گفتم «مرد حسابی هندوانه تلخ میدهی؟» گفت «نه به خدا! بیا امتحان کن ببین چهقدر شیرین است!» دوباره خوردم و گفتم بابا تلخ است که! فهمید ماجرا از چه قرار است! گفت «بخور بخور! هی بخور!» اینقدر هندوانه خوردم که دیدم دهانم دارد شیرین میشود.
بعد از چند دقیقه علتش را گفت: «اینقدر در آب بودهای و آب شور وارد گلویت شده که دهانت تلخ است.» راست میگفت. بعد از تمرین، شربت شیرین میخوردیم که شوری دهانمان شسته شود و برود.
آقای شمس رفت که از سر دیگر اسکله برگردد اما پیدایش نکردیم. آمدیم لباسهایمان را عوض کنیم و سوار مینیبوس شویم تا به مسجد جزیره برویم. آنجا میخوابیدیم. دوباره گفتم «آقای راتبی شمس نیستها!» گفت برو باز هم بگرد! آنشب را ماندم و با دو نفر دیگر در قایق، دریا را دنبالش گشتیم. سه روز بعد پیدایش کردیم. ماهیها صورت و انگشتهایش را خرده بودند. آب جنازه را برده بود کنار تختهسنگها.
* درباره تلخی دهان صحبت کردید. جایی از خاطراتتان هم گفتهاید موج نفت روی آب...
بله. یک کشتی را زده بودند و نفت روی آب رها شده بود. با جزر و مد میرفت و میآمد. باید مواقعی میرفتیم که نفت نباشد. دریا سیاهِ سیاه شده بود. بعضی از بچهها بین نفت گیر میکردند و همهجای بدن و صورت و مویشان سیاه میشد.
* این که گفتهاید موج نفت بچهها را میگرفت یعنی چه؟
نه. روی سر و صورتمان مینشست. مثل گرد و خاک.
* این، باعث اختلال در کار غواصی میشد؟ سنگینتان میکرد؟
نه. ولی وارد دهان میشد و سر و صورتمان را سیاه میکرد. در نهایت باید با نفت و بنزین شسته میشد. وقتهایی میرفتیم که به ایننفتها نخوریم.
* کم کم به کربلای ۴ نزدیک شویم. یکی از خاطرات شب اینعملیات، نوشتن وصیتنامه توسط دیگران است. ظاهراً برای شما هم فردی به نام عباس وصیتنامه نوشته است!
عباس امینی! بلد نبودم. گفتم او بنویسد.
* احیاناً احساساتی نشدید که تحت تاثیر فضا قرار بگیرید و بخواهید گریه کنید؟
نه. من دو بار در جبهه نماز شب خواندم. جدی میگویم! یکبار خواندم و رفتم عملیات کربلای ۳ که ترکش خورد پایِ قلبم. بار دوم هم در کربلای ۴ بود که اسیر شدم. خدا میداند اگر یکبار دیگر میخواندم چهبلایی سرم میآمد...
* [خنده] بعد از آن دیگر نخواندید؟
نه. خواندم. تا اولینباری که به جبهه رفتم، پدرم مرا کتک میزد. هدف آنچنانی نداشتم که برای وطن و خاک بجنگم! نماز هم بلد نبودم. ولی وقتی پایم به جبهه رسید، دیدم حاجی! اینجا جایی نیست که بخواهیم بیمزهبازی دربیاوریم! اینجا جبهه است. شوخی بردار نیست. وقتی طرف میرفت نماز شب میخواند آدم لذت میبُرد نگاهش کند. آنجا یاد گرفتم! ولی اهل نماز شب و عبادتهای آنطوری نبودم. من از امام رضا خواستم و او هم واقعاً معجزه کرد...
گفت آقای علیزاده شما امشب باید یککاری کنید. گفتم «ای بابا! نکند باید برویم بار بیاوریم؟» گفت «نه اتفاقاً باید بروی جلو! یک بیسمیحی و تخریبچی هم میدهیم که بشوید ۱۷ نفر. شما میروید! یک درصد احتمال دارد به خط دشمن برسید. برگشتی ندارید؛ یا شهید میشوید یا اسیر. اگر یکدرصد احتمال دادید به خط دشمن رسیدهاید، معبر را باز کنید و پشت دشمن بنشینید. بعد به ما بیسیم بزنید که نیروها را بریزیم توی آب. از پشت دشمن را بزنید که نیروها دستشان بازتر شود و راحتتر به خط برسند. اگر هم نرسیدید که درگیر میشوید* منظورتان همان سهخواستهتان …؟
بله.
* به این سهدعای مستجاب میرسیم. اما درباره شب کربلای ۴ صحبت کنیم؛ از آننقطهای که گردانتان وارد آب شد.
گردان ما ۵۰۰ نیرو داشت. سه گروهانش نیروهای زبده لشکر ۱۴ امام حسین بودند؛ نیروهایی که به قول خودمان دل و جگردار بودند. خیلی از اینبچهها، تحصیلکرده، دکتر، مهندس و استاد دانشگاه بودند. ۵ گروهان، در مجموع ۵۰۰ نفر نیرو و پنجاهشصت نفر هم کادری داشتیم. خب اینها اگر میخواستند وارد عملیات شوند، خیلی تلفات میدادیم. آخرش هم آنچیزی که میخواستیم نشد. چندساعت پیش از شروع حمله، فرمانده گروهان ما آقای (مرتضی) شاهچراغی که در اسارت شهید شد، گفت «۱۵ نفر نیرو جدا کن!» کجا اینحرف را زد؟ لب آب؛ ما اینطرف اروند و دشمن هم آنطرف. ساعت هم ۳ بعد از ظهر است و شب ساعت ۸ بعد از مغرب و عشا باید لب آب باشیم که بزنیم به خط.
گفت ۱۵ نفر نیرو جدا کن که قدرت بدنیشان خوب باشد. این کار را کردم. بعد گفت برو پیش فرمانده گردان. فرمانده گردان که بود؟ آقای (احمد) موسوی که الان هم هست. رفتیم آنجا گفت آقای علیزاده شما امشب باید یککاری کنید. گفتم «ای بابا! نکند باید برویم بار بیاوریم؟» گفت «نه اتفاقاً باید بروی جلو! یک بیسمیحی و تخریبچی هم میدهیم که بشوید ۱۷ نفر. شما میروید! یک درصد احتمال دارد به خط دشمن برسید. برگشتی ندارید؛ یا شهید میشوید یا اسیر.
اگر یکدرصد احتمال دادید به خط دشمن رسیدهاید، معبر را باز کنید و پشت دشمن بنشینید. بعد به ما بیسیم بزنید که نیروها را بریزیم توی آب. از پشت دشمن را بزنید که نیروها دستشان بازتر شود و راحتتر به خط برسند. اگر هم نرسیدید که درگیر میشوید و ما هم جواب داریم که دستور را اجرا کردهایم و نیرویمان را فرستادهایم!» منظورش این بود که حتماً نباید ۵۰۰ نفر نیرویمان را بفرستیم!
* پس به نوعی پیشمرگ نیروها بودید.
پیشتاز!
* هم پیشتاز هم پیشمرگ! بیسیمچی شما حسنعلی اکبری بود؟
نه! اکبری بسیمیچی معاون گردان بود. او را آنطرف دیدم. بیسیمچی من مهرداد عزیزاللهی بود که شهید شد.
آماده شدیم. تخریبچی و بیسیمچی هم آمدند. بعد گفتند یکعرب زبان هم به گروه پیشتاز بدهید! غواص نبود. فرمانده گروهان بود. گفتند اگر با عراقیها رو در رو شوید، اینآقا عربی بلد است. او احمد سیاهپوش بود که او هم شهید شده است.
خلاصه زدیم به آب.
* سکوت بود؟ هنوز شروع نشده بود؟
بله. با آنعربزبان شدیم ۱۸ نفر؛ [تردید میکند] یا ۱۶ نفر یا ۱۷ نفر. شک دارم!
0 seconds of 0 seconds
* فکر کنم ۱۶ تا شدید.
بله به گمانم! آمدیم لب آب؛ آماده. آیتالله طاهری امام جمعه اصفهان، آقای کرباسچی استاندار، فرمانده لشکر و مسئولین همه بودند و ما را رد کردند. حالا باید بین دو جزیره حرکت کنیم و از فاصله بین آنها عبور کنیم؛ جزیره ماهی و امالرصاص که پشتش هم بلجانیه بود.
از همانجا توی آب که سرم کمی بیرون بود، دیدم یک نگهبان عراقی سیگار را گذاشته گوشه لبش و دود میکند. آنجا خمار یکنخ سیگار شدم. لحظهشماری میکردم برسم آنطرف تا در سنگر عراقیها یکسیگار بکشم. نگهبان سیگار میکشید و رادیو گوش میکرد. منتظر بودم تیراندازی کند ولی انگار نه انگار! کار خدا بود که حتی اگر دست هم برایش تکان میدادم متوجه نمیشدگاهی سرمان را از آب بالا میآوردیم و نگاه میکردیم. من بیشتر سرم بالا بود. وقتی منور میزدند برای این که در دید نباشم، سرم را پایین میبردم. مرتب منور میزدند. عملیات لو رفته بود دیگر! اینقدر نیرو آورده بودند که خدا میداند؛ همهچیز ازجمله تانک و نفربرهای BMP. یک ماه قبلش که رفتیم منطقه را شناسایی کنیم، هیچکس نبود. همانروزها در دیدگاه دیدبانی با دوربین که خط دشمن را بررسی میکردم، دیدم یکعراقی با زیرپوش یکنخل را بغل کرده و تکان میدهد. داشت زورآزمایی میکرد. انگار نه انگار منطقه جنگی است.
وقتی پیش میرفتیم، صدای زنجیرهای شنی تانک و حرکت نیروهایشان را میشنیدیم. مرتب هم منور میزدند؛ با هواپیما، با خمپاره ۶۰، با کلت منور. روی آب میزدند. ما باید مسیر ۴ یا ۵ کیلومتر را پا میزدیم و میرفتیم تا از بین دو جزیره ماهی و امالرصاص عبور کنیم.
رسیدیم به جزیرهها. در ساحل هر دو جزیره فانوس دریایی گذاشته بودند که روی آب را ببینند. از همانجا توی آب که سرم کمی بیرون بود، دیدم یک نگهبان عراقی سیگار را گذاشته گوشه لبش و دود میکند. آنجا خمار یکنخ سیگار شدم. لحظهشماری میکردم برسم آنطرف تا در سنگر عراقیها یکسیگار بکشم. نگهبان سیگار میکشید و رادیو گوش میکرد. منتظر بودم تیراندازی کند ولی انگار نه انگار! کار خدا بود که حتی اگر دست هم برایش تکان میدادم متوجه نمیشد. یک آیه بود که بچهها میخواندند...
* وجعلنا … (آیه ۹ سوره یس)
بله. شما که گفتی یادم آمد! یکی از دوستانم میگوید اصلاً به تو نمیآید پاسدار بوده باشی! خلاصه دوستان وجعلنا میخواندند و من هم آماده درگیری با دشمن بودم. من و آقای سیاه پوش جلو بودیم.
* اسلحه دستتان بود؟
بله.
* که اگر دیدند بزنید؟
بله. آماده بودیم. اسلحه هم مسلح؛ فقط روی ضامن بود.
* چقدرِ اسلحه از آب بیرون بود؟
کامل زیر آب بود. اشنوگل در دهانمان و سرمان هم زیر آب بود. خود اسلحه را هم کامل زیر آب میبردیم. ضد آب بود.
* پس گریس زده بودید.
بله.
* وقتی سر را زیر آب میبردید و حرکت میکردید، احتمالاً در تاریکی بودید. چیزی که نمیدیدید!
بله. نمیدیدیم.
* خب ممکن بود به مانعیچیزی برخورد کنید!
یکنفر جلو با قطب نما حرکت میکرد.
* شما بودید؟
نه؛ آقای سیاه پوش که فرمانده گروهان بود و منطقه را هم شناسایی کرده و بلد بود.
* همان عرب.
بله. او سر ستون و من هم پشتش بودم. من هم گه گداری سرم را از آب بیرون میآوردم و نگاه میکردم.
من آماده شلیک بودم ولی نگهبانان عراقی متوجه نشدند. از بین دو جزیره رد شدیم که به پشت بلجانیه برسیم. هیچاتفاقی نیافتاد. آب هم ساکت و آرام بود. انگار خود آب هم همراهی میکرد و ما را میبُرد. خیلی قشنگ بود. بهقول معروف صحنه رمانتیکی شده بود. اما صبح هم صحنه دیگری دیدیم؛ دریا یا اروند سرخِ سرخ شده بود.
سرباز عراقی میخواست برود اما نمیدانم چه شد! باران آمده بود یا چه نمیدانم که سینه خاکریز، لیز بود و سُر خوردم. همین که سر خوردم و آمدم پایین متوجهم شد، فریاد زد «ایرانی! ایرانی!» و نارنجک پرت کرد. نارنجکش صوتی بود. اگر چهلتکه بود تکهپاره میشدم. تخریبچی خودش را انداخت سمت نارنجک. ناگهان انفجاری رخ داد و سرم را موج گرفت.به خشکی که رسیدیم خورشیدی بود و سیم خاردار حلقوی. مینها هم که تله شده بودند.
* اینجا پشت جزیره است دیگر!
بله. پشت جزیره بلجانیه. در اهداف عملیات سهجزیره مد نظر بود که ما باید دوتا را رد میکردیم و به پشت سومی یعنی بلجانیه میرسیدیم. وقتی به موانع رسیدیم، من با تخریبچی رفتم معبر را باز کنم. یک قیچی بزرگ سیمبر داشتیم. بچهها رفتند زیر خورشیدیها. به آقای سیاه پوش گفتم «شما بمان من بروم کمک تخریبچی!» گفت: من بیسیم میزنم نیروها بیایند.» کارش درست نبود. گفتم نه آقای سیاه پوش بیسیم نزن!» اینحرفها را در حالی میزدیم که دشمن بالای سر ما نشسته بود. گفت «تو چه کار داری؟ من باید تشخیص بدهم. فرمانده گروهانم.» گفتم «اصلا تو فرمانده لشکر! اصلاً فرمانده سپاه! قرار ما این نیست اینجا بیسیم بزنیم!» به تخریبچی اشاره کردم که تو برو مینها را خنثی کن! عراقیها بالای سرمان هم مرتب منور میزدند. بعدها فهمیدم آنشب برای هر نفر ما، ۵ نفر نیرو آورده بودند. یعنی ما باید با یک کِلاش (کلاشنیکف) یا فوقش موشک RPG و چهارتا نارنجک با ۵ نفر میجنگیدیم. ولی آنطرف در مقابل من ۵ نیرو داشت که هر کدامشان سلاح سنگین داشتند؛ دوشیکا، شلیکا، آرپی جی...
* ضدهواییها (شلیکا) را به سمت زمین...
بله. با آنها آدم میزدند. تازه اینها در خطشان بودند. پشتیبانیشان هم اعم از زرهی، ادوات، هواپیما و … بودند. در هر صورت ما راه را باز کردیم.
* و هنوز نفهمیدهاند!
بله. در نقطه گُردهمانندی بودیم که تعداد دشمن و سنگرهایش کمتر بود. آب ما را کمی آنطرفتر آورده بود.
خلاصه راه را باز کردیم. یکحلقه سیمخاردار دیگر مانده بود بچینیم که یکعراقی آمد بالای سر من. داشت کمی دورتر، داخل آب را نگاه میکرد من هم از ترس و سرما به خودم میلرزیدم که چهکار کنم. دستهایم هم سِر شده بود. البته سیمخاردارها هم زخمی و پارهشان کرده بودند.
سرباز عراقی میخواست برود اما نمیدانم چه شد! باران آمده بود یا چه نمیدانم که سینه خاکریز، لیز بود و سُر خوردم. همین که سر خوردم و آمدم پایین متوجهم شد، فریاد زد «ایرانی! ایرانی!» و نارنجک پرت کرد. نارنجکش صوتی بود. اگر چهلتکه بود تکهپاره میشدم.
تخریبچی خودش را انداخت سمت نارنجک. ناگهان انفجاری رخ داد و سرم را موج گرفت.
ادامه دارد...
کد خبر 6159680
https://www.mehrnews.com/news/6165452https://www.mehrnews.com/news/6159680
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
خاطرات برادر آزاده
غلامرضا علیزاده
لشکر امام حسین علیه السلام
عملیات کربلای چهار
قسمت دوم
🌴👌💥👌🌴
هدایت شده از نورهدایت
🔸 نماز خواندن با لباس مشکی در ایام سوگواری اهل بیت علیهم السلام
⁉️ آیا نماز خواندن با لباس سیاهی که در ایام سوگواری و شهادت اهل بیت (علیهم السلام) پوشیده میشود، مکروه است؟
✅ نماز با لباس سیاه مکروه است و در غیر نماز کراهتش ثابت نیست و پوشیدن لباس سیاه جهت اظهار حزن در ایام سوگواری اهل بیت علیهم السلام مستحسن است.
✅ @nurehedayat_ir
هدایت شده از پاسدار انقلاب
هدایت شده از پاسدار انقلاب
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️چهار شهید ایرانی عاشورا رو بشناسیم!🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــ
🚨پایگاه خبری #پاسدار_نیوز 💠
@passdar
هدایت شده از پاسدار انقلاب
💢 ترامپ: گلوله از بالای گوش راستم عبور کرد
🔻 ترامپ در شبکه اجتماعی خود به نام Truth Social نوشت: « گلوله خوردم، یک گلوله از بالای گوش راستم عبور کرد».
🔻 او افزود: «بعد از مجروحیت خونریزی زیادی داشتم و بعد متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است».
🔻 ترامپ در ادامه نوشت: «باورکردنی نیست که چنین اتفاقی در کشورمان رخ دهد و هنوز چیزی از فرد تیرانداز مشخص نیست».
ـــــــــــــــــــــــ
🚨پایگاه خبری #پاسدار_نیوز 💠
@passdar
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
📷فرماندهان سپاه با پزشکیان دیدار کردند
🔹سرلشکر سلامی، حجتالاسلام حاجیصادقی، سردار پاکپور، سردار قاآنی، سردار حاجیزاده، سردار تنگسیری، سردار خادمی، سردار کاظمی، سردار سلیمانی و سردار عابد در دیدار با رئیسجمهورِ منتخب حضور داشتند.
🔹پزشکیان در ایکس نوشت: در دیدار امروز برادران عزیزم در سپاه، پرچم مبارک آستان مقدس حضرت سیدالشهدا را هدیه گرفتم.
@BisimchiMedia
هدایت شده از نیم پلاک
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
تشکر فراوان از این کار قشنگ برای سرداردلها
ممنونیم حاجی
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
هدایت شده از نشریه عبرتهای عاشورا
🔴 سید حسن نصرالله: در روز قیامت درباره فلسطین و اتفاقات غزه از ما سوال خواهد شد
♦️دبیرکل حزبالله لبنان در سخنرانی شب هشتم ماه محرم در حسینیه سیدالشهداء در ضاحبه بیروت گفت:ما همانطور که از جنگ ژوئیه 2006 با وجود فداکاریها، سربلند بیرون آمدیم، ان شاء الله در نبرد طوفان الاقصی نیز همه سرافراز و سربلند خواهیم شد.
♦️آنچه اکنون در فلسطین و غزه در جریان است، واضحترین مساله است، این موضوعی عقیدتی است و از ما در روز قیامت درباره این موضوع سوال خواهد شد.
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا 🇵🇸
🌍 @ebratha_ir ایتا
🌍 @ebratha.org سروش