eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۸۲۹۰۷۲۳۰_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
12.78M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت امام‌کاظم علیه‌السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌀اگه شما هم مثل من نمیدونی شبا چه قصه ای برای بچه تون تعریف کنی.. _🍃🌺🍃________ بیاین به کانال خانم معین الدینی گوینده توانا رادیو 🔴حتما عضو شو داستان هاش عالیه👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
کانال داســــــتان شب را با این بنـــــــر 👆 به دوستان و عزیزانتان مـــــــــــعرفی کنید و ما را در این کار فرهنگی حمایت کنید 🔅حمایت شما افتخار ماست 🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(5).mp3
14.06M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت امام‌کاظم علیه‌السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.35M
تولدتون مبارک 🎉🎊   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ متولدین ۲۰ تا ۲۳بهمن محمدجوادمیرزایی ازقم😍 آرمین کردانی ۹ساله از اهواز 😍 آیلین راهپیما ۸ساله از شیراز_فسا😍 فاطمه حورا دَرآباری ۴ساله از اردبیل😍 مهساطاهری از قم😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
در حــــــــــال داوری آثـــــار قـــــصه گــــــویی و داستان نویسی مصور و مدرس کوچک هـــــشتمین جـــــشنواره سفیران سلامت چه آثار زیبایی و اجراهای قشنگی 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
12.64M
ا﷽ ༺◍⃟⛄️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 نبایدبه خودمون مغرور بشیم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((آدم برفی مغرور)) رویکرد:نبایدبه خودمون مغرور بشیم فصل زمستون بود و هوا سرررررردو برفی بود خانم گنجشک پرمیزدو اینور و اونور میگشت از این خونه به اون خونه از این دیوار به آن دیوار، تا به خانه وحید و حامدرسید اونا توی حیاط یک آدم برفی بزرگ درست کرده بودن. خانم گنجشک روی دیوار حیاط نشست به آدم برفی نگاه کرد و گفت سلام آقای آدم برفی چقدرتو بزرگی حتما خیلی هم مهمی ! آدم برفی با خوشحالی گفت: «جدی؟ این طوری فکر می کنی؟ خانم گنجشک جیک جیک کرد و گفت: «آره. واقعا این طوره آدم برفی فکری کرد و با غرور گفت: امروز از وحید وحامد شنیدم که میخواستن منو به داخل خانه ببرن و به ننجونشون نشون بدن؛ حتماً برای این بوده که بزرگ و مهم هستم خانم گنجشک گفت. وای آدم ها! من که از آدمها میترسم و نزدیکشون نمیروم درهمین موقع وحیدوحامدبه حیاط اومدن. وحیدبه حامدگفت بیا آدم برفی رو به اتاق ببریم تو اونو محکم نگهدار که نیفته. منم تخته ی زیر ادم برفیو میکشم دوتایی آدم برفی را روی تخته ای که درست کرده بودن و زیرش چهارتا چرخ داشت گذاشتن و وحید و حامد دست بکار شدن. آروم آروم تخته را میکشیدن وآدم برفی را میبردن. خانم گنجشک آن قدر اونا رو نگاه کرد تا به جلو دررسیدن. درو باز کردن و رفتن داخل بعد هم پر زد و رفت آدم برفی خوشحال بود و با خودش میگفت حتما جالب و دیدنی خواهد بودو بهم خوش می گذره و میتوانم همه چیزو برای خانم گنجشک تعریف کنم وکلی پز بدم. داخل اتاق گرم بود. آدم برفی به محض اینکه وارد اتاق شد. شروع کرد به عرق کردن قطره قطره آب میشد و روی زمین می چکید او از گرما خوشش نمیومد. فریاد زد: «اینجا دیگه کجاست؟! منو برگردونید توی حیاط . از گرما خفه شدم. الآن آب میشم ولی بچه ها صداشو نمیشنیدن. مادربزرگ کنار بخاری نشسته بود.وحیدوحامد آدم برفی رو پیش مادربزرگ بردن و گفتن: «حالا که شما پایتون درد میکنه و نمیتونید به حیاط بیایید.ما آدم برفی را آوردیم اینجا تا شما ببینیدش مادربزرگ مشغول دوختن چارقد سفیدش بود. وقتی چشمش به آدم برقی افتاد چشمای گردش از تعجب گردتر شد و گفت: «وای ننه چرا این همه برف را آوردید اینجا؟! همه جا را خیس کردید.زود ببریدش داخل حیاط ) آدم برفی یکسره عرق میریخت و آب میشد.فریاد زد وای دارم از بین می رم منو برگردونید.» مادربزرگ گفت: اونو ببریدبیرون بچه ها. معطل چی هستین؟ مگر نمی بینید همه جا خیسه اب شده آدم برفی کوچک و کوچکتر میشد و از تخته آب می چکیدوحیدوحامد دوباره ادم برفی رو به حیاط بردن و کنارباغچه گذاشتن و به اتاق برگشتن آدم برفی نفس راحتی کشید. حالا او خیلی کوچکتر از قبل شده بود. خانم گنجشک دوباره آمد پیشش ،از جلو آدم برفی رد شد و رفت. معلوم بود اونو نشناخته آدم برفی فریاد زد هی خانم گنجشکه منم آقای آدم برفی منو نشناختی؟ ولی خانم گنجشک رفته بود. صداشم نشنیده بود. آدم برقی غصه دار شد. با خودش گفت آن قدرکوچک شده م که خانم گنجشک دیگر مرا نمی شناسه برف دوباره شروع به باریدن کرد. آدم برقی عاشق برف بود. همه چیز یادش رفت و با لذت به دانه های برف نگاه کرد برفها میچرخیدند و روی زمین مینشستند و همچنین روی ادم برفی صبح شد. خانم گنجشک دوباره از آنجا میگذشت آدم برفیو دید. روی شاخه درختی نشست و با خوشحالی گفت سلام آقای آدم برفی تو برگشتی؟ دیروز به جای تو یک آدم برفی کوچک توی حیاط بود آدم برفی خندید و گفت: ولی من همان آدم برفی کوچک هستم دیشب تا صبح روم برف بارید تا دوباره بزرگ شدم » خانم گنجشک جیک جیک کرد و با تعجب گفت . چه جالب ا ولی چرا آن قدر کوچک شده بودی؟ آدم برفی آهی کشیدو همه اتفاقات دیروز رو برای خانم گنجشک تعریف کرد هر دو توی حیاط ب اتفاق روز گذشته خندیدن و ادم برفی گفت این نتیجه غرور و تکبر من بود باید تنبیه میشدم تا میفهمیدم نباید ب خودم مغرور بشم ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄