eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۸۲۷۴۲۲۲۹_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
13.2M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت امام‌کاظم علیه‌السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
12.18M
ا﷽ ༺◍⃟🫖჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 صبور باشیم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ناراحتی قوری )) قوری بزرگ ناراحت و افسرده بود. خاله بدری و لیلا خانم دو هفته قبل قوری بزرگ را خریده بودن . خاله بدری قوری را شست و تمیز کرده بود وحسابی برقش انداخت وبعد هم اونو توی بالاترین قفسه آشپزخانه گذاشت . این قفسه جلوش شیشه داشت و قوری بزرگ از اون بالا همه جا رو می دید. اون پایین کنار سماور یک قوری کوچک و قدیمی بود. درشم ترک خورده بود. قوری کوچک فقط میتوانست برای چهار نفر چای دم کند. خاله بدری هم همیشه از اون استفاده میکرد. قوری بزرگ هر روز با غصه به سماور و قوری کوچک نگاه میکردو میگفت: نمیدانم چرا خاله بدری هیچ وقت از من استفاده نمیکنه من که میتوانم برای هفت هشت نفر چای دم کنم براق و نو و تمیزم که هستم کاشکی هنوز هم پشت شیشه مغازه بودم لااقل اونجا چیزهای جالبی میدیدم راستی اصلا چرا منو خرید؟ قوری کوچک که بیشتر وقتا روی سماور بود. آهی کشید و گفت قوری بزرگ دلم برایت میسوزه میدونم تو هم مثل من چای دوست داری ولی فکر میکنم تو را خریدن برای قشنگی داخل قفسه! بعدهم بخاری از دماغش بیرون داد و گفت: «وای خیلی بده که همیشه اون بالا باشی و ما را نگاه کنی قوری بزرگ دلش گرفت. اخه اونم دوست داشت چای دم کنه با غصه گفت: «آره، خیلی بده. من اصلا دوست ندارم این بالا باشم. من که برای قشنگی نیستم. برای چای دم کردنم. و دوباره با حسرت به قوری و سماور نگاه کرد. چندروز گذشت. یک روز جمعه خاله بدری صبح خیلی زود به آشپزخانه اومد. وسایل ناهارو آماده کرد. بعد هم مشغول پختن شیرینی شد. شیرینی های گردویی و نارگیلی پخت . ژله موز و توت فرنگی درست کرد. یک کیک بزرگ هم پخت روی کیک خامه ریخت و پنج تا شمع هم روی کیک گذاشت. لیلا خانم هم اومده بود و به خاله بدری کمک می کرد. قوری کوچک گفت: «فهمیدم امروز حتما تولد لیلا خانمه . فکر میکنم بعد از ظهر اینجا مهمونی باشه. پارسال هم همینطور بود. یادم میاد خیلی خوب بود عصر حسابی خوش میگذره. قوری بزرگ آهی کشید و گفت خوش به حال شما برای من که فایده ای ندارد نه چای و نه سماور از بس که این بالا نشستم خسته شدم کاشکی لااقل بامن گلهارا آب میدادن بعد هم از بیکاری خمیازه ای کشید ولی آن روز بعدازظهر برای قوری بزرگ اتفاق جالبی افتاد. غروب خاله بدری ولیلا خانم به آشپزخانه اومدن. خونه شلوغ بود و مهمونا آمده بودن. خاله بدری گفت امسال دیگر مجبور نیستیم تو قوری کوچک چند بار چای دم کنیم دو سه هفته پیش یک قوری بزرگ خریدم حالا دیگر برای مهمانی ها یک قوری بزرگ داریم و راحتیم بعد با احتیاط قوری بزرگ را برداشت و پایین آورد قوری بزرگ خوشحال و خندان بود. خاله بدری چند تا قاشق چای خشک توی قوری ریخت بعد روشون آبجوش ریخت و روی سماور گذاشت. قوری بزرگ با غرور گفت وای.... چه چای خوش عطری سماور گفت: به جمع ما خوش اومدی قوری کوچک و فنجان و نعلبکیها هم بهش خوشامد گفتن. قوری بزرگ از همه تشکر کرد و گفت چه بد بعد از مهمانی منو اون بالا می ذارن و دوباره بیکار میشم سماور قل قل جوشید و گفت: «غصه نخور قوری جان خاله بدری فامیل و دوست و آشنا زیاد داره مرتب میان ومیرن تازه خیلی هم مهمانی میده. لااقل ماهی یکبار اینجا مهمونی و سفره وچای خوش عطر و غذاهای خوشمزه هست. قوری کوچک هم روی کتری مشغول چای دم کردن بود از دماغش بخار بیرون می داد و سر حال بود. گفت: خوشحال باش دوست عزیز تو همیشه در جاهای مهم ازت استفاده میشه قوری بزرگ با غرور لبخندی زد. بعد هم همه با هم شروع کردند به حرف زدن و خندیدن ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش هایی ازکلاس حضوری فن بیان و سبک شاهنامه خوانی کودکان خانم معین الدینی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
1.35M
تولدتون مبارک 🎉🎊   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ متولدین ۱۵بهمن سلین نجفیان۶ساله و امیر محمد از تهران😍 علی مجیری ۹ ساله از اصفهان😍 حنانه شهبازی ۵ساله 😍 معصومه مهدی پور فریدونی ۸ساله از تهران😍 ایلماه برزگر7ساله از شیراز😍 محمداحسان کاکاوند۹ ساله ازبروجرد😍 حلما بیرامی😍 محمد مهراد شمس ۵ساله ازکرج😍 مهسا و پارسا هژبری ۱۲ و ۵ ساله از شهرستان کوار. استان فارس😍 آقا رضا دانش ۵ساله😍 حانیه نامنی ۵ ساله ازتهران😍 متین و تینا تاجیک😍 محمدمهدی مقیم ۶ ساله ازشیراز😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
13.17M
ا﷽ ༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 همیشه از عقل و هوشمان درست استفاده کنیم❤️ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((پرطلا وتاج گلی)) رویکرد:همیشه از عقل و هوشمان درست استفاده کنیم یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون زیر گنبدکبودپیرزنی بود به نام خاله گل نسا. پیرزن در روستای کوچکی زندگی میکرد.یک خانه بزرگی داشت قسمتی از خونه ش مزرعه بود و قسمت دیگرش هم یک باغ پر از درخت خاله گل نسا تعداد زیادی مرغ و دو تا هم خروس داشت. یکی از خروسها پرطلا ودومی را تاج گلی صدا میکرد. پرطلا و تاج گلی از وقتی سراز تخم بیرون آورده بودن.همدیگه رو میشناختن.وقتی دو تا جوجه کوچولو بودند باهم بازی میکردند. دنبال هم میدویدند. باهم مسابقه فوقولی قوقو می گذاشتند؛ اما وقتی بزرگتر شدند.دوستیشان به هم خورد.هرروز باهم دعوا داشتن. سر هرموضوع کوچکی قوقولی قوقو می کردن وبه سر وبال هم نوک میزدن. چراتو زودتر قوقولی قوقو کردی؟ این دونه را من زودتر پیدا کرده بودم توچراخوردی؟وخلاصه ازاینجور چیزها آنوقت خاله گل نسا مجبور میشد بیاید و اونارو از هم جدا کنه این دعوا و دشمنی ادامه داشت و داشت تا اینکه روزی از روزها تاج گلی به پرطلا پیغام فرستاد فردا بیا وسط مزرعه کنار درخت توت بزرگ باهم بجنگیم هرکس که برنده شد. اینجا میماند. هرکسی هم که باخت. باید از پیش خاله گل نسا واین مزرعه بره. تاج گلی این حرفها را به مرغ پیری گفته بود.مرغ پیرهم راه افتاد و رفت پیش پرطلا پرطلادرگوشه مزرعه مشغول دانه خوردن بود مرغ پیر کنار او ایستاد و آهسته پیغام تاج گلی را بهش گفت؛ اماچندتا مرغ که در نزدیکی پرطلا بودن حرف های مرغ پیر را شنیدن و کم کم خبربه همه مرغ ها رسید. مرغ ها شروع کردند به قدقدا کردن و بال تکان دادن ای داد ای بیداد حالا چه خاکی به سرمان کنیم؟! اگر این دو تا خروس جوان دعوا کنند. حتماً یکیشان کشته میشه و قد قد قدا. قد قد قدا! خبربه گوش بزرگترین خروس مزرعه خروس خان رسید. خروس خان قوقولی قوقوی بلندی کرد ورفت پیش پرطلا و با او حرف زد و نصیحتش کرد. پرطلا گفت من حرفی ندارم هرچه شما بگویی انجام میدهم خروس خان گفت: «پس سر به سر تاج گلی نگذار اگرهم آمد دعوا کنه. تو باهاش جنگ نکن پرطلا گفت: «باشه به روی چشم خروس خان رفت پیش تاج گلی او داشت تندوتنددانه برمیچیدوغذا میخورد. خروس خان گفت: تاج گلی بیا اینجا باهات کار دارم تاج گلی گفت: من هم خیلی کار دارم باید تندوتند دانه برچینم وغذابخورم آخرفردا میخواهم باپرطلا بجنگم بایدحسابی قوی شوم خروس خان گفت: جوجه خروس دست از این کارها بردار و عاقل باش جنگ و دعوا چه فایده دارد؟ مثل دو تا خروس عاقل توی مزرعه زندگی کنید.تاج گلی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت نه من باید پرطلا را از اینجابیرون کنم هر چه خروس خان حرف زدفایده نداشت. فردا صبح وقتی خاله گل نسا در مرغدانی را باز کرد و مرغ و خروسها بیرون آمدند. تاج گلی شروع کرد به بیا ببینیم کی قویتره؟ کجایی؟ باقوقولی قوقو کردن پرطلا را صدا میزد کجایی پرطلا؟بیا با هم بجنگیم اماپرطلا به قوقولی قوقوهای او توجهی نکرد تاج گلی که این طور دید. رفت پیشش وگفت «چیه ترسیدی؟ نکنه میترسی که از من شکست بخوری و جلو مرغها آبروت بره.» پرطلا گفت: «هرچه دلت میخواهدبگو به نظرمن دعوا چیز خوبی نیست و فایده ای ندارد. اما تاج گلی پرید بالا و نوک محکمی به پرطلا زد. بعدهم یک نوک دیگر پر طلا سعی کرد از خودش دفاع کند؛ اما در این میان چند تا از پرهای طلایی اش کنده شد. تاج گلی تند و تند به طرف پرطلا می پرید و به او نوک می زد؛ اما پرطلا فقط دفاع میکرد سعی میکرد حمله نکنه. این بود که تاج گلی فکر کرد پیروز شده است. پرید بالای تنه درخت خشک شده ای و شروع کرد به قوقولی قوقو کردن دیدید مرغ ها؟ دیدید که پرطلا از من شکست خورد؟ دیدید چطوری نوکش میزدم؟! او شکست خورده و باید از این مزرعه بره. مرغ ها روی سبزه ها ایستاده بودند و به حرفهای تاج گلی گوش میدادند. ناگهان عقابی با بالهای بزرگش به طرف تاج گلی پایین اومد. او رابین چنگالهاش گرفت و به آسمان رفت تاج گلی شروع کرد به دادو فریاد وپرو بال میزدو قوقولی قوقو میکردناگهان از لای چنگالهای عقاب بیرون پرید و وسط زمین و هواشروع کرد به بال بال زدن تاج گلی که نمی توانست پرواز کند ازاون بالا محکم به پایین افتادوبالش شکست خروس خان و پرطلا و مرغ ها دورش جمع شدند. خروس خان با صدای کلفتش گفت دیدی چه بلایی سرخودت آوردی! در همین موقع خاله گل نسا هم از راه رسید آخ و آخ کنان تاج گلی را بغل کرد و به خانه برد. بال شکسته اش را بست و به زخم هاشو پماد مالید تاج گلی تا مدتی مجبور شد در لانه بماند. او حالا فهمیده بود که سر هرچیزی نبایدجنگ و دعواراه بیندازه باید همیشه کارهاشو عاقلانه و از روی عقل و خرد انجام بده ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۸۲۹۰۷۲۳۰_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
12.78M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت امام‌کاظم علیه‌السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌀اگه شما هم مثل من نمیدونی شبا چه قصه ای برای بچه تون تعریف کنی.. _🍃🌺🍃________ بیاین به کانال خانم معین الدینی گوینده توانا رادیو 🔴حتما عضو شو داستان هاش عالیه👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
کانال داســــــتان شب را با این بنـــــــر 👆 به دوستان و عزیزانتان مـــــــــــعرفی کنید و ما را در این کار فرهنگی حمایت کنید 🔅حمایت شما افتخار ماست 🔅