@nightstory57.mp3
9.84M
#جشن_نور_و_عبادت
༺◍⃟🎉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه با عشق و توجه، با خدای مهربان صحبت کنیم.❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان شب
قصه گو: معین الدینی
جشن نور و عبادت
در روستایی زیبا، دختری به نام سارا زندگی میکرد. او دختر باهوش و مهربانی بود و همیشه دوست داشت درباره خدا و عبادت بیشتر بداند.
یک روز، معلم مدرسه با لبخند گفت: «بچهها! هفتهی آینده جشن تکلیف شماست! از این به بعد، شما بزرگتر شدهاید و میتوانید با خدا بیشتر صحبت کنید.»
سارا با هیجان به خانه دوید و به مادرش گفت: «مامان! من به سن تکلیف رسیدم! یعنی من هم میتوانم مثل شما نماز بخوانم؟»
مادر، او را در آغوش گرفت و گفت: «بله عزیزم، نماز یعنی گفتوگوی زیبا با خدای مهربان
آن شب، سارا کنار مادربزرگش نشست و از او پرسید: «مادرجون، چرا باید نماز بخوانیم؟»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «عزیز دلم، نماز مثل چراغی در دل ماست.»
سپس، مادربزرگ یک فانوس روشن کرد و ادامه داد: «وقتی نماز میخوانیم، یک چراغ کوچک در دل ما روشن میشود. حالا فکر کن اگر هر روز پنج بار نماز بخوانیم، دل ما چقدر نورانی و زیبا میشود!»
سارا با تعجب به نور فانوس نگاه کرد و گفت: «پس اگر کسی نماز نخواند، دلش تاریک میشود؟»
مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت: «دقیقاً! پس باید همیشه حواسمان باشد که چراغ دلمان خاموش نشود.»
روز جشن تکلیف، سارا و دوستانش چادرهای سفید پوشیدند و به مسجد رفتند. روحانی مسجد گفت: «نماز، هدیهای از طرف خداست. اما بعضیها گاهی آن را فراموش میکنند. بیایید یک داستان کوتاه برایتان بگویم.»
او داستان پسری را تعریف کرد که دو راه داشت:
راه اول: او میتوانست بازی کند و نمازش را به تأخیر بیندازد.
راه دوم: میتوانست اول نمازش را بخواند و بعد با خیال راحت بازی کند.
پسر، راه دوم را انتخاب کرد. بعد از نماز، احساس آرامش کرد و وقتی به بازی برگشت، با شادی بیشتری بازی کرد.
سارا با خودش فکر کرد: «من هم همیشه اول نماز میخوانم، تا دلم آرام باشد.»
یک روز، سارا در حیاط بازی میکرد که صدای اذان بلند شد. دوستش گفت: «بیا بازی کنیم، بعداً نماز میخوانیم!»
سارا یاد حرف روحانی و فانوس مادربزرگ افتاد. او لبخند زد و گفت: «نماز مثل چراغ دلمان است، من نمیخواهم چراغ دلم خاموش شود!»
پس به خانه رفت، وضو گرفت و با دلی آرام، نمازش را خواند. وقتی برگشت، دوستانش تعجب کردند. سارا گفت: «نماز، مثل یک دوست مهربان است که همیشه کنار ماست. اگر آن را دوست داشته باشیم، هرگز فراموشش نمیکنیم.»
از آن روز، سارا همیشه نماز را با عشق و احترام میخواند و وقتی دوستانش فراموش میکردند، با مهربانی به آنها یادآوری میکرد.
و اینگونه، سارا یاد گرفت که نماز را هیچوقت کمارزش نشمارد و همیشه با عشق و توجه، با خدای مهربانش صحبت کند.
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای دختر قشنگم بهار عسگری
از شرکت کنندگان دوره فن بیان
کودک ببینید 😊
چه قدر زیبا اجرا میکنن 😍
خداحفظشون کنه.
.
اگر کودک شما هم دروغ میگوید
واقعت را قایم میکند
🎙حتما داستان امشب را گوش کند
. ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57.mp3
8.01M
#دروغهایکوچکسامان
༺◍⃟👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه راستگو باشیم، حتی اگر سخت باشد!😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان شب
قصه گو معین الدینی
دروغهای کوچک سامان
توی شهری قشنگ پسری به نام سامان زندگی میکرد. او پسر باهوش و مهربانی بود، اما یک عادت بد داشت: گاهی برای فرار از دردسر، دروغ میگفت!
یک روز، مادرش پرسید:
— «سامان، تکالیفت را انجام دادهای؟»
سامان که تمام بعدازظهر را مشغول بازی بود و هنوز تکالیفش را ننوشته بود، سریع گفت:
— «بله، مامان!»
مادرش لبخندی زد و گفت: «آفرین پسرم!» اما وقتی سامان به مدرسه رفت، معلم از او خواست که تکالیفش را نشان دهد. سامان دستپاچه شد و گفت:
— «دفترم را در خانه جا گذاشتهام!»
اما معلم شک کرد و به مادرش پیام داد. وقتی سامان به خانه برگشت، مادرش با ناراحتی گفت:
— «چرا دروغ گفتی، پسرم؟»
سامان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فکر کرد: «یک دروغ کوچک بود، اتفاقی نمیافتد!» اما اشتباه میکرد
چند روز بعد، سامان با دوستانش در کوچه بازی میکرد که توپش به باغ همسایه افتاد و چند شاخه گل زیبا شکست. درست همان لحظه، آقای محمود، همسایهی مهربانشان، از خانه بیرون آمد و پرسید:
— «چه کسی توپ را به باغ انداخت؟»
سامان ترسید که دعوایش کنند، پس سریع گفت:
— «من نبودم!»
اما خواهر کوچکش، نرگس، همه چیز را دیده بود و گفت:
— «سامان توپ را انداخت!»
آقای محمود با ناراحتی گفت:
— «اگر از اول راست میگفتی، فقط میخواستم از تو بخواهم که مواظب باشی. اما حالا که دروغ گفتی، به من بیاحترامی کردهای.»
سامان احساس بدی داشت، اما باز هم فکر کرد: «عیبی ندارد، فقط یک دروغ کوچک دیگر بود…»
چند روز بعد، مادرش پول به او داد تا از مغازه برای خانه نان بخرد. در راه، حواس سامان پرت شد و پولها از دستش افتاد و در جوی آب افتاد. او ترسید که مادرش ناراحت شود، پس وقتی به خانه برگشت، گفت:
— «مغازه بسته بود!»
اما مادرش که برای خرید رفته بود، دیده بود که مغازه باز است. او با ناراحتی گفت:
— «سامان، حقیقت را بگو!»
سامان خجالت کشید. سرش را پایین انداخت و گفت:
— «پولها افتاد و گم شد…»
مادرش دستی به سرش کشید و با مهربانی گفت:
— «پسرم، اگر از اول حقیقت را میگفتی، ناراحت نمیشدم. اما حالا، هر بار که چیزی میگویی، باید فکر کنم که آیا راست میگویی یا نه.»
نتیجهی دروغها
روزها گذشت و سامان متوجه شد که کمکم همه به او شک میکنند. وقتی حرفی میزد، مادر، معلم و دوستانش میگفتند:
— «آیا این بار هم دروغ میگویی؟»
او احساس بدی داشت. دیگر کسی به او اعتماد نداشت. حتی وقتی حقیقت را میگفت، کسی باور نمیکرد!
یک روز، به نزد مادرش رفت و گفت:
— «مامان، دیگر نمیخواهم دروغ بگویم. میخواهم راستگو باشم!»
مادرش با لبخند او را در آغوش گرفت و گفت:
— «راستگویی همیشه بهترین راه است، پسرم. اگر اشتباه کردی، بهتر است اعتراف کنی تا اینکه دروغ بگویی.»
از آن روز به بعد، سامان دیگر دروغ نگفت و کمکم اعتماد همه را دوباره به دست آورد. او یاد گرفت که دروغهای کوچک، میتوانند مشکلات بزرگی ایجاد کنند.
دروغ گفتن شاید در لحظه مشکل را حل کند، اما در طولانیمدت، اعتماد را از بین میبرد. همیشه راستگو باشیم، حتی اگر سخت باشد!
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
سپاس از لطف و محبت همه عزیزانی
که این چند روز برای بنده پیام تبریک
فرستادند و همکاران عزیزم که با هدیه
و گل بنده را مورد لطف و محبت
خودشون قرار دادند 😊😍
.
@nightstory57.mp3
11.77M
#موشهمیشهناراحت
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
درباره ی ناراحتیمون و اتفاقی که
ناراحتمون کرده حرف بزنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄