eitaa logo
نیم پلاک
863 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
333 فایل
کانال #اختصاصی شهدا #سبک_زندگی و #خاطرات https://eitaa.com/nimpelak_m @abbasma
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴سردار قاآنی، فرمانده سپاه قدس به همراه جمعی از فرماندهان ارشد نیروی قدس ضمن حضور در منزل سرادر شهید دکتر محمد علی عطایی با همسر و فرزندان شهید دیدار و شهادت این مجاهد فی سبیل الله را تبریک و فقدانش را تسلیت گفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➥ @sepah_paasdaran
هدایت شده از حقیقت
🌀 در حفظ و نگهداری از بيت‌المال بسيار کوشا بود. در دوران دانشجويی که به شهادت رسيد. شب قبل از شهادت به همرزمش گفت:«اگر شهيد شدم لباس بسيجی را که در موقع اعزام، امانت به ما دادند، از تنم در بياوريد و با لباس زير آن که ورزشی است، مرا دفن کنيد». همين‌ کار را انجام داديم و با لباس ورزشی خودش دفن شد. شهیدسیدغلامرضامیرشفیعی لنگری🌹 @hagigei
هدایت شده از محمدرضا مرواني
*شهید فرخی راد به روایت ده نمکی/ 7* *جلد ۴۹ – فرهنگ نامه اسارت و آزادگان - اردوگاه ۸ رمادی (عنبر (II) )- صفحه 615* *آزاده احمد قاسمی با کد اسارت ۲۹۹۸ :* «آقای فرخی اهل دزفول و معلم بود. سال ۱۳۶۳ یا ۱۳۶۴ بود که خودکار و کاغذ ممنوع بود و بعثی ها از او کاغذ پیدا کرده بودند او در آسایشگاهِ خود به اسرا سواد یاد می داد که بعد از مدتی یکی از بچه های آسایشگاه، او را لو داد. همین امر باعث شد که بعثی ها او را گرفتند و او را زدند تا حدی که فردای آن روز از شدت جراحت در آسایشگاه فوت کرد. بعد از واقعه، من، [حسين] رحیمی و مسعود هزاوه ای که هر دو اهل اصفهان بودند و سعید طایفه نوروز، به بعثی ها اعتراض کردیم. این اعتراض باعث شد که ما پنج نفر را زندانی کنند، حدود یک هفته زندانی بودیم و در آن مدت به ما فقط سه قرص نان و یک سطل آب داده بودند. آن قدر هوا گرم بود که احساس می کردم بدنم تاول زده است. برای آن که خنک شویم یک ساعت سرمان را زیر شکاف در می کردیم که یک مقدار باد بیاید و خنک شویم. *آزاده محمد حسن کافی با کد اسارت ۷۱۲۶ :* «آقای فرخی، فردی مسن و از اهالی دزفول بود. بعثی ها شب ایشان را بردند و کتک زدند. صبح که در را باز کردند، دیدیم بچه های شان گریه می کنند و می گویند آقای فرخی فوت کرده است. ایشان در آسایشگاه ۱۸ بودند که همۀ افراد مسن را آنجا جمع کرده بودند». *آزاده مسعود هزاوه ای با کد اسارت ۲۴ :* فرخی دزفولی بود و در آسایشگاه پایین ما مریض شد. شب مرتب می زدند به پنجره که مریض… مریض…، نگهبان مریض داریم... سرباز مرتب می رفت و می آمد و می گفت که حالا به فرمانده می گویم. ایشان سکته قلبی کرده بود و تا صبح به شهادت رسید. صبح که سربازها آمدند و در را باز کردند گفتند: چه شده! شب تا صبح داد می زدید؟ گفتند: مریض داشتیم. نیمه شب حالش بد شد و الان هم خشک شده نمی دانیم چه شده. آمدند نگاه کردند و رفتند دکتر آوردند و گفتند: مُرد ولش کنید! به راحتی گفتند مُرد و ایشان را برداشتند و رفتند. دو روحانی عزیز داشتیم یکی از آنها سید نامی بود؛ آنها می خواستند که انتقام خون ایشان [فرخی] را بگیرند و به فکر این بودند که تحصن و اعتصاب کنند و غذا نخورند، بعد هم اگر سربازان حرف زدند با آنها در گیر شوند و بزنند به سیم خاردار و... تا به گوش جهانیان برسانند که اینجا به ما نمی رسند و ما یک شهید دادیم. ما آمدیم و با این دوستان کمی بحث کردیم و گفتیم بچه ها گناه دارند نمی توانند، اینجا اسارت است، هر کس شهید شود به قرب الهی رسیده است، ایشان هم شهید شد و به هدفش رسیده است. آمدیم این آقایان را این گونه قانع کنیم. این قضیه به گوش بعثی ها رسیده بود چون در همان آسایشگاهی که آن بنده خدا شهید شده بود، متأسفانه یک جاسوس هم بود». *ادامه دارد…*
هدایت شده از میثم رحیمی
حاج حمید و حاج حسن عراقی به عنوان تنبیه، اذیت و شکنجه روحی به قاطع یک تبعید می شوند. حاج حسین رحیمی نیت نگهبان عراقی ناظم یا تخم روسی را به گوش سرگرد صبحی فرمانده اردوگاه و بعد به گوش نمایندگان صلیب می رساند. حال و هوای قاطع یک در دست عده قلیلی که از طولانی شدن اسارت خسته شده اند، اصالت ایرانی بودن خود را فراموش کرده اند، نماز و بندگی که ستون مقاومت در برابر وسوسه های شیطان هست کنار گذاشته اند افتاده بود. کسانی که همه هم و غمشان پاسور بازی، تخته نرد، قمار، توهین به یکدیگر بود. عده ای دیگر با انگیزه سیاسی، طرفدار مجاهدین خلق (منافقین) و عده ای هم بی تفاوت بودند. شش آسایشگاه در محاصره تعدادی انسانهای نشاندار که نام برده شد، سالها متحمل سختیهای فراوان شدند. تعداد قابل توجهی از اسرای مظلوم با تبلیغ سوء چند نفر ضد انقلاب به دامان منافقان پناهنده شدند. خسر الدنیا و الاخره. حاج حمید و حاج حسن که اهل نجاست و طهارت، نماز و دعا هستند به جائی تبعید شده اند که بهترین کلام و سخنشان فحش به ناموس یکدیگر هست. نه رعایت نجاستی، نه حلال و حرامی، و دائم هم به مقدساتت توهین کنند. این شکنجه روحی خیلی سخت تر از زندان و شکنجه جسمی است. اما هیچ کار خداوند بدون حکمت نیست. خداوند برای مصلحت و حکمتی حاج حمید این یل و فرمانده سپاه همدان و حاج حسن عراقی از عزیزان سپاه شیراز را در معرض این امتحان قرار داده است. چون دشمن بعثی قصد و نیت شومی در رابطه با اسیران مبارز و انقلابی کم سن و سال دارد، از بین القفسین تعدادی الماس درخشان مانند یاور عبدی، عباس پناه آبادی(پارسایی)، سید مصطفی میر شجاع، جلیل هاشمی و از قاطع ۲ حسن خراسانی و محمد رجبی را به قاطع یک تبعید می کنند و اگر حاج حمید و حاج حسن و برادران با غیرتی مثل حمید ده بزرگی، سید حبیب بنی هاشمی، حاج خلیل آشفته و دیگر عزیزان نبودند برادرانمان تنها و بی کس می ماندند. حاج حمید و حاج حسن در آسایشگاه ۸ که محل زندگی چند فرد معلوم الحال بود به نوبت شب تا صبح بیدار و مواظب فرزندان مبارز و انقلابی خمینی بودند. البته هر کدام از عزیزان تبعیدی خیبری و قاطع ۲ یک شیر سهمگین و غران بودند اما وجود مردان بزرگ مایه دلگرمی و اطمینان هست. قرآن می فرماید ابراهیم به تنهائی یک امت بود. زمستان تمام شد و رو سیاهی آن به زغال ماند. این صدام، کجاست صدام، کجایند جاسوسان، کجا هستند آنانی که در قاطع یک عروده می کشیدند، اما عزیزان ما چون نگینی درخشان در جامعه می درخشند، و با این بیت می توان گفت دیدی که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند.)
هدایت شده از میثم رحیمی
آزاده گرامی، مجید واسعی علت این شکنجه طاقت فرسا را اینگونه بیان می کند: (تا اردیبهشت سال ۱۳۶۶ هیچ اسیری به اندازه حاج حمید طائفه نوروز ،حاج حسین رحیمی، حاج حسن هاشمیان (عراقی) و حاج احمد قاسمی در عنبر شکنجه نشدند. استیل راه رفتن حاج حمید و حاج حسن الان هم در دل ضد انقلاب و افراد خائن رعب و وحشت ایجاد می کند.حاج حسین رحیمی و احمد قاسمی بسیار صبور، افتاده، و آرام بودند. حاج حسن و حاج حمید قبلا عنبر بودند و همراه حاج آقا ابوترابی به موصل رفتند و از موصل به رمادیه و دوباره به عنبر قاطع ۳ بازگشتند. بعضی افراد در اسارت مثل وزنه و گوی بودند چه ایستاده چه نشسته تشعشع و موج ایجاد می کردند. این چهار نفر از ویژگیهای خاص برخوردار بودند .حاج حسن ارشد قاطع ۳ شد و با مسئولیت او جاسوسها احساس رعب و وحشت کردند. این چهار نفر نیتشان هماهنگ کردن قاطع در امور فرهنگی و معنوی بود. اما زیرساختهای قاطع 3 با قاطع ۲ فرق می کرد. حاج حسین رحیمی در قاطع ۳ توسط یکی از نیروهای بسیجی های کم سن و سال لو رفته بود. فرد مورد نظر در رادیو و تلوزیون عراق از حاج حسین و فرماندهی او صحبت کرد و بر علیه امام و انقلاب حرف های ناجوری زد. و نهایتا وقایع قاطع ۳ باعث شد این چهار عزیز یک ماه در گرمای شدید عنبر بدترین شکنجه ها را تحمل کنند. علت اصلی زندانی شدن این عزیزان از قول حاج حسن عراقی(هاشمیان) اینگونه بود. به خاطر بافت قاطع ۳ دو نفر فاسد به نام یعقوب و تراب به پشتوانه سرباز و نگهبان فاسد عراقی به نام ناظم یا تخم روسی به فکر اذیت و آزار بچه های کم سن و سال بسیجی می افتدند. این دو مفسد از اردوگاه موصل به قاطع ۳ آورده شده بودند. همزمان حاج حسن ارشد قاطع ۳ می شود و نیت پلید یعقوب و تراب به گوش حاج حسن، حاج حمید، حاج احمد قاسمی و حاج حسین رحیمی می‌رسد. این ۴ نفر از فعالان مذهبی و سیاسی قاطع ۳ بودند . شورای فعالان قاطع ۳ تصمیم به مبارزه با دو فرد فاسد می‌گیرند. در مرحله اول نصیحت و تهدید پیشنهاد می شود. حاج حسن ارشد قاطع نزد یعقوب می رود و با او صحبت می کند. یعقوب با قلدری می گوید، من دوست دارم آزاد باشم و به بهشت و جهنم کاری ندارم. عشقم هست و دوست دارم. با تراب هم صحبت میشه که دست از نیت پلید و کثیف خودتان بردارید. مگر حضرت لوط توانست آن فاسدان را از عمل زشتشان منصرف کند. حاج آقا عظیمی روحانی بسیار عزیز هم به دلیل هم زبان بودن با این دو فرد صحبت می کند اما افاقه نمی کند. بعد از امتحان کردن راههای مسالمت آمیز و بی نتیجه بودن، تصمیم به برخورد و تنبیه فیزیکی گرفته می شود. مسئله کم و کوچکی نبوده و همه بچه های قاطع ۳ موافق برخورد با این دو فرد فاسد بودند،حتی تصمیم می گیرند اگر لازم شد با ناظم و یا تخم روسی هم برخورد فیزیکی شود.حاج حسن عراقی در موقع آزاد باش وارد آسایشگاه یعقوب مفسد می شود و بعد از تنبیه ودرگیری سبیل یعقوب را به عنوان بدترین توهین می زنند،(یعنی اینکه تو مرد نیستی، در قدیم یک نخ سبیل کار چک و سفته را انجام می داد، طرف یک نخ سبیلش را برای ضمانت یک معامله مهم می گذاشت گرو). اولین ضربه به یعقوب و این جریان شوم زده می شود. بعد حاج حسن سراغ تراب می رود و او را با ترفندی داخل سلمانی می برد، آقای بابانیا سر یک اسیر را اصلاح می کرده وکارش نیمه تمام بود.حاج حسن از ایشان خواهش می کنه بیرون بروند و درب آرایشگاه را از داخل می بندد. حاج حسن با یک دست قیچی و با دست دیگر بر سر و صورت تراب می زند. پشت درب آرایشگاه شلوغ و اسرا جمع می شوند .صدای فریاد تراب نگهبانهای قاطع ۳ را به آنجا می کشاند. حاج حسن به تراب می گوید، سبیل یعقوب را زدم ،اما تو را عقیم می کنم. نگهبانها فورا سوت می زنند و حاج حسن به عنوان ارشد قاطع، همراه با حاج حمید و حاج حسین رحیمی و حاج احمد قاسمی و مسعود هزاوه ای به زندان مخوف روبروی آشپزخانه برده می شوند.
هدایت شده از میثم رحیمی
زندان پشت قاطع ۳، روبروی آشپزخانه ۱۵ساعت در زیر آفتاب تابستان ،۵ مبارز عنبر را کلافه می کند، در روز گرما و در غروب هم فلک و شکنجه های بسیار شدید. در بین این پنج مبارز و فعال سیاسی، حاج حسین رحیمی از نظر جسمی بسیار ضعیف بود و هر دو پایش مدت زمانی بیش نبود که بر اثر تیر و ترکش جبهه از داخل گچ بیرون آورده شده و دو عصا همیشه محافظ ایشان قرار داشت. حسین رحیمی یک هفته بیشتر نمی تواند تحمل کند و در آستانه مرگ و شهادت قرار می گیرد . ۴ رزمنده دیگر با داد و فریاد و زدن به درب زندان و آمدن نگهبانها رحیمی که آخرین نفس های زندگی را تجربه می کرده به بیمارستان منتقل می کنند، اما زندان ۴ نفر مبارز دیگر زیر نظر صبحی فرمانده اردوگاه ادامه پیدا می کند. الحق و الانصاف تا زمانی که بنده در عنبر بودم زندان و شکنجه ای به اندازه این پنج عزیز وجود نداشت. عده ای از بزرگ مردان در اسارت بودند که احساس پدری و برادری نسبت به دیگر عزیزان داشتند، و خود را سپر همه گونه بلا می کردند. یک ماه از شکنجه و زندان ۴ نفر مبارز دیگر می گذرد و و تحلیل می روند، زخم بدن آنها تبدیل به عفونت و بدن آنها کرم و انگل می زند. هر چهار نفر از حال می روند و غش می کنند ،آن وقت است که آنها را به بیمارستان می برند. حاج حسین رحیمی بعد از بهتر شدن حالش از بیمارستان به قاطع ۳ بر می گردد. حاج حسن، حاج حمید، مرحوم قاسمی و هزاوه ای در بیمارستان با تلاش دکتر مجید حفظهُ الله، دعا و تضرع اسرای عنبر شفا پیدا می کنند. نقش عزیزان خدوم و زحمت کش از جمله آقایان قماشچی، سراوانی، برادر عزیز ترک زبانمان که فامیلی ایشان یادم رفته، حمید ده بزرگی، حاج حبیب بنی هاشمی،و اکبر مسعودی در شفای عزیزان مثال زدنی است. سرگرد صبحی شخصا وارد بیمارستان می شود و با چوب خیزران (چوب قانون ) به بدن حاج حسن و حاج حمید فرو می کند و می گوید: من باید شما را می کشتم، چون شما آبروی سربازان و نگهبان های من را جلو ایرانی ها و عراقی برده اید. و چون حاج حسن ارشد قاطع بوده و سمت رسمی و نماینده اسرای ایرانی داشته، حساسیتی بیشتری نسبت به ایشون داشتند. در این ماجرا عراقی ها بر اساس گزارش جاسوسها حاج حسین رحیمی را به عنوان حاکم شرع ،حاج حمید را به عنوان رهبر جریان،حاج حسن را به عنوان مجری طرح و حاج احمد قاسمی را به عنوان معاون حاج حسین رحیمی مطرح می کنند. البته مسعود هزاوه ای مبارز سیاسی نبود،یک خدمتگزار دوست داشتنی بود که در ۳ سال و اندی که در تکریت ۵ بود در آشپزخانه فعالیت می کرد و فقط به خاطر اصفهانی بودن با حاج حسین و دوستی خیلی نزدیکی که با حاج حسن عراقی داشته و هنوز هم این دوستی و رفت و آمد ادامه دارد به این امتحان مقدس الهی آزموده می شود. مرحوم قاسمی و هزاوه ای به قاطع ۳ بر می گردند. و حاج حمید ،و حاج حسن به قاطع یک.
هدایت شده از میثم رحیمی
آزاده گرامی حمید طایفه نوروز ماجرای زندان مخوف را چنین، روایت می کند: (در دوران اسارت دوست عزیزی به نام فرخی داشتم. ایشان عادت داشت روزهای دوشنبه را روزه بگیرد، حتی در هوای گرم تابستان. طبقه بالای قاطع 3 بودیم که از طبقه پایین فریاد واحد نفر مریض، دکتر و مستشفی بلند شد. پرسیدیم چه اتفاقی افتاده است؟ گفتند حال فرخی خوب نیست. ما نیز جهت کمک رسانی شروع کردیم به فریاد زدن که تاثیری نداشت. بعد از گذشت مدتی صدای گریه های بلند بچه ها به گوش رسید. برادر فرخی به شهادت رسیده بود. این شهید بزرگوار با راه اندازی نهضت سواد آموزی و کتبی که تدوین کرده بود ریشه بی سوادی را در اردوگاه از بین برد. فردای ماجرا اردوگاه در وضعیت بسیار بدی قرار گرفت. بچه های قاطع 2 که بیشتر بسیجی بودند به من پیام دادند که ریش سفیدی کنم و اجازه دهیم برای شهید فرخی مراسم بر پا کنیم. می خواستند از طرف ما مانعی وجود نداشته باشد و در این حرکت با آنها همراهی کنیم. اجازه خواستم یک ساعتی مشورت کنیم. پیش ستوان¬یار خودمان که خوزستانی بود رفتم و موضوع را مطرح کردم. به این نتیجه رسیدیم اگر عراقی ها اجازه برپایی مراسم را بدهند رهبران قاطع شناسایی می شوند. از ستوان‌یار جدا شدم و به سمت اسیری که منتظر نتیجه بحث بود رفتم. فرد مورد نظر ستوان‌یار را تعقیب کرد و بر اساس پیش بینی ما موضوع را به عبدالرحمن نگهبان عراقی گفت. عراقی ها اجازه برپایی مراسم را دادند. آن روز مراسم ختم را برگزار کردیم. پیش‌بینی ما درست از آب در آمد. رهبران جنبش را به کمک هم وطن های بی وطن شناسایی کردند و صبح روز بعد پنج نفر را به زندان انداختند. من از قاطع 2، برادران عزیز¬مان شهید احمد قاسمی، حسین رحیمی، حسن شیرازی (حسن عراقی) و مسعود هزاوه¬یی از قاطع 3. زندان یا سلول اتاقکی با درب و پنجره آهنی بود. پشت توالت ها قرار داشت، وحشتناک و پر از کرم و محیطی کثیف. هیچ وسیله در اختیار نداشتیم. به معنای واقعی یک پیراهن، یک شلوار و دمپایی داشتیم. در گرمای کشنده بالای ۵۰ درجه سانتیگراد پیراهن ها را از تن بیرون آوردیم. بالا تنه لخت بود، هر که هر جا می‌خوابید بدنش از چرک و عفونت پر می شد. برادر حسین رحیمی به خاطر مجروحیت شدیدی که داشت از همه ضعیف تر بود. اوایل روز حالش بسیار بد شد و به تنگی نفس افتاد. باید کاری می کردیم که بعثی های لعنتی فریب بخورند، بترسند و مجبور شوند حسین رحیمی را به درمانگاه ببرند. دو نفری برادر رحیمی را گرفتیم و در آن فضای کوچک او را مجبور به دویدن کردیم. دو نفر بعدی هم محکم به درب آهنی زندان( سلول) کوبیدند و مرتب داد زدند مریض ، مستشفی ، موت و کولی بازی در آوردند. بالاخره نگهبان ها درب را باز کردند و حسین آقا که حالش بد بود و با دوانیدن توسط ما به نفس نفس افتاده بود به بیمارستان بردند. چهار نفر شده بودیم و زمان بیشتری می‌توانستیم جلوی درب بخوابیم و هوایی که از زیر درب می‌آمد استنشاق کنیم. تا پایان هفته سه عزیز دیگر هم به بیمارستان انتقال داده شدند و من تنها ماندم. اوایل خواستیم که برای قضای حاجت به ما اجازه دهند به توالت برویم که قبول نکردند. یک یا دو تا قوطی روغن برای رفع حاجت به ما دادند. درکش واقعا سخت است. بالا تنه لخت با شلواری که هر جا روی زمین می‌خوابیدم پر از چرک و خون می شد. در آن گرما با سطلی برای ما آب می‌آوردند، با یک قوطی رب به جای لیوان. هیچ عطشی بر طرف نمی شد. تنها غذایی که می‌خوردیم نان بود. همین طور که دوستان می رفتند جا برای من و اینکه زیر درب بتوانم بخوابم و نفس بکشم بیشتر می شد. هدیه ای از طرف خداوند برای من بود. خوشحال بودم که دیگران از این جهنم خلاص شده بودند." احساس سوختن به تماشا نمی شود آتش بگیر تا بدانی چه می کشم"
هدایت شده از میثم رحیمی
فرمانده عراقی اردوگاه گفته بود حمید را روی زانو هایش ببینم. هر روز بعد از آن که همه بچه ها رفتند همراه چند سرباز می‌آمد جلوی درب سلول و دستور می داد درب را باز کنند و من بیرون بیایم. دوست داشت شکست و درماندگی من را ببین و اینکه به زانو نشسته ام. ۲۳ ساعت و اندی روی زمین داغ دراز می‌کشیدم ولی برای آن یک ربع حتما خودم را سر پا حفظ می کردم. از جسمم چیزی نمانده بود. خیلی ضعیف شده بودم. از روز بیست و پنجم احساس کردم روح از بدنم قصد جدا شدن دارد. داشتم همه چیز را فراموش می کردم. شروع کردم به یاد آوری یا معرفی خودم به خودم. از اسمم گرفته تا بزرگترین چیزی که در طول ۳۰ سال عمر بر من گذشته بود. یک بار ده بار صد بار و هزاران التماس به خدا که، خدایا کمکم کن دارم مشاعرم را از دست می دهم. نگران بچه ها بودم. گاهی مجسم می کردم عقلم را از دست داده ام. بچه ها با دیدن من چه خواهند کرد؟فقط و فقط به فکر عزیزان اسیر بودم. نمی توانستم جز آب چیزی بخورم. روز بیست و نهم شد. طبق معمول غروب شد و باید بیرون می رفتم و فرمانده عراقی ذلت من را می دید. درب باز شد. از بوی تعفن سرباز ها هم داخل نمی‌آمدند. صدا کردند بیا بیرون. ۱۰ قدم را پای برهنه با تنی خونین و چرک پیمودم. غیر قابل وصف است. از خدا کمک می خواستم. فرمانده عراقی پرسید اشلون حاج حمید. با قدرت جواب دادم الحمدلله زین. پشت کرد و رفت. به طرف زندان برگشتم. داخل که شدم دستهایم را بالا بردم و با تمام توان در دلم گفتم خداوندا دیگر تحمل ندارم، تمامش کن. به خود آمدم و به سجده افتادم و شروع به گریه و استغفار کردم. آرام که شدم کمی از سطل آب گرم خوردم و به طرف درب آمدم که از زیر آن تنفس کنم. نمی دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن درب آهنی و زنجیر ها را شنیدم. کنجکاو شدم، نگهبان درب را باز کرد و گفت بیا بیرون. مدت زندانی بودنت تمام شده است).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سبل السلام
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوش کنید و صفا کنید دیگه گیر مون نمیاد 😭😭😭😭
ر