بسمه تعالی
افطار تلخ و شیرین
نسیم دلنواز بهاری، شور گنجشکهای سرمست، شهر در چشم انداز پایین دست، و آپارتمانی دنج، خزیده در گوشه ای از غوغای شهر.
اینجا جان می داد برای زندگی.
با زبان روزه، از پله های تند آپارتمان بالا رفتیم و نفس زنان، با تعارفات گرم خانمِ خانه داخل شدیم.
اولین اتاق، پذیرایی بود.
نشستیم.
*
سه عکس در یک قاب جلوه نمایی می کرد.
سه مرد جوان، شبیه هم.
وسطی پدر، دو طرف جوانان پدر.
*
خانم تکیده مهربان خوش خنده، مادر آن دو جوان بود و همسر آن پدر.
گریه کرده بود که چرا روز قدس را اشتباهی گرفته و نرفته، تا به حال راهپیمایی ش قضا نشده بود.
می گفت: «پدر بچه ها جبهه بود و ما فلاح. دائم سر بچه ها رو به بازی و داستانهای قرآنی گرم می کردم تا بیرون نروند. همیشه با وضو بهشون شیر می دادم و دائم زیارت عاشورا در گوششون زمزمه می کردم.»
پدر اول انقلاب با منافقین در کوچه های شهر می جنگید، گلوله می خورد و مجروح می شد.
بچه ها از همان موقع با پدرشان مسجد می رفتند و بسیجی شده بودند.
پدر بعد از جنگ عضو حفاظت پرواز شده بود، و همیشه در مأموریت بود.
بچه ها هم جَلد مسجد.
*
تن صداش آرام بود و ریز ریز حرف می زد، باید گوش تیز می کردی ببینی چه می گوید. می گفت: «پسرها خیلی با هم دعوا می کردن. یه بار رفته بودم پایین، خونه همسایه. دیدم همه ش صدای گروم گروم از بالا میاد. تعجب کردم صدای چیه؟ اول فکر کردم دارن مثل همیشه دعوا می کنن، اما صدای دعواشون نمی اومد، فقط گروم گروم!
دویدم بالا. دیدم همدیگرو کُرک و پَر کردن و زیرپیرهنشون تیکه تیکه شده. جیغ کشیدم: چه خبرتونه؟! چقدر سر و صدا می کنید؟ آبرومون رفت.
همونطور خورد و خمیر، زدن زیر خنده، گفتن: مامان تو که بیشتر سر و صدا می کنی. ما که داشتیم بی صدا دعوا می کردیم!!»
خانمِ خانه، این را تعریف کرد و بی صدا، غش کرد از خنده.
با او خندیدیم.
محمد اما نخندید. قرمز شده بود. قشنگ کم آورده بود.
برگشت گفت: «حاج خانم! شما ناراحت نیستین؟ پسرتون رو 4 ماهه شهید کردن»
مادر که هنوز خنده روی لبهاش بود، گفت: «چرا خیلی، مخصوصا به سلمان خیلی وابسته بودم. اما اونا به وظیفه شون عمل کردن و الان جاشون خوبه. ما هم باید باروحیه وایسیم به وظیفه مون عمل کنیم.»
کلیشه ای ترین جمله ای بود که به عمق جانم نشست.
*
سه برادر، هر سه پا جا پای پدر گذاشته بودند.
روح الله را جلوی سلمان شهید کرده بودند و سلمان را جلوی محمدعلی.
دو کربلا در تهران.
*
کربلای یک.
سال ؟؟؟ روح الله از مسجد محافظت می کرد در مقابل بی ناموسهایی که مزاحم نوامیس مردم -خانمهای نمازگزار- می شدند.
ردش را زده بودند تا سر کوچه شان.
درگیر شده بودند و شاهرگش را زده بودند، جلوی سلمان.
ناگهان در آن کوچه که جان می داد برای زندگی، بوی خون پیچید توی دماغم
و آن آپارتمانِ دنج، روی سرم هوار شد،
و آن گنجشکها دور سرم می چرخیدند.
آن کوچه مقتل سلمان بود.
و هر روز خانم خانه، تکیده و مهربان، پله های تند آپارتمان را بالا و پایین می کند و در راه مسجد، از مقتل پسر می گذرد! چه می کشد او؟!
گریه اش اما برای از دست دادن راهپیمایی قدس بود.
*
سلمان خیلی این در و آن در زده بود، برود دفاع از حرم.
چون یک شهید داده بودند، بهش اجازه ندادند.
پدر رفته اجازه کتبی هم داده بود، اما فایده ای نداشت، نبردندش.
پدر که ریه هایش در جنگ شیمیایی شده بود، نای مقاومت در برابر کرونا را نداشت و دو سال پیش رفت پیش رفقای شهیدش.
*
کربلای دو.
می گفت: «وقتی در مراسم تشییع سلمان، آروم گفتم: خدایا این قربانی رو از ما بپذیر.
خانمی چادری که کنارم بود برگشت گفت: شهید، پسر شما بوده؟
گفتم: اگه خدا قبول کنه.
گریه افتاد و گفت: بی ناموسا داشتن چادر از سرم می کشیدن، پسر شما اومد از دستشون نجاتم داد.»
نیمساعت بعد، جلوی محمدعلی، با تفنگ آمریکایی شات گان، گلوله تو سرش خالی کردند.
چهار ماه است که او هم رفته پیش پدر و روح الله.
*
و حالا محمدعلی در سپاه خدمت می کند، راه پدر و روح الله و سلمان امیراحمدی را طی می کند.
خدا برای مادر حفظش کند.
*
عکس یادگاری گرفتیم.
باید می رفتیم.
مادر ناراحت از اینکه نتوانسته از ما پذیرایی کند، به زور به ما شکلات داد،
گفتیم: با آن افطار می کنیم.
خوشحال شد.
تلخ ترین و شیرین ترین افطار امسالمان!
#تهرانگردی
@niushidani
بسم الله
هوای ملَس، نسیمی هُوْل، بعد از ظهر خواب آلوده، و گنجشکهایی که چرت نیمروز را مزمزه می کنند،
ناگهان با صدای سه زنگ مرشد مجتبی، همه پاره می شوند. صاف تر می نشینیم. قضیه جدی است.
مرشد «ضرب» می گیرد و پهلوان به سماع می رسد. مرشد می خواند و پهلوان «علی» می کشد. پهلوان «شنو» می رود و مرشد جان می دهد به «گود»ی که مرکز پرگار عالم شده.
ناگهان نگاهم می دود به «جلال ملکی» که از «پلاسکو»ی لعنتی در چشم ما پهلوان شد. و اکنون به وجد آمده بود و از خود بیخود، دست و بالش با ضرب مرشد همنوا شده بود. با همان لباس آتش نشانی، از پهلوان رخصت گرفته و بیرون گود، «میل» می گیرد.
می گوید: ورزش، جزء لاینفک آتش نشانیه و پهلوان واقعی شهدای آتش نشان اند.
و با دست به عکس ۶۵ تایشان اشاره می کند.
می گوید: اگر مرشد و گود و زورخونه نباشه ما ۲۰ شنو می ریم و اگر این بزم فراهم بشه، بدون اینکه بفهمیم، ۲۰۰ شنو.
مرشد زنگ آخر را می زند و در زورخانه جهان پهلوان نامجو آتش نشانی، عکس یادگاری می گیریم. اما دیگر آن قبلی نیستیم. دیروز دنبال باشگاه بودیم، و الان داشتیم نزدیکترین زورخانه محل را در ذهن جستجو می کردیم.
#روز_پهلوان
@niushidani
کلاغها، قصر اسبقِ قاجار و زندان سابقِ پهلوی و باغ موزه فعلی را روی سرشان گذاشته بودند.
زورخانه ای در زندان ساخته بودند برای اوباش و نوچه های «شعبون بی مخ»، که نتوانسته بود با توصیه خلاصشان کند و حبس صوری می کشیدند، تا ورزیده تر شوند و برای ۲۸مردادها آماده تر!
و جالب تر اینکه زندانیان بند سیاسی حق استفاده از گود و ورزش را نداشتند.
@niushidani