حکم قطعی شرعی این است که بر همه واجب است تلاش کنند و کمک کنند فلسطین را و مسجدالاقصی را برگردانند به مسلمانان و به صاحبان اصلیاش
#رهبر_انقلاب
#حکم_شرعی
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سگیونیست ها پلیس گذاشتن که کسی نره و از برخورد راکت های حزب الله فیلم نگیره!
#اعلام_مراسم
مراسم روضه
بیرق معظم یا امالبنین (س)
محفلبسیجیانورهروانشهداء
سخنران:
شیخ علی سلامت بخش
بانوای:
کربلایی محمد شعبانپور
کربلایی جلال احمدوند
کربلایی مهدیار شعبانزاده
زمان/مکان:
چهارشنبه،۴مهر،ساعت۲۰:۳۰
شهریار،کهنز،بلوار آزادگان،پائین تر از بستنی آوازه،موقعیت گردان شهید صدرزاده
#گردان_شهید_مصطفی_صدرزاده
#بیرق_معظم_یا_ام_البنین
من استقلالی ام از بچگی هم فوتبال حرفه ای بازی کردم،۱۸ سالگی یکی از سخت ترین
تصمیمات عمرم رو گرفتم
و در شرایط ایده آل فوتبالو رها کردم،
و مسیر زندگیمو تغییر دادم ،
امروز تبریک میگم به پرسپولیسی ها
اما یک نکته میخوام بگم
آی بچه شیعه اگر تیمت باخت ناراحت شدی،
بیشتر از اون برای کشته شدن صدها شیعه مظلوم تو جنوب لبنان غصه نخوردی،دمق نشدی،
پکر نشدی،ناراحت نشدی!!دلت نگرفت
اسم خودت شیعه علی نذار،
#شیعیان_لبنان
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان ششم:
خانه ی استثنایی یک شهید
قسمت دوم
🌹راوی: همسر شهید
با ناراحتی گفتم : برای چی این حرف ها رو بزنم؟!
ناراحت تر ازمن جواب داد: اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم ، من هم نمی خوام این کارو بکنم .
دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، توی طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.
وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند ، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلو عبدالحسین . طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم . نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک!
نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت : این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن .
گفتند: ولی ...!
محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن.
گفتند : جواب غزالی رو چی بدیم؟!
گفت : بهش بگین خودم یک فکری برای خونه برمیدارم.
هر چه اصرار کردند پول را قبول کند ، فایده نداشت که نداشت.
چند روزی گذشت. حالش بهتر شده بود ، ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود.
روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند ، باورم نشد . گفتم : حتماً دارین شوخی می کنین ؟
گفت: اتفاقاً تصمیمی که گرفتم ، خیلی هم جدیه.
گفتم : با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!
گفت : ان شاء الله ، به یاری امان زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم ، هم بهش عمل می کنم .
اصرار من، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد ، باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم . مدتی بعد ، همه خاطر جمع شدیم ؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم بهش و گفتم: حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه ، ولی ان شاء الله دفعه بعد که اومدی ، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن.
هنوز شیرینی زندگی در اتاق های جدید توی وجودم بود که یک هو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم ، کم مانده بود سکته کنم ؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط ، ریخته بود!
برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم . خندید. گفت : ان شاء الله دفعه بعد که اومدم ، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجری می سازم.
گفتم: با اون پنج، شش روزی که شما مرخصی می گیری ، هیچ کاری نمی شه کرد.
گفت: دفعه بعد ، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه. صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی گفت : بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.
خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت ، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش . بهش گفت: بفرما تو .
گفت : نه، اگه یک لحظه بیای بیرون ، بهتره.
رفت و زود آمد . خیره شد به چشمهام . گفت: کار مهمی پیش اومده ، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم : خب عیبی نداره ؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد ، گفت: توی شهر کارم ندارن.
گفتم : پس کجا ؟!
با احتیاط گفت : می خوام برم جبهه.
یک آن داغی صورتم را حس کردم . حسابی ناراحت شدم . توی کوچه که می آمدی، خانه ما به آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم . گفتم : شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟!
چیزی نگفت.
گفتم : اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردی.
طبق معمول این طور وقت ها، خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن ، بهت قول می دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#استخدام
سلام
تعداد 35الی40 نفر
نیرو جوان آقا
قد 175
سن تا 35
بسیجی باشه
وزنش بالا نباشه
کارت پایان خدمت
مصاحبه و گرینش میشود
#نیت_اشتغال
20.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #گزارش_خبری | گزارش یک جنگ
🎤 #روایت_یک_خبرنگار از دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۷/۴
💻 farsi.Khamenei.ir