eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.7هزار دنبال‌کننده
550 عکس
177 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((هرکسی باید توی خونه ی خودش زندگی کنه))  توی جنگل سرسبزقصه‌ی ما حیوانات زیادی زندگی میکردن .حیونای زیاد و جورواجوری مثل خانم موشه، خاله دارکوبه، عمو جغد پیر، کبوترمهربون، دیگه جانم براتون بگه سنجاب‌های شیطون. خلاصه‌ یه عالمه حیوون که همگی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می‌کردن. اونروز جنگل سر سبز قصه‌ی ما مثل همیشه آروم بود. هرکدام از حیوان‌ها سرگرم کاری بودند. موش موشک از مادرش خداحافظی کرد و رفت تو جنگل. اون می‌خواست بره پیش دوست‌هاش با اون‌ها بازی کنه. موش موشک، همین‌طور که تو جنگل قدم می‌زد، یه دفعه چشمش به سنجاب کوچولوها افتاد که خوشحال و خندون داشتند بالای درخت گردو بازی می‌کردند. موش موشک، با دیدن سنجاب کوچولوها، به خودش گفت: «کاشکی لونه ی ما هم بالای درخت بود. اون موقع من هم می‌تونستم بالای درخت با سنجاب کوچولوها بازی کنم. تازه می‌تونستم از اون بالا بهتر جنگل رو ببینم.» موش موشک، رفت کنار درخت بلوط. فکر کرد: «چه کار کنیم؟» با خودش می‌گفت: «سنجاب کوچولوها، میمون‌های شیطون، خاله دارکوبه، کبوتر مهربون، همه‌شون بالای درخت‌ها لونه دارن. من هم بهتره برم بالای درخت برای خودم لونه درست کنم. آره، این‌طوری بهتره. این‌طوری من می‌تونم دوست‌های زیادی هم پیدا بکنم. آن‌وقت از بالا بهتر جنگل رو ببینم.» موش موشک، از درخت بلوط رفت بالا. اول می‌خواست مثل خاله دارکوبه که با نوک زدن به درخت‌ها، تنه‌ی درخت‌ها رو سوراخ می‌کنه، برای خودش لونه درست کنه. بله، اما اون که نوک نداشت، برای همین هم موش موشک چند بار دندان‌هاش را محکم زد به درخت؛ اما نشد. نه، نشد. اصلاً، این‌طوری نمی‌شد. موش موشک یه کم فکر کرد. این دفعه می‌خواست مثل سنجاب‌ها که با جویدن درخت، تنه‌ی درخت رو سوراخ می‌کنند و برای خودشون لونه می‌سازن برای همین هم دندان‌های کوچولوشو چند بارمالید به درخت، زد به درخت، اما بازهم نشد. موش موشک با خودش گفت: «نه، این‌طوری نمی‌شه. بهتره برم و چوب جمع کنم تا مثل کبوتر مهربون لونه درست کنم.» برای همین هم، از درخت اومد پایین و شروع کرد به جمع‌کردن چوب‌ها. موش موشک هرچی چوب نازک و کوچیک که بود رو جمع کرد، بعد با زحمت زیاد برد بالای درخت. موش موشک چوب‌ها رو گذاشت لای دو تا از شاخه‌های درخت تا مثل کبوتر مهربون برای خودش لونه درست کنه. بله، بالاخره موش موشک اون‌قدر چوب لای شاخه‌ی درخت گذاشت تا بالاخره تونست یه لونه ی کوچک مثل لونه ی کبوتر مهربون درست کنه؛ اما، اما، موشت موشک تا رفت تو لونه نشست، یک‌دفعه لانه خراب شد. موش موشک طفلی از بالای درخت افتاد پایین، پاش درد گرفته بود، شروع کرد به گریه کردن. با شنیدن صدای گریه‌ی موش موشک، خاله دارکوبه و کبوتر مهربون و خاله موشه آمدند پیشش. خاله موشه با ناراحتی گفت: «ببینم عزیزم، چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟» موش موشک، تمام اتفاقی که براش افتاده بود رو برای مادر تعریف کرد. با شنیدن صحبت‌های موش موشک، خانم موشه، کبوتر مهربون و خاله دارکوبه شروع کردند به بخندیدن. خاله دارکوبه گفت: «آخه عزیز من، تو که نمی‌تونی بالای درخت زندگی کنی!» کبوتر مهربان گفت: «تازه، تو که نمی‌تونی تو لونه ی ما زندگی کنی. مثل ما لونه درست کنی، آخه هر کدوم از ما حیوونها یه جوری برای خودمون لانه درست می‌کنیم، طوری که فقط خودمون می‌تونیم توش زندگی کنیم. مثلاً من نمی‌تونم توی لونه ی خاله دارکوبه زندگی کنم، مثل اون لونه بسازم. خاله دارکوبه هم نمی‌تونه تو لونه ی من زندگی کنه و مثل من لونه درست کنه. حالا متوجه شدی عزیزم؟ تو هم باید توی لونه ی خودت، تو همون سوراخِ زیر درخت بلوط زندگی کنی.» موش موشک با شنیدن صحبت‌های کبوتر مهربون متوجه شد چقدر اشتباه کرده. متوجه شد که هر حیوونی باید توی لونه ی خودش زندگی کنی، لونه ی اون هم توی همون سوراخ بود، همون سوراخ، زیر درخت بلوط. خوب بچه‌ها، شما حتماً خوشحالین که بالاخره موش موشک قصه‌ی ما فهمیدکه چقدر اشتباه میکرده. بله، اونبایدبالای درخت لونه میساخته. اون باید تو همون سوراخ درخت بلوط زندگی می‌کرد و بالاخره متوجه شدیم که هر حیوانی یه جایی زندگی می‌کنه، یه جایی مخصوص خودش. مثلاً پیشی‌ها نمی‌تونن توی لونه ی هاپوها زندگی کنند، نه؟ بله، هاپوها هم توی لونه ی سنجاب‌ها می‌تونند زندگی بکنند. هرکدام لانه مخصوص به خودشون رو دارن. خب، حالا شما هم تو جای خودتون، قشنگ دراز بکشین و لالا بکنید و ان شاء الله که خواب‌های خوب خوب هم ببینید. تا فردا شب و یه قصه‌ی دیگه خدانگه‌دار همگی تون باشه. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
با قصه امشب به فرزندت یاد بده از حق خودش دفاع کنه.... بدون داد زدن بدون جیغ بدون گریه ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
7.68M
ا﷽ ༺👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: از هدیه هایی که خدا به ما داده است مثل شجاعت ، سلامتی، پدرو مادر، استفاده کنیم😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((حق به حق دار میرسه)) یکی بود یکی نبود زیر سقف آسمان ، هیچ کسی تنها نبود. در یک شهر بزرگ ، ثمینا و مادر و پدرش زندگی می کرد، امروز ثمینا به همراه مامان تصمیم گرفتند به پارک بروند. از خانه بیرون آمدند و وارد خیابان شدند ، مامان دست ثمینا را گرفت و آرام از خیابان عبور کردند تا به پارک رسیدند ثمینا از مامان اجازه گرفت و به طرف سرسره بزرگ و رنگارنگ وسط پارک رفت. وقتی برای اولین بار از آن سر خورد هیجان زده شده بود و مشتاق بود تا دوباره سر بخورد. بار دوم که در صف ایستاد و می خواست بالای سرسره برود تا سر بخورد، پسری تند آمد و به آن ها خورد و بدون معذرت خواهی گفت : برید کنار ببینم و بدون نوبت ، بالای سرسره رفت. ثمینا که حس عجیبی داشت به فکر فرو رفت چون تا به حال کسی با او اینطور رفتار نکرده بود در فکر بود که دوباره پسر زورگو با صدای بلند گفت برید کنار می خواهم بازی کنم. بچه ها سکوت کرده بودند و می خواستند دوباره بگذارند تا بدون نوبت ، پسر زورگو بازی کند . اما ثمینا با خودش گفت : چه روش عجیبی با صدای بلند، زور می گوید ، پس من هم میتوانم برای کار درست خودم و دفاع از حقم حرفم را با صدای بلند بگویم . اگر مشکلی پیش بیاید مامان و بابا هستند و با صدای بلند گفت: کسی حق ندارد خارج از نوبت سوار شود برو کنار بگذار همه به نوبت شر بخورند و رو به بچه ها کرد و گفت چرا ساکتین؟ شما نیز از حقتان دفاع کنید . همه با هم بلند گفتند برو کنار کسی حق ندارد بدون نوبت سوار شود . پسر زورگو ترسید مشخص شد او از همه ترسو تر است فقط صدایش را بلند کرده بود. آرام آرام عقب رفت و در نوبت ایستاد. ثمینا به مادرش نگاه کرد مادر که داشت از دور به بچه ها نگاه می کرد به او لبخندی به نشانه افتخار زد. بچه های پارک امروز متوجه شدند آدم های شجاع از بازی لذت بیشتری می برند فقط کافی ست از هدیه هایی که خدا به آن ها داده است مثل شجاعت ، سلامتی، پدرو مادر، استفاده کنند. ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
9.05M
ا﷽ ༺🦢჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دوست خوب برای خودت انتخاب کن😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((دوستی قو وکبوتر)) رویکرد:دوست خوب برای خودت انتخاب کن توی یک جنگل بزرگ لابه بلای درختان سرسبز و انبوه دو تا کبوتر زندگی میکردند با بالهای سفید و دم های رنگی .. اسم اونها دم سیاه و دم طلا بود. اونها هرروزپرواز میکردن و به قسمتهای مختلف جنگل سرمیزدند. یکروز وقتی کبوترهادرحال پرواز بودن چندتاقوی سفیدوزیبا روکنار رودخانه دیدن دم طلا گفت:وای چقدر این قوها زیبان .. بهتره بریم و از نزدیک اونها رو ببینیم دم سیاه گفت :آره واقعا ازدور خیلی قشنگ وباشکوه هستن.. کبوترهانزدیک رودخانه رفتن و کنار قوها نشستن دم سیاه گفت:سلام قوی زیبا !میشه با هم دوست بشیم؟ ما خیلی بالهای سفید و درخشان تورودوست داریم. قو لبخندی زد و گفت:بله حتما ! ولی بالهای خودتون هم که سفیده!” کبوترها خندیدن و ازاونروز به بعد با قوها دوست شدن و هرزمان که همدیگه رو در کنار رودخانه میدیدن مدت زیادی با هم حرف می زدند. دم سیاه همیشه سوالاهای زیادی از قو میپرسید و قو با حوصله و آرامش جوابشو میداد.یکروز دم سیاه پرسید: به نظرتو یک دوست خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشه؟ قو گفت:به نظر من دوستهای خوب در مواقعی که لازمه به هم کمک می کنند، به همدیگه اعتماد دارند و کارهای خوب رو به همدیگه پیشنهاد میدن.. اینها نشانه های یک دوستی واقعیه! دم سیاه بلافاصله گفت:خب چجوری میشه بفهمیم دوستمون این ویژگیها رو داره یا نه؟” قو گفت:وقتی که باکسی دوست میشیم کم کم اونو میشناسیم و خصوصیات اونو میفهمیم..چنین دوستی ای هیچ وقت از بین نمیره!.. دوستها باید اخلاقهای خوب و بد همدیگه رو به هم بگن.. برای همین من میخواستم یک چیزی رو بهت بگم کبوترباتعجب پرسید:چه چیزی ؟ قوگفت:توچرا انقدر ترسویی؟اینجوری بقیه حیوونا از ترس شما سواستفاده می کنند!مثلا توبه محض اینکه گربه سیاه رو میبینی چشماتو میبندی! فکر میکنی که وقتی چشمهاتو ببندی اون هم تورو نمیبینه!مطمینا این ترس یکروز برای تو دردسر ساز میشه دم سیاه من من کنان گفت:خب چیکاربایدبکنم؟قو گفت:باهاش بجنگ! سرنوشت همیشه به نفع افراد شجاع و جنگجو هست..” دم سیاه با تردید گفت:” اما آخه چطور؟” قو گفت:” کافیه از فکر و مغزت استفاده کنی! کبوتر ساکت شد.. اون با خودش فکر کردکه قودرست میگه.چرامن همیشه قبل از جنگیدن شکست رو قبول میکنم؟!ازاین به بعد دیگه اجازه نمیدم کسی من و دم طلا رواذیت کنه .. با اومدن فصل سرما و سرد شدن هوا کبوترها تصمیم گرفتند در بالکن کلبه چوبی ای که داخل جنگل بود لونه ای بسازن. دم طلا داخل لونه گرم و نرمی که ساخته بودن 2 تا تخم کوچیک گذاشت. اونها بادقت از تخمها مراقبت میکردن. صاحب کلبه از اینکه کبوترها بالکنشو کثیف میکردن ناراحت بود و یکروز که دم سیاه و دم طلا برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بودند بدون اینکه متوجه تخمهای کوچک باشه لانه رو برداشت و از بالکن پرت کرد بیرون. همون موقع کبوترا به لونه برگشتن و با دیدن لانه شکسته شده و تخم هایی که وسط جنگل افتاده بود شوکه شدند. دم طلا شروع کرد به گریه کردن.. همون موقع مرد دوچرخه سواری از کنار جنگل رد میشد و نزدیک بود با دوچرخه از روی تخم ها رد بشه.. دم سیاه به سرعت پرواز کرد و روی دسته دوچرخه نشست. دوچرخه به طرف دیگه ای چرخید و از کنار تخمها رد شد و تخمها سالم موندن. دم سیاه به سرعت تخمهاروبا منقارش برداشت و داخل یک گودال گذاشت و روشونو با علف وبرگ خشک پوشوند. خطر کاملا برطرف شده بود و تخمها بعد از دوروز ترک خوردند و جوجه ها بیرون اومدن.قو با دیدن جوجه کبوترها هیجان زده شد و به دم سیاه گفت:بهت افتخار میکنم که تونستی با شجاعتت تخمها رو نجات بدی ..” چندروز بعد که دم طلا مشغول دونه خوردن بود که گربه سیاه که همیشه اونها رو اذیت میکردبی سروصدا از پشت بهش نزدیک شد. دم سیاه با دیدن این صحنه، اول نمیدونست چیکارکنه ولی سریع یادحرفهای قو افتاد وکمی فکرکرد و سریع بوته های خاری رو که روی زمین افتاده بودن رو برداشت واز پشت به گربه پرتاب کرد. گربه که شوکه شده بود و دردش اومده بود میو میو کنان فرار کرد. قو و حیوانات دیگه جنگل اطراف دم سیاه و دم طلا جمع شدند. قوگفت:تو با عقل و شجاعتت جان دم طلا وجوجه هاتو نجات دادی .. کسانی که میترسن هیچوقت نمی تونن مقاومت کنن و شجاع باشن. من به داشتن دوست شجاعی مثل تو افتخار می کنم دم سیاه که حالا از خودش خیلی راضی بود با غرور وخوشحالی گفت: بله دوستم ! تو باعث شدی من شجاع بشم..ازت ممنونم..” و همه حیوانات جنگل دم سیاه رو تشویق کردند. بله بچه های قشنگم ما هم باید دوستان خوبی برای خودمون انتخاب کنیم تا اونا ب کارهای خوب و درست یاد بدن ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
333.6K
اسامی بچه های گلم😍: فاطمه زهرا اعزازی۹ساله از قم سدنا و دلسا ۶ساله از استهبان فاطمه میرزاده کوهشاهی ۷ساله از حاجی‌آباد امشب تولدشه🎂🌹 مطهره خانم قدسی ۷ ساله از میبد امشب تولدشه🎂🌹 امیر مهدی قربانی۹ساله از اسلامشهر یه خواهر۴ساله داره به اسم ساغر و یه برادر ۴ ماهه درسا ۵ ساله از شهر جم بنیامین سهرابی از اصفهان صدرا۷ساله ونسترن زمانلو ۱۱ ساله از تبریز محمدحسین انوری ۵ساله ازمشهد هانامسیحا۵ساله ونیم ساله و هامین ۱ونیم ساله ازتهران مهدی عربلو۵ ساله و زهرا ۱۰ساله از تهران ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا