eitaa logo
نیم پلاک
441 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5هزار ویدیو
328 فایل
کانال #اختصاصی شهدا #سبک_زندگی و #خاطرات https://eitaa.com/nimpelak_m @abbasma
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دنیای من
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴تبدیل نفرات و ادوات اسرائیلی به سیبل مجاهدان قسام ☫ ‌‌اخبار دقیق فلسطین در کانال سردار قاآنی👇 https://eitaa.com/joinchat/2972123219C5b728b290b
هدایت شده از این دو دست...
🍃🌸 👈یادمه از بچگی اهل مراقبه بود سر سفره اگه کسی غیبت می کرد ، از اتاق می رفت بیرون 🔸️می گفت: دوست دارم زندگی ای داشته باشم که اگه کسی به فرش زیر پام نیاز داشت کوتاهی نکنم... 🔸️عروسی که کرد پدرش به او یک فرش ماشینی هدیه داد آن را به نیازمندی بخشید و برای خودش موکت خرید 💢خاطره ای از زندگی علمدار روایتگری روحانی شهید حاج عبدالله ضابط 🔹 منبع: کتاب شیدایی « خاطرات شهید ضابط » ، صفحات ۸ و ۱۹🔹
هدایت شده از این دو دست...
امام رضا (علیه السلام) به من فرمودند: «من ضامن احمد هستم!»👇 💥 ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(علیه السلام) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پرونده‌ای دیدم. رو به من کرد و فرمود: «این پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او ۲۷ سال دارد!»فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش می‌‌افزایم.»... گویا همان روز احمد می‌‌خواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(علیه السلام) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسه‌های مادرانه نثارش کردم. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت:‌ «مادرجان!ناراحت نباش.!» 💥احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت: «باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمی‌بینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید.»... با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت: «پسرم کمر مرا شکستی؟»... احمد چون اشک و حالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت: «بابا شوخی کردم، من که پیش شما هستم.»... بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش می‌‌کردیم تا از ما دور شد. یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبانِ دل بی‌بی زینب سروده بود: ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌‌رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌‌رود. و با یاد زینب(سلام الله علیها) به خود تسلی می‌‌دادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی‌ ‌بی‌تاب بود و بی‌قراری می‌‌کرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است و دیگر پا به کیاکلا نمی‌گذارد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهره‌های نورانی آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند قیافه‌ای غمگین و محزون داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت:‌ «بپوش، مگر نمی‌دانی احمدت شهید شده است؟»... شروع کردم به گریه و بی‌قراری کردن و احمد را صدا می‌‌زدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه(سلام الله علیهما) بودند و برای پسر شما عزاداری می‌‌کردند!»... دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده‌ تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید...ِ برای حفظ روحیه بچه‌های ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:‌«این خلبان احمد بوده است. بی‌تابی‌های پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. من گریه می‌‌کردم تا این که ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و گفت: «مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پر کشید...» همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما بر اساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم: «راضی‌ام به رضای خدا!»... احمد که همه عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(علیه السلام) می‌‌دانست، با فراغ بال در آسمان‌ها می‌‌خرامید و جولان می‌‌داد. در حقیقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو می‌‌دانست... کتاب شهدا و اهلبیت (علیه السلام)ناصرکاوه... روایتی از ‌مادر شهیدکشوری
هدایت شده از این دو دست...
🔻داستانی جالب از رتبه ۱ کنکور تجربی در سال ۱۳۶۴ (شهید احمدرضا احدی) ▫️مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. پرسیدم: احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت ؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد! گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید رتبه اول کنکور راکسب کرده ای. من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم: رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!! احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم! در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد!! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم! 💠 قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت: «چه کسي مي تواند اين معادله را حل کند؟ هواپيمايي با يک و نيم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متري سطح زمين، ماشين لندکروزي را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مينمايد، مورد اصابت موشک قرار ميدهد؛ اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنيد کدام تن مي سوزد؟ کدام سر مي پرد؟ چگونه بايد اجساد را از درون اين آهن پاره له شده بيرون کشيد؟ چگونه بايد آنها را غسل داد؟ چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟ چگونه مى توانيم در شهرمان بمانيم و فقط درس بخوانيم؟ چگونه مى توانيم درها را به روى خود ببنديم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگيريم؟! کدام مسئله را حل مى کنى؟ براي کدام امتحان درس مى خوانى؟! به چه اميد نفس مى کشى؟ کيف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟ از خيال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر يا از آدامسى که هر روز مادرت در کيفت مى گذارد؟؟ کدام اضطراب جانت را مى خورد؟ دير رسيدن به اتوبوس، دير رسيدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چيز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشين؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟؟ 💠 شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است: بسم الله الرحمن الرحیم فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین» 🌷شادی ارواح مطهر شهداء صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از روشنگری
🔺اعترافات جالب شبکه اسکای نیوز درباره نامه رهبر انقلاب اسلامی به دانشجویان آمریکایی: ۱- به نظر می‌رسد آیت‌الله دانشجویان ما را بهتر از خود ما می‌شناسد. ۲- صدها دانشجو در دانشگاه‌های ما شهادتین گفته‌اند و مسلمانان شده‌اند. ✍️ فواد ایزدی 🇵🇸 @Roshangari_ir 🅾️ Roshangari.ir/اینستاگرام
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم سلیمانی: [در جنگ] شرط اداره و فرماندهی سن نبود، شرط اداره و فرماندهی تحصیلات نبود، شرط اداره و فرماندهی رتبه نبود... اما یک شرط وجود داشت پخته شدن در کوره بود، زلال شدن در کوره بود! کوره ی آتش عملیات ها و جنگ! لذا بعضی از رشدها، رشدهای الکی نبود رشدهای حقیقی بود... @BisimchiMedia
هدایت شده از سربازان رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢انهدام مرکاوای رژیم صهیونیستی با شلیک دقیق حزب‌الله 🔴به پویش بپیوندید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/538181826C023db549b8
✍️ یک شهید؛ یک خاطره... 🌷 بسیجی شهید ▫️ تولد: 5 آذر 1332 - روستای رامیشان شهرستان کبودرآهنگ ▫️ نام پدر: معراج علی ▫️ شهادت: 16 دی 1359 – کربلای هویزه ▫️ محل خاکسپاری: گلزار شهدای روستای رامیشان (استان همدان) ▫️ محل یادبود: هویزه- ردیف سوم- قبر دهم 💠 روایت عاشقی: 🔹 با دخترخاله اش نامزد کرده بود. دلم خوش بود به خاطر او هم که شده همدان می ماند. نماند؛ قبل اعزام رفت خانه شان. گفت:«من دارم می رم. تو این مدت هر چی کادو و طلا برات گرفتم، مال خودت.» یک نوشته ای هم داده بود دست برادرش که:«اگر شهید شدم، خانواده خاله را یک سفر مشهد ببر تا از من راضی باشند.» طولی نکشید که مسافر شدیم. دو تا خانواده با هم. 👤 راوی: مادر شهید زارعی 📕 منبع: کتاب * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
هدایت شده از پاسداران انقلاب
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ |کارِ کارستان امام... گزیده ای از صحبت های سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره راه امام خمینی ره 🆔 🇮🇷 پاسداران انقلاب @pasdarane_enghelab