eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57(3).mp3
10.74M
༺◍⃟🐒🙈჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: با نظم باشیم... ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((میمون کوچولو بی نظم)) در یک جنگل قشنگ حیوانات زیادی زندگی میکردند. همه آنها با هم دوست بودند زندگی آنها خیلی منظم بود. همه در یک زمان از خواب بیدار میشدند بازی میکردند کار میکردند غذا میخوردند و شب در یک زمان میخوابیدند حیواناتی هم وجود داشتند که باید شبها در یک زمان مشخص بیدار میشدند و صبح ها در یک زمان معین میخوابیدند. بچه های این جنگل خیلی مرتب و منظم بودند.اما یکی از بچه میمون ها خیلی شلخته و نامنظم بود اسم این بچه میمون "نارو" بود. نارو هیچ وقت اسباب بازی هایش را جمع نمی کرد. او فقط عاشق بازی با آنها بود وقتی بازی اش تمام میشد میرفت و اسباب بازیهایش را اصلا جمع نمی کرد. برای همین خیلی جنگل را زشت کرده بود همه جای جنگل، اسباب بازی های نارو دیده می شد. اسباب بازیهای نارو واقعا جنگل را زشت کرده بود. روزها گذشت و گذشت تا جنگل پر شده بود از اسباب بازی ها و خرابکاریهای نارو. یک روز که رودخانه از این بی نظمی خسته شده بود گفت: " آهای آهای خورشید و ابرها من هم میخوام بی نظم باشم. سپس رودخانه شروع کرد به یخ زدن آب رودخانه یخ بست حیوانات که حسابی تشنه شده بودند، به سمت رودخانه آمدند اما رودخانه یخ زده بود آنها به سختی میتوانسند آب بخورند خیلی از آنها اصلا نتوانستند آب بخورند و از تشنگی بیمار شدند. صبح شده بود. همه حیوانات مشغول کار و تلاش بودند. هنوز ظهر نشده بود که خورشید گفت ای رودخانه و ابرها! منم میخوام بی نظم باشم خورشید که از بی نظمی های نارو کلافه شده بود حرفش را زد و فورا به پشت کوه ها رفت. خورشید غروب کرد و ناگهان هوا تاریک شد همه حیوانات تعجب کرده بودند. وقتی خورشید رفت نظم زندگی حیوانات بهم خورد. آنها نه خوابشان میآمد و نه میتوانستند کارشان را انجام دهند. نارو هم از اینکه نمیتوانست بازی کند خیلی ناراحت شد. مدت ها گذشت و خورشید تصمیم گرفت دوباره طلوع کند. دوباره همه جا روشن شد همه حیوانات خیلی خوشحال شده بودند. بچه ها دوباره شروع کردند به بازی. تا اینکه نارو دوباره اسباب بازی های دیگری برداشت و بازی کرد. او باز هم اسباب بازیهایش را جمع نکرد وقتی ابر این شلختگی نارو را دید، خیلی عصبانی شد. ابر گفت: ای خورشید و رودخانه منم میخوام بی نظم باشم ابر تصمیم گرفت این بار به جای باران برفها را به زمین بفرستد. بارش برف شروع شد حیوانات که فکر میکردند هوا خوب است و می توانند به کارشان برسند و بازی کنند با دیدن برفها تعجب کردند. آنها فورا به خانه های خود برگشتند هیچکس نتونست کاری که میخواست را انجام بده. همه حیوانات عصبانی شده بودند. جنگل بانظم، واقعا بی نظم شده بود نارو هم خیلی کلافه وعصبی شده بود او دیگر نمیتوانست بازی کند و لذت ببرد. نارو که خیلی ناراحت بود با خودش فکر کرد با خودش گفت:" اگه نظم نباشه، بقیه و خودمون خیلی اذیت میشیم. ممکنه حتى خیلی عصبانی بشیم چقدر بی نظمی بده سپس، نارو تصمیم گرفت از این به بعد نظم را رعایت کند او تصمیم گرفت بعد از بازی کردن با اسباب بازی هایش آنها را جمع کند و سر جای خودش بگذارد تا خودش و دیگران اذیت نشوند. پس بلند شد و از تمام جنگل اسباب بازیهاشو جمع کرد رودخونه هم که دید نارو داره همه جا رو مرتب میکنه اونم دست بکار شد و دیگه یخ نزد خورشید و ابر هم دوباره ب حالت قبل برگشتند و همه جنگل دوباره با نظم و ترتیب شد بله بچه های عزیزم اگر توی خونه یک‌نفر بی نظم باشه بقیه هم تصمیم میگیرن بی نظم باشن پس همیشه مرتب باشید و ب حرفهای مامان و بابا گوش بدید ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پشت صحنه.mp3
218.2K
پشت صحنه تمرین بشنوید 😄👆 فقط مامان گفتن سینا https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.22M
༺◍⃟🐔🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: گول حرف کسی رو نخوریم... ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((دم قرمزی گول نخوری)) اگه میخوای فرزندت زرنگ باشه و گول حرف کسی رو نخوره روزی روزگاری در یک ده کوچک یک بچه خروس کوچولویی زندگی می کرد. اسم این خروس کم سن و سال، "دم قرمزی" بود. دم قرمزی با بیشتر حیوانات ده دوست بود. اون پسر پرانرژی بود که خیلی دوست داشت به بقیه کمک کند برای همین هر روز و هر لحظه تمرین میکرد تا به بهترین شکل قوقولی قوقو کند. اومیخواست به مردم ده کمک کنه تاسرصبح بیداربشن. یک روز دم قرمزی روی دیواری نشسته بود توی فکر بود انگار کمی هم ناراحت بود در این هنگام دوستانش او را دیدند ونزدیکش شدن آنها پایین دیوار ایستاده بودند. یکی از بچه ها گفت: دم قرمزی به نظر ناراحتی. چرا؟" دم قرمزی سرشو تکان داد و گفت: آره کاش میتونستم منم مثل کبوترا پرواز کنم. یکی از بچه ها گفت خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم تو هم میتونی پرواز کنی فقط کافیه چشماتو ببندی ونترسی و از اون بالا بپری وقتی پریدی باید تندتند پربزنی تا پرواز کنی دم قرمزی چشماش برق زد او حرف دوستانش را باور کرد. برای همین اصلا با خودش فکر نکرد که راست میگویند یا دروغ فورا چشمانش را بست و از بالای دیوار پرید او تندتند پرهایش را تکان میداد تا پرواز کند اما نتوانست و محکم به زمین خورد. روی زمین افتاد و پاهاش را محکم گرفته بود خیلی درد میکردن. دم قرمزی به دوستانش نگاه میکرد تا به او کمک کنن. اما بعضی از آنهابهش میخندیدند. چند روز گذشت تا حال دم قرمزی بهتر شد. او دوباره بیرون آمد وپیش دوستانش رفت دوستای دم قرمزی داشتن باهم گُرگم به هوا بازی میکردند. دراین هنگام سگ مهربان با کیسه کوچکی که در دهان داشت آمد. سگ مهربان کیسه را کنار در گذاشت و داخل کلبه اش رفت. یکی از دوستاش به دم قرمزی نگاه کرد و گفت را اون کیسه کوچیک رومیبینی؟ اگه دوست داری به بقیه کمک کنی اون رو بردار وببرخونه کدخدا اون کیسه مال اونه اما چون پیر شده نمیتونه بیاد ببردش!". دم قرمزی که خیلی دوست داشت به بقیه کمک کند، خیلی خوشحال شد. دوباره چشمانش برق زد. دم قرمزی بازم بدون اینکه فکر کند، حرف دیگران را قبول کرد با سرعت دوید و کیسه را برداشت و به سمت خانه کدخدا دوید. سگ مهربان بیرون آمد تا کیسه را بردارد اما کیسه را ندید. او داخل کیسه برای بچه هاش غذا گذاشته بود یکی از دوستان دم قرمزی گفت: کیسه شما رو خروس کوچک برداشت و به سمت خانه کدخدا رفت. بعد همه زدند زیر خنده. سگ مهربان فورا دوید تا به دم قرمزی رسید به او گفت چیکار میکنی عزیزم؟". دم قرمزی گفت: " کیسه کدخدای پیر رو میبرم سگ مهربان گفت:این کیسه مال منه دم قرمزی خیلی ناراحت شد و جواب داد: یعنی دوستام الکی گفتن گولم زدن؟ سگ مهربان گفت: " آره. اما ایرادی نداره تو دوستاتو خیلی باور داری واسه همین هرچی میگن فورا قبول میکنی اما پسرم باید یکم فکرمیکردی اگه حرفشون درست بود و خودتم اون کارو دوست داشتی بعد انجام بدی دم قرمزی گفت آره از این به بعد فک میکنم." وبعدکیسه را به سگ مهربان داد و از او عذرخواهی کرد. آن شب دم قرمزی و همه حیوانات به طویله رفتند تا استراحت کنند. وقتی همه حیوانات خوابشان برد دوست دم قرمزی کنارش آمد و گفت : " پاشو قوقولی قوو کن که صبح شده!". دن قرمزی که دوست داشت به بقیه کمک کند فورا بلند شد تا قوقولی قوقو کند. اما یادش آمد که نباید بدون فکر کاری کند او یادش آمد که اگر فکر نکند گول میخوره برای همین از پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا هنوز تاریک بود هنوز صبح نشده بود بنابراین دم قرمزی قوقولی قوقو نکردو به دوستش گفت منو نمیتونید گول بزنید چون من همیشه قبل از انجام دادن کاری خوب فکر میکنم!". و بعدسر جایش رفت و با خیال راحت استراحت کرد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر قشنگمون نازنین فاطمه بهمن از اسلام شهر ی شعر زیبا درباره حجاب خوندند که تقدیم همه علاقمندان میکنم ایشون در اولین دوره های فن بیان خانم معین الدینی شرکت کردند
. اگر فرزندتون غصه ی همه چی رو میخوره☹️، برای هر موضوعی ناراحت میشه داستان امشب از دست ندید 😊 . https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
13.3M
༺◍⃟👵🏻🌫჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: غصه خوردن فایده نداره... ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄