༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
تولدتون مبارک ♥️🎉🎊
دخترم فاطمه 😍
آقا علیرضا هفت ساله 😍
دوقلوهای عزیزم آقا ابوالفضل و زهرا خانم حیدری ۱۰ ساله از تهران😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
نیلا خانم کلاس اولی و داداشش آقا امیرحسین کلاس سوم 😍
تبسم خانم ۹ساله از اهواز 😍
مهرسام ایرانپور از کرمان و
بنیتا ۹ ساله و دانیال ۱۲ ساله از شهر شیراز 😍
بیتا خانم و آتنا خانم گل 😍
دخترم فاطمه زهرا و آقا علی پورسامانی 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۲_۱۹۰۷۳۲۶۹۱_۲۲۰۹۲۰۲۳.mp3
14.17M
#کلاغ_خبرچین
༺◍⃟ 🦅჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قصه کلاغ خبرچین))
در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند .
یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت هم این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد .
هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند.
آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید فیش، فیش،فیششششش
بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار 🐍بزرگی را دید که سرش را اززیر آب بیرون آورده بودو ب سرعت ب طرفش حرکت میکرد
فیش فیش فیششششش
آنچنان با سرعت ب سمت کلاغ میامد ک کلاغ فکر کرد همین الان اورا یک لقمه چپ میکند.
کلاغ از دیدن مار 🐍خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت .
کلاغ خبر چین ، همینطور پر زنان حرکت کردتا به لانه اش رسید وقتی که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد .
طوطی 🦜دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لانه او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد . کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید !
طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده شروع کرد به خندیدن .
کلاغ که از این کار طوطی ناراحت شده بود سریع پارچه را از روی سرش برداشت طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ ، باز هم شروع به خندیدن کرد و گفت : کلاغ ؟ پرهای سرت کجا رفته است ؟ پس این همه گریه بخاطر کله کچلت بود ؟!
کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی باز گو کرد و طوطی هم با شنیدن حرفهای کلاغ شروع به خندیدن کرد.
خندید و خندید
کلاغ گفت : یعنی تو از ناراحتی من اینقدر خوشحالی » .
طوطی🦜 جواب داد : آخر همه حیوانات جنگل می دانند که مار آبی🐍 هیچ خطری ندارد و هیچ کس هم از مار آبی نمی ترسداما تو آنقدر ترسیده ای که پرهای سرت هم ریخته اند .
اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی می خندند .
کلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، و می گفت : طوطی جان خواهش می کنم این کار را نکن اگر حیوانات جنگل بفهمد که چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می رود .
طوطی گفت : کلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می کشیدی و به همه جار می زدی و آبروی آنها را می بردی ، حالا ببین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می کنی .
کلاغ کمی فکر کرد و گفت : حالا دیگر فهمیده ام که چه قدر اشتباه می کردم و چقدر حیوانات جنگل را آزار می دادم خواهش می کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر من هم قول می دهم که هرگز کارهای گذشته را تکرار نکنم ،
اصلاً تصمیم می گیریم که هر وقت پرهایم در آمد بروم و از تمام حیوانات جنگل عذر خواهی کنم » .
طوطی دانا 🦜با دیدن حال و روز کلاغ و پشیمانی از رفتارگذشته اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هر چه زودتر پرهای سرش در بیایند .اونوقت کلاغ خوشحال شد
نتیجه می گیریم که هر کس در حق دیگران خطایی مرتکب شود خودش هم به زودی گرفتار خواهد شد
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۴۲۵_۲۰۱۶۲۰۴۴۸_۲۵۰۴۲۰۲۳.mp3
11.42M
#داینای_ترسو🦖
༺◍⃟😧჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: داستانی برای کنترل ترس در کودکا
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۶تا۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۲_۱۹۲۳۲۹۹۰۶_۱۲۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
#معلم
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام حسین علیهالسلام 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((معلم👨🏻🏫))
صدای پاهای مرد، توی کوچه پیچیده بود. تند و تند و تند راه میرفت🏃♂🏃♂ و نمیدونست چیکار کنه. خیلی خوشحال بود. از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. دلش میخواست زودتر به خونه برسه. توی راه چشمش به یک دوره گرد خرما فروش🌴 افتاد. یک مقدار خرما خرید و دوباره به راه افتاد. وقتی به خونه رسید تند تند در میزد، انگار که تمام وجودش شده بود خوشحالی. همسرش در رو باز کرد و گفت: چه خبره؟ و نگاه کرد به چهره خندان عبدالرحمان و در حالی که خرما رو از عبد الرحمان میگرفت به بقچه🎁 زیر بغلش اشاره کرد و گفت: چی شده خوشحالی؟؟ لباس خریدی؟؟ عبد الرحمان با خوشحالی به درون خونه رفت, بقچه لباس رو گوشه اتاقش گذاشت. زن بقچه رو باز کرد. سه تا پیراهن بلند🧥 و دو تا عبای تازه. زن یکی یکی اونها رو جلوی چشمش گرفت. باز یه نگاه به همسرش کرد و با تعجب گفت: این همه لباس تازه؟!!! پولش رو از کجا اوردی؟ راستی به من بگو ببینم امام حسین علیهالسلام باهات چیکار داشت؟؟ نگرانت بودم. وقتی خدمتکار امام گفت اقا با شما کار داره دلم هزار تا راه رفت. گفتم نکنه با بچش بد رفتاری کردی؟!! عبدالرحمان خندید و گفت:, نه امام من رو خواسته بود تا ازم تشکر کنه.
زن گفت: وای راست میگی؟ برای چی؟؟ مرد گفت: بزار برات تعریف کنم.وقتی بهم خبر دادن امام حسین علیهالسلام باهام کار داره نمیدونی چه حالی شدم . خیلی نگران بودم نمیدونم چه جوری خودم رو به خونه امام حسین علیهالسلام رسوندم. وقتی وارد خونه امام شدم به فرزندش که دانش آموز منه گفت: بخون.
و او سوره «حمد» رو درست و با صدای شیرین خوند.
نمیدونی امام چقدر خوشحال شد. بعدش از من پذیرایی کرد و تشکر کرد که سوره حمد رو به فرزندش یاد دادم.
زن گفت: راست میگی نکنه اینا...
مرد گفت: بله این لباسها رو امام به من هدیه داد
زن گفت: واقعا؟؟
مرد گفت: آره. تنها اینا نیست.
زن زل زد به چشمای عبدالرحمان و گفت: نه! مگه چیز دیگه هم بهت داده؟؟
عبدالرحمان از توی شال کمرش دو تا کیسه کوچیک بیرون آورد و رو زمین گذاشت و گفت: میدونی توی اینا چیه؟
زن گفت: چی؟
مرد گفت: هزار دینار🪙
زن گفت: واقعا این همه پول؟؟
زن تندتند گره کیسه 💰رو باز کرد. سکه های دینار رو روی زمین ریخت . باورش نمیشد. گفت: وای! یعنی یاد دادن یه سوره کوچیک این همه ارزش داشت؟؟
عبدالرحمان در حالی که سکه ها 🪙رو توی کیسه میریخت گفت: قدر علم و دانش رو فقط آدمای بزرگ و دانشمندی مثل امام حسین علیهالسلام میدونن. اتفاقا کسی پیش امام بود که مثل تو فکر میکرد. دیدم آهسته یه چیزی به امام گفت. فکر کنم اعتراض کرد که چرا به خاطر یاد دادن یه سوره این همه لباس و پول بهش دادی.؟!! میدونی امام چه جوابی بهش داد؟
زن گفت: نه. امام چی گفت؟؟
مرد گفت: برگشت بهش گفت: «این دینارها چگونه می تواند کار خوب یک معلم رو جبران کنه؟»
و بعد این شعر رو خوند :
وقتی که دنیا به تو مال و ثروت بخشید تو هم به مردم ببخش پیش از آن که از دستت برود، زیرا مال و ثروت با بخشیدن به دیگران از بین نمی رود، و وقتی از بین رفتنی باشد با بخل و خسیسی نمی توان آن را نگه داشت.
امام حسین علیهالسلام ارزش دانش و علم رو میدونه. امام حسین علیهالسلام ارزش کار بزرگ رو میدونه. اون به خاطر اینکه من به فرزندش یک سوره کوچیک رو یاد دادم و اون رو با دانش آشنا کردم این گونه از من تشکر کرد.
زن همین جور که مات و مبهوت به دینارها نگاه میکرد با خودش گفت: چه امام خوبی داریم ما. چه امام دانایی داریم ما . چقدر ارزش کار خوب رو میدونه.
بله بچه های من، امام حسین علیهالسلام همچون امامان دیگر، ارزش کار خوب رو میدونستن و برای کار خوب ارزش قائل بودن. ایشون از افرادی که کار خوب انجام میدادن اینجوری تقدیر میکردن. مثل خدای مهربون که بابت کارهای خوب ما این همه نوید خوبی به ما داده. این همه امید به خوشبختی به ما داده. هم توی این دنیا هم توی اون دنیا باید تلاش کنیم اونقدر خوب و خوش اخلاق و خوش برخورد باشیم تا از نعمت های این دنیا به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم و از نعمت اون دنیا که بهشت زیبا هست به بهترین شکل ممکن بهره مندبشیم.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۰_۱۹۰۹۲۴۵۶۱_۱۰۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
#منِ_غرغرووو 🧒🏻
༺◍⃟👀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: دنیا رو قشنگ ببینیم 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((منِ غر غروووو))
اون روز مادربزرگم 👵🏻خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادر بزرگ متوجه یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم
من از مدرسه اومدم :گفتم وای هوا خیلی گرمه 🌅 آدم کلافه میشه . بعد رفتم سر یخچال یک نوشیدنی می خواستم🧋 اماچیزی پیدا نکردم حسابی کلافه شدم و گفتم وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم
بعد که کمی خنک شدم گفتم امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟
مامان مامان من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم🥿
بابا چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم میشه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و میخواستم بخوابم مادربزرگم👵🏻 به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم میشه یک کم با هم صحبت کنیم گفتم آره مادرجون چی شده؟ گفت من امروز خیلی به کارات دقت کردم دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه گیری در صورتی که میتونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی
ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن به راه حلها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی
اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرفهای
مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست میگه پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم
صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود من کره و مربا دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره و مربا رو هم امتحان می کنم🧈🥖
مادربزرگم زیر چشمی آروم آروم بهم خندید ☺️
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄