هدایت شده از زنده نگهداشتن یادوخاطره شهداکمترازشهادت نیست
رفته بود تهران درس بخواند. سال آخر دبیرستان، دوستش از یک کوچه میرفته مدرسه، علی از یک کوچهی دیگر. دوستش بهش میگفته: چرا از اونجا میری؟ بیا از این کوچه بریم، پر از دختره. علی میگفته: شما میخوای بری، برو. به سلامت. من نمیام.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
ماه مبـارک رمضـان افتاده بود وسط دوره آموزشی ما توی آمریکا. من دوره نقشـه خوانی می دیدم و صیـاد دوره هـواسنجی بالـستیک.
از یک روزنـامه محـلی زمان هـای طلـوع و غـروب خورشـید را نوشتـه بـود و لحظـه اذان
صبـح و مغـرب را محاسبـه کـرده بود.
توی اتـاق خـودش سحـری را آماده می کـرد.
بعد می آمد دنبال من. در را که می زد از خواب می پـریدم. وقتی در را باز می کـردم نبـود!
نمی دانم این فاصله صد و پنجاه متر را چطور می دوید. تا می رسیدم، سفـره پهـن بود.
می گفت: «زود باش! فقط یک ربـع وقت داریم.»
🎙 راوی: محمد کوششی
📚 خدا می خواست زنده بمانی
فاطمه غفاری/ نشر روایت فتح
#شهید_علی_صیاد_شیرازی