🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#سفره_خانم_ام_البنین
#شنبههای_امالبنینی
ام البنین دخیلم در مانده و زلیلم تا ندهی مرادم دست از تو برندارم تورا به عباس نکن تو ناامیدم
#دخیلم_یااُم_العباس
هفته : 65
#امیریه ۲
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
السلامُ على منْ بأسمها يُستجابُ الدُعاء
الحمدالله #هفته_هفتاد_و_هفتم از
#شنبههای_ام_البنینی در
مسجد امام حسن مجتبی (ع) اندیشه فاز ۲ شهرک راه آهن برگذار شد💚
کمِ مارو قبول کن خانوم جان یا ام البنین
قبول حق ان شاءالله🙏
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
#برای_هم_دعا_کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با عرض سلام و تبریک
اطعام خانم ام البنین
منزل فرهانی
هفته 51
جشن میلاد پیامبر اکرم وامام صادق علیهم السلام
ختم صلوات وسخنرانی
مولودی خوانی وقرائت حیث شریف کساء
#مشهد_مقدس
#
🔴رهبر انقلاب:
« اگر میخواهیم پیام وحدت ما در دنیا
صادقانه تلقی شود باید در میان خودمان
وحدت وجود داشته باشد. »
۱۴۰۳/۶/۳۱
نیَّت
نیت میخوام به نیت خانم ام البنین سلام الله علیها برای این قهرمان هدیه ای بگیرم هر عزیزی دوسداره در
باسلام متاسفانه آقای بیت سیاح عزیز سرشون شلوغ بود و ما نمیتوانیم در سفره ام البنین شهریار در خدمتشون باشیم
آرزوی موفقیت دارم براشون در پناه خدا باشند و تحت توجهات سیده ام البنین سلام الله علیها
عزیزانی که پیام دیدند و پول واریز کردند لطفا پیام بدید براتون واریز بشه البته حساب هم چک میکنم و دونه دونه برمیگردونم ممنون
#سپاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر و دختری ۶ ساله در محور ملایر-اراک به علت واژگونی از جاده خارج میشوند که متاسفانه مادر، در دم فوت میکند و دختر بچه تنها در دل شب کنار جاده میماند و با مرکز اورژانس تماس میگیرد و....
#لطفا_با_سرعت_ایمن_رانندگی_کنیم
#به_دل_بچه_هامون_رحم_کنیم
@niyat135
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهارم:
معیار ازدواج شهید برونسی
🌹راوی: معصومه سبک خیز(همسر)
سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود . روز های اول ازدواج ، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت ، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم .
کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده ؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت ، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم ، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند ، مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین.
شب ها که می آمد خانه ، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد ، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود.
برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان . سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزهاش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوش حال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد.
حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودم . پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!
کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟
اخم هاش را کشید به هم . جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چی خراب می شه ، همه چی رو می خوان نجس کنن!
بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی.
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد . توی همان وضع و اوضاع یک دفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم . رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.
چشم هام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟!
گفت: آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.
این چند روزه، بفهمی – نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم . به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه ؟! همه می خوان ملک بگیرن ، آب و زمین بگیرن ، شما قایم می شی ؟!
جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ، ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون پ، چند لحظه ای نگذشته بود، در زدند زود رفتم دم در، آمده بودند پی او گفتم : نیست.
رفتند، چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم، آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست.
هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.
تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند. خوب یادم هست. حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ، بزرگتر های روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک (پاورقی) به اسمت در اومده، بیا برو بگیر.
گفت: نمی خوام.
گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.
گفت: هیچ عیبی نداره.
هر چی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما ؟ شما اختیار خودت رو داری.
📍پاورقی:
آن طور که آن جا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از 24 ساعت آب تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک، دو ساعت آب تقسیمی از 24 ساعت می شد.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
جشن میلاد حضرت محمد ص و امام صادق ع
همزمان با شنبه های فاطمی ام البنینی س
حرم مطهر شهدای گمنام فاز یک اندیشه
#هفته_ی_پنجاه_و_هشتم