InShot_۲۰۲۳۱۰۱۱_۱۸۲۴۲۶۹۱۵_۱۱۱۰۲۰۲۳.mp3
17.95M
#دعوت_از_اقوام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
پسرم محمدحسن ومحمدمهدی و
نرگس خانم و
دخترم فاطمه اکبرزاده ۶ ساله 😍
دختم زهرا احدی ۴ ساله از مشهد و
فاطمه سادات موسوی ۵ ساله از میبد و
زینب و زهرا جلالی 😍
آقا رهام و آقا پرهام و رویا خانم و
ابوالفضل عابدینی و عرفان عابدینی و
دخترم سدنا جودکی از درهشهر😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دخترم سدنا رعفتنامی 😍
تولدت مبارک 🎊
محمدرضا رجبی و بهار رجبی و
آقا محمدجوا حسنوند ۶ ساله از اهواز 😍
علی و زهرا حسینزاده ۱۰ ساله و ۳.۵ از استان بوشهر شهرستان جم😍
حسین دلفان و
دخترم یاسمین سادات خانم و
آقا سام ۳ ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۱_۱۸۴۶۵۷۴۵۹_۱۱۱۰۲۰۲۳.mp3
12.95M
#همهچیز_بهدست_اوست
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 همه چیز به دست اوست
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( همه چیز بدست اوست))
پروانهی قرمز ،خالدار چرخید و چرخید و روی گلهای زرد🌼 دامن نرگس🙎♀ نشست.
نرگس لبخند زد و گفت:«سلام کوچولو به باغ دامنم خوش آمدی»
آرام آرام او را نوازش کرد و گفت:
به به چه خوش بو هستی؟ عطر زده ای ؟!
پروانه خنده اش گرفت و گفت: نه! چند دقیقه روی شاخه ی گل یاس نشسته بودم خوش بو شدم! اگر گل یاس نبود خوش بو نمی شدم.
نرگس🙎♀ پروانه را روی شانه اش گذاشت و بعد دوتایی پیش بونه ی گل یاس آمدند
نرگس گلبرگهای پاس را نوازش کرد و گفت چقدر خوش بو هستی ! گل یاس لبخند زد و بعد اشاره کرد به چشمه ای که در نزدیکی اش بود و گفت من آب زلال این چشمه را مینوشم و رشد میکنم و خوش بو می شوم.
اگر این چشمه نبود خوش بو نمی شدم.
نرگس و پروانه کنار چشمه آمدند نرگس دستش را میان آب زلال چشمه فرو برد و احساس خنکی کرد آرام آرام دستش را در آب تکان داد و گفت چشمه جان چقدر زلال و زیبایی مثل آینه هستی چشمه لبخند زد و گفت: وقتی باران میبارد🌧 من هم جوشان میشوم اگر باران نمی بارید من هم نبودم
در همین لحظه یک قطره ی باران💧 روی صورت نرگس افتاد
صورتش را رو به آسمان کرد و لبخند زد: سلام قطره ها! از آسمان به زمین خوش آمدید قطره ها💦 هم لبخند زدند و گفتند خیلی کیف داد. از آن بالا بالاها پریدیم پایین
نرگس گفت: شما چقدر شفاف و قشنگ هستید
قطره ها💦 :گفتند اگر ابر خاکستری☁️ نبود ما هم نبودیم
نرگس و پروانه دوان دوان بالای تپه🗻 رفتند نرگس فریاد زد ایرا ابر🌩 خاکستری ا چه قدر مهربان هستی قطره های باران💦 را مثل نقلهای جشن عروسی روی زمین میپاشی
ابر خاکستری لبخند زد و گفت: باد مرا به این جا آورده است. اگر باد نمی وزید من هم به این جا نمی آمدم
نرگس و پروانه از بالای تپه دنبال باد دویدند باد باد مهربان چند لحظه صبر کن باد ایستاد و چند لحظه صورت نرگس و پروانه را خنک کرد نرگس :گفت چه کار خوبی کردی که ابرهای خاکستری را به این جا آوردی تا باران ببارد
باد گفت اگر آب دریا بخار نمیشد ابر هم درست نمیشد تا من آن را به این جا بیاورم
نرگس و پروانه رفتند کنار دریا روی شنهای ساحل ایستادند و با لبخند موجهای دریا را تماشا کردند نرگس فریاد زد دریا دریای عزیز چقدر تو مهربان هستی
قسمتی از آبت را بخار میکنی تا ابر درست شود.
دریا اشاره کرد به خورشید🌞 و گفت خورشید خانم به من کمک کرد.
اگر او بر من نمیتابید و بدن مرا گرم نمیکرد ابر درست نمیشد.
نرگس بسیار ذوق زده شد امروز چه روز قشنگی بود و بعد از جا بلند شد. سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد
خداجان به خاطر خورشید درخشان🌞 دریاهای خروشان🌊 بادهای مهربان🌫 ابرهای آسمان ☁️قطره های باران💦 و به خاطر گلهای رنگارنگ 🌼🌸🌺و پروانه های قشنگ 🦋از تو متشکرم متشکرم . متشکرم ......
نرگس سرش را بلند کرد و فریاد زد خورشید خانم🌞 خورشید خوب و مهربان تو به دریا میتابی و ابرها را درست میکنی چقدر مهربانی خورشید خانم 🌞لبخند زد و گفت همه چیز به دست خداست
خدا به من نور و گرما داد و گفت: ای خورشید بتاب تا دریا گرم شود
و به دریا :گفت بخار شو تا ابرها درست شوند.
و به باد🌫 گفت ابرها☁️ را جابجا کن
و به ابر☁️ گفت بیار و چشمه ها را پر کن
و به چشمه :گفت جاری شو و گلها🌺 را آبیاری کن
و به گل گفت شگفته شو و عطر و بوی خودت را پخش کن
و به این پروانه 🦋کوچولو یاد داد که پرواز کند و روی گلها بنشیند
و به شما نرگس خانم هم یاد داد که باهوش و کنجکاو باشی.
و با آفریدههای او و جهان بزرگ و زیبایش بیشتر آشنا بشوی.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دخترم آلا خانم ۸ ساله و
محمد امین ۴ ساله 😍
سیدهفاطمه موسوی کلاسهفتم و
سیدمجتبی موسوی کلاس دوم از رشت 😍
تولدتون مبارک 😍🎊
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
هستی خانم ۱۰ ساله و
هانا خانم ۵ ساله از شیراز و
هانیه خانم ۵ ساله و
ریحانه خانم 😍
پسرم امیرعلی گرجستانی و
اسما خانم گرجستاتی و
پسرم آقا مهدی و
ستایش نوروزی از دامغان😍
محمدطاها سیفی و
فاطمهاسما سیفی و
هانیه خانم دورایران ۹ ساله و
هدیه خانم دورایران ۶ ساله از یزد 😍
آقا متین و آقا مبین چرخلو😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۲_۱۸۳۶۱۴۰۹۳_۱۲۱۰۲۰۲۳.mp3
14.54M
#دردسر_خانمعنکبوت🕸🕷
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 هم فکری کردن در کارها باعث میشه ما نتیجه خوبی بگیریم ❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🕸჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🕷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
اگه دوست دارید #فرزندتون
هر شب با ی قصه #تربیتی
به خواب شیرین بره
کانال قصه ما رو از دست
ندید و به بالای کانال هاتون
📌#سنجاق کنیـــــــــــد😍
همچنین 😊
به دوستاتون ما رو #معرفی
کنید تا بچه های بیشتری همراه
ما باشند 🐿🐾 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( دردسر خانم عنکبوت ))
لجباز نباشیم وباهم همفکری کنیم
در گوشه ی حیاطی؛ یک خانه 🏡کوچک و نقلی بود. خانه خالی بود و عنکبوت های🕷 زیادی در آن به خوبی و خوشی زندگی میکردند.کسی هم به آن ها کاری نداشت تا اینکه…
یک روز گلی خانم 🧕آن خانه را خرید و به آنجا آمد. گلی خانم وارد خانه شد. به در و دیوارها نگاه کرد. دست هایش را به کمرش زد و با صدای بلند گفت: وای … چه گرد و خاکی! چه قدر هم تار عنکبوت! 🕸باید حسابی این جا را تمیز کنم.
بعد جاروی دسته بلندش🧹 را آورد و مشغول گرد گیری شد.
عنکبوت ها با وحشت این طرف و آن طرف فرار کردند. خیلی زود خانه هایشان جارو شد و از بین رفت. حتی بعضی از عنکبوت ها هم همراه خانه هایشان از بین رفتند.
در میان عنکبوت ها خانم عنکبوتی بود به نام" نقره".
او هم دختر کوچکش را به روی پشتش گذاشت وباعجله به گوشه ای تاریکی رفت.
گلی خانم🧕 دست بردار نبود. هر روز صبح جارو را به دست می گرفت و خانه را گردگیری می کرد. اگر کوچک ترین تار عنکبوتی 🕸می دید آن را جارو می کرد. یک هفته گذشت، نقره🕷 صبرش تمام شد. فریاد زد: خسته شدم، این دیگه چه وضعیه؟ هر جا خانه می سازم این زن آن را جارو می کند.هر روز یک خانه. از خستگی دارم می میرم. از بس تار تنیدم، هلاک شدم. بعد به هفتمین تار عنکبوتی که درست کرده بود، نگاه کرد و گفت: چه خانه قشنگی! 🕸چه تارهای زیبا و براقی، چرا این خانه های زیبا را جارو می کنه؟ بعد دخترش را پشتش گذاشت و گفت: من که می روم. اینجا دیگر جای عنکبوت ها🕷 نیست.
عنکبوت هایی که در گوشه و کنار مخفی شده بودند، فریاد زدند: ترسو… ترسو. تو خیلی ترسویی. ما عنکبوت ها نباید بترسیم. هر چه قدر خانه مان خراب شد، باز هم باید خانه بسازیم. نقره به طرف در رفت و گفت: من دیگر خسته شدم. نمی تونم هر روز یک خانه بسازم.
در این موقع گلی خانم🧕 با جاروی دسته بلندش 🧹وارد اتاق شد. نقره با عجله از خانه بیرون رفت و گفت: دیگر به حرف این عنکبوت ها گوش نمی کنم. به یک خانه ی راحت احتیاج دارم.او راهش را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به انباری گوشه ی حیاط رسید. در یک طرف انباری، درخت گیلاسی🍒 بود. نقره به دیوار چوبی انباری نگاهی کرد، بعد هم به درخت گیلاس🍒. آن وقت گفت: یک جای عالی برای یک خانه ی تار عنکبوتی.
بعد به آن جا رفت و مشغول تار تنیدن شد. خیلی زود یک خانه ی تار عنکبوتی بزرگ و زیبا بین دیوار انباری و درخت گیلاس درست شد. نقره دختر کوچولویش را روی تار خواباند و گفت: راحت شدیم حالا دیگر هر وقت چشم هایمان را روی هم می گذاریم، خواب جارو را نمی بینیم.
بعد روی تاری نشست. به درخت ها و خانه ها نگاه کرد. گلی خانم باز هم مشغول گردگیری بود. چند روز گذشت . یک روز صبح نقره با صدای عجیبی از خواب بیدار شد. با وحشت به دور و بر نگاه کرد صدا از طرف خانه ی گلی خانم می آمد. او با یک جارو برقی بزرگ مشغول گردگیری بود. نقره🕷 با دقت نگاه کرد. او می دید که آن دستگاه عجیب چه طور همه ی آشغال ها و گردو خاک ها را می بلعد. نقره با دست و پاهایش به سرش کوبید و گفت: و اااای. این دیگه چیه؟ عنکبوت های بیچاره دیگر راه فراری نداشتند.
در داخل خانه عنکبوت ها از هر طرف می دویدند و لوله ی جاروبرقی به دنبالشان بود. ولی بعضی ها توانستند فرار کنند و خودشان را به خارج از خانه برسانند. عنکبوت هایی🕷 که نجات پیدا کرده بودند از ترس می لرزیدند. خانم عنکبوته به آنجا رفت وهمه را دلداری داد. آنها را به خانه شان دعوت کرد.
عنکبوت ها 🕷به خانه ی نقره رفتند. مدتی در آن جا استراحت کردند. کم کم حالشان بهتر شد. نقره گفت: حالا فهمیدید که کار من درست بود؟
عنکبوت سیاه سرش را تکان داد و گفت: بله. حق با تو بود. نباید آن قدر اصرار و لجبازی می کردیم. چند روز بعد دور و بر انباری و درخت گیلاس پر از تارهای زیبا و براق عنکبوت ها شده بود.همه عنکبوتها داخل انباری برای خودشان خونه یاخته بودند و زندگی جدیدی شروع کردند .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۳_۱۹۲۵۳۷۷۱۵_۱۳۱۰۲۰۲۳.mp3
13.65M
#دعوت_آشکار
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۳
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄