تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد...
سال های دوره ی راهنمایی را می گذراندم که پیرامونم در مدرسه دوستانی داشتم که هریک به یک بازیگر سینما که طبیعتا آقا بود و یا به یک فوتبالیست یا خواننده ابراز علاقه می کردند و دیگر خواب و خوراکشان می شد آن یک نفر. اخبارش را دنبال می کردند، انواع عکس های آتلیه ای او را به کتاب و دفتر و در اتاق خود می چسباندند و حتی هر مجله ای که حرفی از او به میان می آمد یا عکسی از او بر جلد مجله چاپ می شد را خریداری می کردند. شاید اثر فراگیر همین محیط پیرامونی بود که من هم یک بازیگر سینمایی را انتخاب کردم و اعلام علاقه به کیفیت بازیگری و نقش هایش کردم. همین شد که دوستان برای اینکه خوشحالم کنند، یک مجله ای را خریده بودند که عکسی از او بر روی آن نقش بسته بود و در آن مصاحبه ای مفصل از او شده بود.
یادم می آید مجله را به خانه آوردم و دقایقی به عکس روی جلد خیره شدم، بعد صفحه مصاحبه را آوردم و شروع به خواندن کردم، هرچه بیشتر می خواندم بیشتر از هیجان و علاقه ساختگی ام کم می شد، احساس می کردم در حال ادا در آوردن هستم و در قلبم انقدر هیجان و تمایل و جدیت وجود ندارد...
مصاحبه را نیمه کاره رها کردم، احساس می کردم آنچه می خواهم سطحش بیش از اینها باید باشد، همه ی علت محبوبیت یک بازیگر نقش هایی است که می پذیرد و در واقع همه به این خاطر به او علاقه مند می شوند و هیچکس معلوم نیست دقیق با کیفیت شخصیت حقیقی او آشنا باشد و اگر این آشنایی رخ دهد آیا همچنان او را به عنوان الگو و افق آرزوهای خودش انتخاب می کند یا نه..
اواخر دوره راهنمایی به دعوت دوستی راهی سفری شدم که نقطه ی عطف زندگی ام شد.
هرچند من با هدف در کنار دوستم بودن و یک سفر تفریحی را تجربه کردن به این سفر رفتم، و هرچند که تا روز آخر از این انتخاب پشیمان بودم و فقط دوست داشتم که هرچه زودتر به خانه بر گردم، اما در آخرین ساعات سفر در آخرین لحظات که شرح عجیبی دارد که از آن می گذرم، انگار ارواح مقدسی که به نص صریح قرآن زنده اند مرا به خود آوردند و باب آشنایی با شخصیت هایی را باز کردند که از من چیز دیگری بسازند...
در اولین متن این کانال فلسفه ی نام گذاری کانال را شرح داده ام.
در جمع آن شخصیت های بی نظیری که نه در نقش و حرفه که حقیقتا از خود قهرمان و اسطوره و ابرمرد ساخته بودند نمی دانم چرا اما بیش از همه، شخصیت محکم ایمانی و اخلاقی و منش و افق دید #احمد_متوسلیان مرا به خود جذب کرد و معنای حقیقی داشتن الگوی حقیقی، جامع و با کیفیت را به من چشاند.
هر کتابی که درباره اش بود را می یافتم و می خواندم، جستجوگر هر خبری یا مطلب مرتبط با او بودم. صبح تا شب به عظمت شخصیت او فکر می کردم، چگونه می شود چنین شد...
از انتخابم راضی بودم، چون این انتخاب انسان ساز بود و روح تعالی طلب من را به وجد می آورد...
هرچند سایر دوستانم همچنان با آن الگوهای مصنوعی سر می کردند و دل خوش داشتند اما من روزی نمی دانم چندبار خدا را برای این عنایت شکر می کردم و برای این افق دیدی که بی در نظر گرفتن لیاقت به من بخشیده بود سپاسگزار بودم.
چندی پیش با نماهنگی آشنا شدم به نام "خبری هست" که واقعا برای من جاری کننده اشک بود و عامل دست به قلم بردن و نوشتن این داستان کوتاه...
در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست
گفتی جگر شیر ندارید، نیایید
گفتی که در این راه همیشه خطری هست
شرم است در آسایش و از پای نشستن
جرم است زمینگیری، اگر بال و پری هست
از من اثری نیست که جامانده ام اما
هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست
تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد
این سو در اگر بسته شد آن سو که دری هست
رفتی و به زینب قسم از نسل تو امروز
در شام و حلب لشگر فریادگری هست...
🌾 مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
پیوند نماهنگ خبری هست در آپارات:
https://www.aparat.com/v/Bo70d
✨فلسفه نام گذاری کانالِ
«تا انتهای افق»
از فرط خستگي و بي خوابي چشمهايمان را به كمك چوب كبريت باز نگاه داشته بوديم. آن شب مردم ايران جشن پيروزي گرفته بودند و صداي تكبير ملت، به شكرانه فتح خرمشهر، از راديوها و بلندگوهاي سيار واحد تبليغات به گوش ميرسيد و در فضاي تاريك و ساكت منطقه ميپيچيد.
با وجود خستگي، سعي كردم در اطراف قدم بزنم و جوياي احوال حاج #احمد_متوسلیان و بچهها شوم. همان طور كه تلو تلو خوران و خواب آلود از كنار خاكريز جاده شلمچه ميگذشتم، ناگهان در زير نور منورها، حاج احمد را ديدم كه با چند نفر از بچه بسيجيهاي واحد تبليغات كه پرچم تيپ حضرت رسول (ص) را به دست داشتند در حال صحبت است.
در آن تاريكي، صداي يكي از بچهها به گوشم رسيد كه ميگفت: «حاج آقا، بي خوابي اين چند شب، امان ما را بريده، ان شاء الله امشب با يك خواب خوب، تلافي ميكنيم.
در اين وقت، حاج احمد را ديدم كه دستش را بر روي دوش بسيجي جوان انداخت و او را با خود از سينه كش خاكريز بالا برد. جايي در رو به روي مقر ما، سمت غرب را نشانش داد و گفت: ببينيم بسيجي، ميداني آنجا كجاست؟» او كه از رفتار حاج احمد گيج شده بود، گفت: نميفهم حاج آقا! حاج احمد با لحن گلايه آميزي گفت: يعني چي مؤمن! نميفهم چيه؟! خوب نگاه كن. آنجا انتهاي افق است. من و تو بايد پرچم خودمان را آنجا بزنيم؛ در انتهاي افق. هر وقتي به آنجا رسيدي و پرچم را كوبيدي بعد برو بگير راحت بخواب...
#انگیزه
🍃مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی🇮🇷 در فرانسه، هلند و ایران
@ninfrance