو جمع کنه. سارا بشقاب🍽 و قاشق و چنگال🍴 رو برای مامان میبره اشپزخونه سینا هم لیوانارو 🧋میبره مامان میگه آفرین بچه های خوبم قبل از خواب وقت حمومه 🛁 سارا میگه «سینا بیا بریم آماده شیم. اخه سارادیگه بزرگ شده وبه سیناکوچولو کمک میکنه تا لباسهاش رو در بیاره چون سینا تنهایی نمیتونه این کار رو بکنه اون هنوزکوچولوئه سارا میگه فقط یه جوراب🧦 مونده دیگه تموم شد. سارا سینا رو قلقلک میده و اونا باهم میخندنو میخندن بعد سارا هم لباسهاش رو در می آره اون همه لباسای خودش و برادرش رو میاندازه تو سبد رخت چرک ها سینا هم جورابهاش🧦 رو تو سبد می اندازه. سینا میخواد پوشکش رو هم بندازه اون تو. سارا بهش میگه نه سینا جان پوشک جاش توی سطل آشغاله مامان به سینا کمک میکنه تا توی وان بره سارا اردکهای پلاستیکی🦆 رو توی آب می اندازه. شالاپ شولوپ سینا خیلی کیف میکنه وقتی با اونا بازی میکنه حالا سارا هم آماده است که توی وان بره سارا موهای سینا رو میشوره بهش میگه باحاله نه؟ اول بهش یه دستمال میده تا روی چشمهاش بذاره که کف توی چشماش نره بعدش یک کم شامپو رو موهای سینا میریزه و میشوره و میشوره و میشوره... تا اینکه داداش کوچولوش سرش میشه پر از کف نرم وخوش بو سارا میخنده و میگه مامان نگاه کن چه خنده دار شده سارا و سینا خیلی تو حموم 🛀بهشون خوش گذشت، ولی الان دیگه باید بیان بیرون ساراخودش رو توی حوله تن پوش صورتی اش میپیچه مامان سینا رو توی حوله تن پوش سبزش میپیچه مامان سریع پوشک سینا میبنده و لباساشو میپوشه بعد هم لباسای سارا رو میپوشه تنش سارا و سینا روی مبل نشستند و لباس خوابهای گرمشون رو پوشیدن و کتاب مورد علاقه سینا رو برمیداره عکس توی کتاب رو به داداش کوچولوش نشون میده و میگه: «نگا یه دونه سیب🍎 وقت خواب که میرسه مامان سینا رو روی تخت کوچولوش میزاره عروسک خرسی‌اش 🧸 راهم کنارش میزاره سارا هم میخواد بره بخوابه ولی قبلش میخواد ی بوس و شب بخیر ب داداش کوچولوش بده سارا اروم توی گوش داداش کوچولوش میگه:شبت بخیر سینا کوچولو فردا دوباره باهم بازی میکنیم. حالا شب شده و سارا و سینا دوتایی خوابیدن مامان بهشون نگاه میکنه ک سینا خیلی اروم و راحت خوابیده میره سراغ دختر مهربونش اونو میبوسه موهاشو نوازش میکنه و ازش تشکر میکنه ک انقدر هم ب مادرش کمک میکنه و هم مراقب برادرکوچولوشه بعد هم میگه دخترم تو گلی🌻 از گلهای بهشتی🌼 ک خدا تورو ب من هدیه💝 داده ༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۸۳۱_۱۸۵۰۴۷۷۵۱_۳۱۰۸۲۰۲۳.mp3
14.78M
🐛 ༺◍⃟ 👠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان کفش کرم ابریشم🐛 یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود زیر گنبد کبود ی کرم ابریشم 🐛سبز خوشرنگی زندگی میکرد. کرم ابریشم کوچولو ی روز از خواب بیدار شد دید عه یکی از کفشاش👠 نیست همه جای خونه رو دنبال لنگه کفشش👠 گشت . پیش خودش فکری کرد و گفت: شاید اونو دیشب موقعی که از خونه عنکبوت 🕷برمیگشتم توی راه از پام کنده شده پاشم برم پیش عنکبوت🕷 ببینم خونه اون جا نزاشتم شایدم توی مسیر پیداش کنم . کرم ابریشم🐛 کفشش👠 رو گم کرده بود! وقتی که راه میرفت پاش خیلی خیلی درد میگرفت! کرم ابریشم رفت پیش آقای عنکبوت🕷 و گفت: دوست عزیز من دیشب لنگه کفشمو خونتون جا نزاشتم ؟ عنکبوت 🕷گفت :نه چیزی جانمونده اینجا بعد گفت : آقای عنکبوت! میشه یک کفش به من قرض بدید؟ عنکبوت🕷 هم یکی از بهترین کفشاشو برای کرم ابریشم اورد اما کفش آقای عنکبوت 🕷خیلی کوچک بود .برای اون تنگ بود .اصلا ب پاش نمیرفت خانم کرم ابریشم 🐛بدون کفشش👠 خیلی ناراحت بود . خانم کرم ابریشم🐛 رفت پیش قورباغه 🐸و گفت: ابن دور و بر ی لنگه کفش ندیدی؟ قورباغه🐸 گفت :نه ندیدم خانم کرم ابریشم🐛 گفت : میشه به من یه کفش قرض بدی قورباغه🐸؟ قورباغه🐸 ی کفش براش اورد گفت بپوش ببین چجوریه ؟ ولی کفش قورباغه🐸 خیلی بزرگ بود! خانم کرم ابریشم رفت پیش کفشدوزک🐞 و گفت: کفشدوزک جون 🐞میشه لطفا یه کفش به من قرض بدی؟ ولی کفش 👢کفشدوزک 🐞خیلی پای خانم کرم ابریشم 🐛رو میخاروند!! اون رفت و رفت تا رسید پیش آقای خرچنگ🦀 و گفت:شما این جا ی لنگه کفش ندیدید ؟؟؟ اقای خرچنگ🦀 گفت :نه والله لنگه کفش ندیدم خانم کرم ابریشم بهش گفت : آقای خرچنگ، 🦀میشه به من یک کفش قرض بدید؟ خرچنگم🦀 رفت و زیباترین کفششو🥿 براش اورد و گفت بپوش ان شالله ک خوشت بیاد کرم ابریشم🐛 کفش خرچنگو 🦀پوشید و چشمتون روز بد نبینه کفش‌های آقای خرچنگ🦀 خیلی تیز بودن! اونا به درد کندن زمین میخوردن! نه به درد راه رفتن! خانم کرم ابریشم 🐛از گشتن خیلی خسته شده بود! تصمیم گرفت بره خونه و استراحت کنه شاید روز بعد کسی کفششو 👠پیدا کنه و براش بیاره اون رفت و یک برگ 🍀پیدا کرد و دور خودش پیچید و خوابید! یک خواااااااااب عمیق !!! خانم کرم ابریشم 🐛یک پیله‌ی گرم و نرم دور خودش پیچید و توش خوابید! چند روز گذشت... خانم کرم ابریشم🐛 خیلی خوب خوابید و استراحت کرد ولی هنوز تو فکر کفشش بود . پیش خودش گفت :به به عجب خواب دل انگیزی داشتم و خستگیم دراومد پاشم برم دنبال کفشم 👠بگردم خانم کرم ابریشم🐛 از توی پیله اومد بیرون با تعجب نگاهی ب خودش کرد و دید دیگه یک کرم ابریشم با چندتا پا🦶 نیست . اون دیگه تبدیل شده بود ب یک پروانه 🦋با بالهای ابی قشنگ و زیبا ک فقط باید پرواز کنه و نیازی به کفش و راه رفتن با اونها نداشت ‌. خانم کرم ابریشم🐛 ک دیگه الان کرم ابریشم نبود بلکه یک پروانه 🦋زیبا بود ک میتوانست بوسیله پرواز کردن از جایی ب جای دیگر پرواز کنه زود بالهاشو تکون داد و تکون داد بعد شروع کرد ب پرواز کردن 🦋 پیش خودش گفت برم پیش دوستام و بالهای قشنگمو بهشون نشون بدم. اون بالهای ابی رنگ و خوشکلشو باز کرد و پرید . از روی گلی🌺 ب گل 🌼دیگر میپرید و شاد و خوشحال 😇بود. ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ صبا خانوم و آقا سبحان گل😍 آقا محمد امین ۱۱ ساله و مبینا خانوم ۷ ساله از اهواز😍 آقا آرکان گل ۳ ساله 😍 ۳تا خواهر نازنین : به نام نازنین فاطمه ۱۱ ساله و نرگس خانوم ۷ ساله و نورا خانم ۶و نیم ماهه 😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. سلام پــــــدرو مـــــــــــادر عزیز😊 خوش آمدید به کانال خودتون صفــــــــــــــای وجودتون ⚘ چنانچه دوســــــــــــت دارید قـــصه ای را بـه فرزندتون هدیه کنید نام و نام خانوادگی و شهر محل زندگیتون رو برای ادمین عزیز بفرستید.🎁 ❣تبریک تولد هم بعد از اربعین ان شاالله داریم. 🌺قابل توجه لیست اسامی بچه ها تا آخرشهریور پر شده است 😍😊 👇👇👇 .
. به مناسبت اربعین امام‌حـــــسین علیه السلام و یــــــــاران نازنینشان از امشب در خدمت شما هستیم🌴 با داستان زندگی حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها در کانال داستان شب🎙👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f دوستانتون برای شنیدن این داستان زیبا به کانال داستان شب دعوت کنید💌 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۱_۱۸۴۴۵۵۰۵۵_۰۱۰۹۲۰۲۳.mp3
16.11M
🦔 ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تیغ انداز جوان🦔 بچه خرگوشها وسط جنگل مشغول بازی بودند.دست همدیگر را گرفته بودند و عمو زنجیر باف بازی میکردند.جوجه تیغی کوچولوی شیطان از دور آنها را دید.یواش یواش به آنها نزدیک شد پشت درختی پنهان شد و آهسته گفت:«حالا تیغ انداز جوان آماده تیغ اندازی است.» خرگوش کوچولوها شروع کردند به خواندن: عمو زنجیر باف،بعله زنجیر منو بافتی؟بعله پشت کوه انداختی؟بعله بابا اومده،چی چی آورده؟ در همین موقع جوجه تیغی با صدای بلندی گفت:«تیغ،تیغ آورده.بعد هم چهار تاتیغ تیز به طرف بچه خرگوشها پرت کرد. تیغها به دم خرگوشها فرورفت.صدای جیغ و داد بچه خرگوشها بلند شد.آنها گریه کنان به طرف خانه دویدند.لاک پشت پیر که همان دور و برها بود سر و صدا را شنید.خودش را رساند آن وقت از پشت شیشه عینکش جوجه تیغی را ديد. موضوع را فهمید فوراً در لاکش پنهان شد،ولی عینکش بیرون از لاک ماند. جوجه تیغی خندید و گفت:ترسو ترسو! لاک پشت ترسو!از ترس عینکت را جا گذاشتی اگر جرئت داری بیا بیرون و عینکت را بردار»لاک پشت پیر از توی لاکش داد زد:«آخر تیغ انداز جوان!تو کی میخواهی دست از این کار بد و زشتت برداری؟مگر نمیدانی که تیغ‌هایت را باید برای دشمنانت پرت کنی نه برای دوستانت!»جوجه تیغی منتظر نشد که لاک پشت حرفش را تمام کند.خانم سنجابه که روی درخت نشسته بود و تماشا میکرد فریاد زد:«ای جوجه تیغی بی ادب تو را باید از این جنگل بیرون کنند.» جوجه تیغی یک تیغ هم به طرف او انداخت بعد هم فرار کردو رفت. جوجه تیغی کوچولو کارش همین بود. توی جنگل راه میرفت و به طرف دوستانش تیغ می انداخت.مدتی گذشت جوجه تیغی این کار زشتش را ادامه داد حیوانی در جنگل نبود که از دست او راحت باشد.همه از او و تیغهایش میترسیدند کسی جرئت نداشت به او نزدیک شود و جوجه تیغی هر روز خوشحالتر ومغرورتر میشد اما او اصلا متوجه نبود که تیغهایش روز به روز کم و کمتر میشود تا اینکه یک روز جوجه تیغی مثل همیشه در جنگل میگشت و آواز میخواند:تیغ انداز جوانم تیغ دارم و تیغ می اندازم رسید به بچه سنجابها آنها داشتند«گردو بازی»میکردند.جوجه تیغی با خودش گفت:خوب است که خدمت این کوچولوها هم برسم.بعد هم بدنش را جمع کرد و خواست که چند تیغ به طرف آنها پرت کند اما هر کار کرد تیغی پرتاب نشد.جوجه تیغی خیلی تعجب کرد با خودش گفت:«یعنی چه؟چرا نمی توانم تیغ بیندازم؟»در همین ،موقع یکی از بچه سنجابها او را دید.جیغ کشید وگفت:«وای این دیگر چه حیوانی است؟ » یکی دیگر از بچه سنجابها گفت:«فکر میکنم جوجه باشد؛اما چه جوجه زشتی است»بچه سنجاب سومی گفت:«نه بابا این که تیغ انداز جوان خودمان است نگاه کنید چهشکلی شده!چه قیافه خنده داری پیداکرده!»آن وقت همه بچه سنجابها زدند زیر خنده و دسته جمعی گفتند:«تیغ انداز جوان بی تیغ شده»در همین موقع لاک پشت پیر هم رسید و گفت:«معلوم است دیگر!عاقبت آن همه تیغ اندازی همین میشود!»سنجاب هم از بالای درخت داد زد:«خوب شد؛خوب شد.تو لایق آن تیغها نبودی»جوجه تیغی دیگر صبر نکرد.با عجله به خانه دوید.به سرتاپای خودش نگاه کرد چقدر زشت شده بود.حتی یک تیغ هم روی بدنش نمانده بود خیلی ناراحت شد گریه اش گرفت دیگر نمی توانست از خانه بیرون بیاید خجالت میکشید میترسید که همه او را مسخره کنند. جوجه تیغی کم کم از تنهایی حوصله اش سر رفت یک روز یواشکی سرش را از خانه بیرون آورد هوا آفتابی بود.جوجه تیغی با خودش گفت:«عجب هوایی اکاش می توانستم از خانه بیرون بروم و بازی کنم. حیف که نمی توانم»اما دوباره به خودش گفت:«حالا که کسی این دور و بر نیست می روم کمی قدم میزنم و زود بر میگردم.»از خانه بیرون آمد.مدتی راه رفت آن قدر ناراحت بود که متوجه اطرافش نبود.یک جوجه تیغی پیر در همان نزدیکیها داشت برای خودش لانه ساخت.جوجه تیغی کوچولو او را ندید جوجه تیغی پیر دادکشید:«آهای حیوان عجیب!تو کی هستی؟از کجا می آیی؟مگر نمی بینی دارم خانه می سازم.»اما جوجه تیغی کوچولو اصلا حواسش نبود این حرفها را هم نشنید.جلو و جلوتر آمد جوجه تیغی پیر داد زد:«گفتم جلوتر نیا.» اما جوجه تیغی کوچولو باز هم جلوتر آمد.آن وقت جوجه تیغی پیر بدنش را جمع کرد و چند تا تیغ به طرف او پرت کرد تیغها به بدن او فرو رفت.جوجه تیغی کوچولو فریاد کشید و به سرعت از آنجا دور شد خیلی دردش گرفته بود.از درد گریه اش گرفته بود گوشه ای نشست و با خودش فکر کرد.به چی فکر کرد؟معلوم است به کارهای به گذشته اش به اینکه چطور دوستانش را اذیت میکرد حالا میفهمید که دوستانش چقدر از تیغهای او دردشان می آمده او پشیمان بود.به همین خاطر تصمیم گرفت که برود و از دوستانش عذرخواهی کند.حالا جوجه تیغی قصه ما پیش دوستانش است.او از دوستانش معذرت خواهی کرده است.آنها هم او را بخشیده اند.تازه یک خبر خوب هم شنیده ام تیغ انداز جوان باز هم تیغ در آورده است،اما حالا تیغهایش را به طرف دشمنانش پرتاب میکند نه دوستانش ༺◍⃟🦔ᭂ࿐❁❥༅••┅ @nightstory57 ༺◍⃟჻🐿ᭂ࿐❁❥༅••┅
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقا علی ۱۱ ساله و آقا رضا ۸ ساله 😍 آقا علی شاهب، آقا امیر علی شاهب😍 آقا حسین شاهب و دخترم فاطمه زهرا شاهب😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄