هدایت شده از میثم رحیمی
زندان پشت قاطع ۳، روبروی آشپزخانه ۱۵ساعت در زیر آفتاب تابستان ،۵ مبارز عنبر را کلافه می کند، در روز گرما و در غروب هم فلک و شکنجه های بسیار شدید. در بین این پنج مبارز و فعال سیاسی، حاج حسین رحیمی از نظر جسمی بسیار ضعیف بود و هر دو پایش مدت زمانی بیش نبود که بر اثر تیر و ترکش جبهه از داخل گچ بیرون آورده شده و دو عصا همیشه محافظ ایشان قرار داشت. حسین رحیمی یک هفته بیشتر نمی تواند تحمل کند و در آستانه مرگ و شهادت قرار می گیرد . ۴ رزمنده دیگر با داد و فریاد و زدن به درب زندان و آمدن نگهبانها رحیمی که آخرین نفس های زندگی را تجربه می کرده به بیمارستان منتقل می کنند، اما زندان ۴ نفر مبارز دیگر زیر نظر صبحی فرمانده اردوگاه ادامه پیدا می کند. الحق و الانصاف تا زمانی که بنده در عنبر بودم زندان و شکنجه ای به اندازه این پنج عزیز وجود نداشت. عده ای از بزرگ مردان در اسارت بودند که احساس پدری و برادری نسبت به دیگر عزیزان داشتند، و خود را سپر همه گونه بلا می کردند. یک ماه از شکنجه و زندان ۴ نفر مبارز دیگر می گذرد و و تحلیل می روند، زخم بدن آنها تبدیل به عفونت و بدن آنها کرم و انگل می زند. هر چهار نفر از حال می روند و غش می کنند ،آن وقت است که آنها را به بیمارستان می برند.
حاج حسین رحیمی بعد از بهتر شدن حالش از بیمارستان به قاطع ۳ بر می گردد. حاج حسن، حاج حمید، مرحوم قاسمی و هزاوه ای در بیمارستان با تلاش دکتر مجید حفظهُ الله، دعا و تضرع اسرای عنبر شفا پیدا می کنند. نقش عزیزان خدوم و زحمت کش از جمله آقایان قماشچی، سراوانی، برادر عزیز ترک زبانمان که فامیلی ایشان یادم رفته، حمید ده بزرگی، حاج حبیب بنی هاشمی،و اکبر مسعودی در شفای عزیزان مثال زدنی است. سرگرد صبحی شخصا وارد بیمارستان می شود و با چوب خیزران (چوب قانون ) به بدن حاج حسن و حاج حمید فرو می کند و می گوید: من باید شما را می کشتم، چون شما آبروی سربازان و نگهبان های من را جلو ایرانی ها و عراقی برده اید. و چون حاج حسن ارشد قاطع بوده و سمت رسمی و نماینده اسرای ایرانی داشته، حساسیتی بیشتری نسبت به ایشون داشتند. در این ماجرا عراقی ها بر اساس گزارش جاسوسها حاج حسین رحیمی را به عنوان حاکم شرع ،حاج حمید را به عنوان رهبر جریان،حاج حسن را به عنوان مجری طرح و حاج احمد قاسمی را به عنوان معاون حاج حسین رحیمی مطرح می کنند. البته مسعود هزاوه ای مبارز سیاسی نبود،یک خدمتگزار دوست داشتنی بود که در ۳ سال و اندی که در تکریت ۵ بود در آشپزخانه فعالیت می کرد و فقط به خاطر اصفهانی بودن با حاج حسین و دوستی خیلی نزدیکی که با حاج حسن عراقی داشته و هنوز هم این دوستی و رفت و آمد ادامه دارد به این امتحان مقدس الهی آزموده می شود. مرحوم قاسمی و هزاوه ای به قاطع ۳ بر می گردند. و حاج حمید ،و حاج حسن به قاطع یک.
هدایت شده از میثم رحیمی
آزاده گرامی حمید طایفه نوروز ماجرای زندان مخوف را چنین، روایت می کند:
(در دوران اسارت دوست عزیزی به نام فرخی داشتم. ایشان عادت داشت روزهای دوشنبه را روزه بگیرد، حتی در هوای گرم تابستان. طبقه بالای قاطع 3 بودیم که از طبقه پایین فریاد واحد نفر مریض، دکتر و مستشفی بلند شد. پرسیدیم چه اتفاقی افتاده است؟ گفتند حال فرخی خوب نیست. ما نیز جهت کمک رسانی شروع کردیم به فریاد زدن که تاثیری نداشت. بعد از گذشت مدتی صدای گریه های بلند بچه ها به گوش رسید. برادر فرخی به شهادت رسیده بود. این شهید بزرگوار با راه اندازی نهضت سواد آموزی و کتبی که تدوین کرده بود ریشه بی سوادی را در اردوگاه از بین برد. فردای ماجرا اردوگاه در وضعیت بسیار بدی قرار گرفت. بچه های قاطع 2 که بیشتر بسیجی بودند به من پیام دادند که ریش سفیدی کنم و اجازه دهیم برای شهید فرخی مراسم بر پا کنیم. می خواستند از طرف ما مانعی وجود نداشته باشد و در این حرکت با آنها همراهی کنیم. اجازه خواستم یک ساعتی مشورت کنیم. پیش ستوان¬یار خودمان که خوزستانی بود رفتم و موضوع را مطرح کردم. به این نتیجه رسیدیم اگر عراقی ها اجازه برپایی مراسم را بدهند رهبران قاطع شناسایی می شوند.
از ستوانیار جدا شدم و به سمت اسیری که منتظر نتیجه بحث بود رفتم. فرد مورد نظر ستوانیار را تعقیب کرد و بر اساس پیش بینی ما موضوع را به عبدالرحمن نگهبان عراقی گفت. عراقی ها اجازه برپایی مراسم را دادند. آن روز مراسم ختم را برگزار کردیم. پیشبینی ما درست از آب در آمد. رهبران جنبش را به کمک هم وطن های بی وطن شناسایی کردند و صبح روز بعد پنج نفر را به زندان انداختند. من از قاطع 2، برادران عزیز¬مان شهید احمد قاسمی، حسین رحیمی، حسن شیرازی (حسن عراقی) و مسعود هزاوه¬یی از قاطع 3. زندان یا سلول اتاقکی با درب و پنجره آهنی بود. پشت توالت ها قرار داشت، وحشتناک و پر از کرم و محیطی کثیف. هیچ وسیله در اختیار نداشتیم. به معنای واقعی یک پیراهن، یک شلوار و دمپایی داشتیم. در گرمای کشنده بالای ۵۰ درجه سانتیگراد پیراهن ها را از تن بیرون آوردیم. بالا تنه لخت بود، هر که هر جا میخوابید بدنش از چرک و عفونت پر می شد. برادر حسین رحیمی به خاطر مجروحیت شدیدی که داشت از همه ضعیف تر بود. اوایل روز حالش بسیار بد شد و به تنگی نفس افتاد.
باید کاری می کردیم که بعثی های لعنتی فریب بخورند، بترسند و مجبور شوند حسین رحیمی را به درمانگاه ببرند. دو نفری برادر رحیمی را گرفتیم و در آن فضای کوچک او را مجبور به دویدن کردیم. دو نفر بعدی هم محکم به درب آهنی زندان( سلول) کوبیدند و مرتب داد زدند مریض ، مستشفی ، موت و کولی بازی در آوردند. بالاخره نگهبان ها درب را باز کردند و حسین آقا که حالش بد بود و با دوانیدن توسط ما به نفس نفس افتاده بود به بیمارستان بردند. چهار نفر شده بودیم و زمان بیشتری میتوانستیم جلوی درب بخوابیم و هوایی که از زیر درب میآمد استنشاق کنیم. تا پایان هفته سه عزیز دیگر هم به بیمارستان انتقال داده شدند و من تنها ماندم. اوایل خواستیم که برای قضای حاجت به ما اجازه دهند به توالت برویم که قبول نکردند. یک یا دو تا قوطی روغن برای رفع حاجت به ما دادند. درکش واقعا سخت است. بالا تنه لخت با شلواری که هر جا روی زمین میخوابیدم پر از چرک و خون می شد. در آن گرما با سطلی برای ما آب میآوردند، با یک قوطی رب به جای لیوان. هیچ عطشی بر طرف نمی شد. تنها غذایی که میخوردیم نان بود. همین طور که دوستان می رفتند جا برای من و اینکه زیر درب بتوانم بخوابم و نفس بکشم بیشتر می شد. هدیه ای از طرف خداوند برای من بود. خوشحال بودم که دیگران از این جهنم خلاص شده بودند." احساس سوختن به تماشا نمی شود آتش بگیر تا بدانی چه می کشم"
هدایت شده از میثم رحیمی
فرمانده عراقی اردوگاه گفته بود حمید را روی زانو هایش ببینم. هر روز بعد از آن که همه بچه ها رفتند همراه چند سرباز میآمد جلوی درب سلول و دستور می داد درب را باز کنند و من بیرون بیایم. دوست داشت شکست و درماندگی من را ببین و اینکه به زانو نشسته ام. ۲۳ ساعت و اندی روی زمین داغ دراز میکشیدم ولی برای آن یک ربع حتما خودم را سر پا حفظ می کردم. از جسمم چیزی نمانده بود. خیلی ضعیف شده بودم. از روز بیست و پنجم احساس کردم روح از بدنم قصد جدا شدن دارد. داشتم همه چیز را فراموش می کردم. شروع کردم به یاد آوری یا معرفی خودم به خودم. از اسمم گرفته تا بزرگترین چیزی که در طول ۳۰ سال عمر بر من گذشته بود. یک بار ده بار صد بار و هزاران التماس به خدا که، خدایا کمکم کن دارم مشاعرم را از دست می دهم. نگران بچه ها بودم. گاهی مجسم می کردم عقلم را از دست داده ام. بچه ها با دیدن من چه خواهند کرد؟فقط و فقط به فکر عزیزان اسیر بودم. نمی توانستم جز آب چیزی بخورم. روز بیست و نهم شد. طبق معمول غروب شد و باید بیرون می رفتم و فرمانده عراقی ذلت من را می دید. درب باز شد. از بوی تعفن سرباز ها هم داخل نمیآمدند. صدا کردند بیا بیرون. ۱۰ قدم را پای برهنه با تنی خونین و چرک پیمودم. غیر قابل وصف است. از خدا کمک می خواستم. فرمانده عراقی پرسید اشلون حاج حمید. با قدرت جواب دادم الحمدلله زین. پشت کرد و رفت. به طرف زندان برگشتم. داخل که شدم دستهایم را بالا بردم و با تمام توان در دلم گفتم خداوندا دیگر تحمل ندارم، تمامش کن. به خود آمدم و به سجده افتادم و شروع به گریه و استغفار کردم. آرام که شدم کمی از سطل آب گرم خوردم و به طرف درب آمدم که از زیر آن تنفس کنم. نمی دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن درب آهنی و زنجیر ها را شنیدم. کنجکاو شدم، نگهبان درب را باز کرد و گفت بیا بیرون. مدت زندانی بودنت تمام شده است).
هدایت شده از سبل السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش کنید و صفا کنید دیگه گیر مون نمیاد 😭😭😭😭
هدایت شده از حقیقت
🌀 وصیت شهید:
✅ شهید عزادار نمى خواهد بلکه رهرو مى خواهد.
✅ به صله ى رحم اهمیت بدهید.
✅ از غیبت بپرهیزید که سرچشمه ى همه ى زشتى ها و پلیدى هاست
✅ هیچگاه از نماز خویش غفلت نورزید و نمازتان را نه برای بهشت و نه برای ترس از جهنم بلکه برای آن بخوانید که رضای خدا در آن باشد آن وقت می بینید که چقدر لذت دارد
✅ خواهرم حجابتان را حفظ کنید زیرا حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است
بسیجی شهیدحمیدکاشانی🌹
@hagigei
هدایت شده از رزمندگان جنگ نرم1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حزب الله لبنانی ویدئویی از نظامیان رژیم صهیونیستی منتشر کرده است
صد ها صهیونِ مادر مرده با حماقت نتانیاهو همان طور که در فیلم قابل مشاهده است در تیر رس حزب الله هستند.
آنگونه که در فیلم قابل مشاهده است به نظر میرسد یهودی های ساکن فلسطین بیش از حد تصور در چنگ حزب الله هستند...
همین حالا بیا ب رزمندگان جنگ نرم
@razmandejangenarm3
هدایت شده از شهدای ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زخمِ کهنه پاراگلایدرها
🔹 اگر فکر میکنید طوفان الاقصی اولین نفوذ نیروهای مقاومت با پاراگلایدر به سرزمینهای اشغالی است، این کلیپ را ببینید.
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57
هدایت شده از صابرین نیــوز
☑️۱۵ شهید مقاومت عراق در راه آزادی بیت المقدس
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
هدایت شده از 🌙ماهِ خامنه🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از توسل به #حضرت_زهرا سلام الله علیها در شب عملیات والفجر هشت
#حاج_قاسم: سلاح ما، توسل به حضرت زهرا (س) بود...
🇮🇷با ما به روز باشید:
https://eitaa.com/joinchat/2485518340C2f879a0729
هدایت شده از 🌙ماهِ خامنه🌙
جنگ نرم و سخت شهید مصطفی احمدی روشن برای ملت مظلوم فلسطین
مادر شهید: در دوره دانشجویی برای کمک به ملت مظلوم فلسطین به دنبال آموزش آنها برای تهیه سوخت راکت بوسیله نیشکر بود. عقیده داشت آنها تحریم هستند و امکانات کمی دارند، خدا را شکر کارش به نتیجه هم رسید. همچنین عکسهای مختلفی از مظلومیت مردم فلسطین تهیه کرده و آنرا بوسیله ایمیل به اساتید آزاده دانشگاههای مختلف دنیا میفرستاد تا در جریان ظلم و ستمی که به مردم فلسطین میشود قرار گیرند.
@noorekhameni
💠به کانال(خورشید خمین،ماه خامنه)بپیوندید.
هدایت شده از شهیدانه
🌷روی قبر پارچه سبزی کشیده بودند
و کنــارش پُــر بـود از مُهــر و مفـاتیـح.
از عراقیـها جـریانش را پرسـیدیم؛
گفتند: «شبها می دیدیم اینجا روی خـاکریز، شمعی روشن است! فکر کردیم عشایر منطقه آنرا روشن کرده اند. آنها هم فکر می کردند ما روشن کرده ایم. چند وقت بعد،ازعشـایر پرسیدیم: شما شبها آنجـا چه می کنید؟ گفتند: ما فـکر میکردیم شما شمع روشن کرده اید! با هم رفتیم روی خـاکریز؛ پیـکر یک شهـید ایـرانی بود. کارت شناسایی هم داشت»:
سـید طعمه یاسـری از اهـواز
🌹 همین جـا دفنش کـردیم؛
می آییم حاجتـمان را میگیریم و می رویـم.
📚 آسمان مال آنهاست / محمد احمدیان
صلواتی هدیه کنیم به ارواح طیبه همه شهـدا
@shahidanehha
هدایت شده از کاروان اهالی بهشت
📣 #توجه
🔻 #اصلاحیه
🔸 تغییر زمان حضور کاروان اهالی بهشت در «سمیرم» و اضافه شدن شهرستانهای «خور و بیابانک» و «جرقویه» به برنامه کاروان
🥀 #کاروان_اهالی_بهشت
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3113615984C1eda60c1e0
هدایت شده از شهیدانه
●مادر شهید یوسف داورپناه (۱۸ ساله اهل سقّز)؛ که سازمان مجاهدین خلق(منافقین) پسرش را اسیر کردن، جلوی چشمان مادرش سرش را بریدند، شکمش را پاره پاره کردن، جگرش را درآوردن و با ساتور قطعه قطعهاش کردن...
●مادر با بدنِ ارباً اربا فرزند، ۲۴ ساعت تنها میماند و خود (مظلومانه)، فرزندش را خاکسپاری میکند!
#شهید_یوسف_داورپناه🌷
#مادران_زینبی
@shahidanehha