eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
59 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استقرار خادمین حرم حضرت عباس موکب درمانی برای مهاجرین لبنانی
حضرت منجی : ای که روشن شود ؛ از نـور تو هر صبح جهان اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
دو جمله حرف حساب : گاهی راز استجابت دعا ؛ نَه در خواسته ی ما ، بلکه در نحوه ی خواستن ماست . کجا و پیش چه کسی سر خم کردیم ؟! " عزت نفس " @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
باسلام و احترام 🌷 خانواده هایی که عزیزانشون در اعزام مرحله اول هستند نگران نباشید در حمله رژیم صهیونیستی به زینبیه هیچ اتفاقی برای خادمین نیفتاده و هر ۸ نفر خادمین در سلامت کامل هستند خداروشکر نگران نباشید موکب حضرت رقیه سلام الله علیها
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باطن سیاه ،ظاهر خراب جنس بنجل شده ام آیا مرا هم میخری ⁉️ ای مهربون، روزی رسون از قافله جامونده ام آیا مرا هم میخری ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخر الزمان معیار حق و باطل ولی فقیه است والسلام 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیام متفاوت خانمی از لبنان به رهبر انقلاب: همه ما فدای گوشه عبایتان؛ ناراحتِ ما نباشید @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سی و چهارم : فرماندهی بی لطف 🌹راوی :ابوالحسن برونسی (برادر شهید ) یک روز توی منطقه جلسه داشتیم . چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند . بعد از مقدماتی یکیشان به عبدالحسین گفت : حاجی برات خواب‌هایی دیدیم . عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت : خیر انشاالله گفت : انشاالله مکثی کرد و ادامه داد : با پیشنهاد ما و تایید مستقیم فرمانده لشکر ؛ شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین یکی دیگرشان گفت : حکم فرماندهی هم آماده است. خیره ی عبدالحسین شدم . به خلاف انتظارم ؛ هیچ اثری از خوشحالی توی چهره‌اش پیدا نبود. برگه ی حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند ؛ نگرفت . گفت : فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده ؛ چه برسه به فرماندهی گردان . گفتند : این حرف‌ها چیه می‌زنی ؟! حاجی ناراحت و دمغ گفت : مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند ؟ همه ساکت بودند . انگار هیچکس منظورش را نگرفت . ادامه داد : حضرت توی سن جوانی شهید شدن ؛ حالا من با این سن ۴۲ سال تازه بیام فرمانده ی گردان بشم . گفتند : به هر حال این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش . از جاش بلند شد . با لحن گلایه داری گفت : نه بابا جان! دور ما رو خط بکشید ؛ این چیزها هم ظرفیت می‌خواد ؛ هم لیاقت ، که من ندارم . از جلسه زد بیرون . آن روز هرچه بهش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کن ، فایده‌ای نداشت که نداشت . روز بعد ، ولی کاری کرد که همه مات و مبهوت شدن . صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود ، چیزی رو که دیروز گفتین ، قبول می‌کنم . کسی ، دیگر حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او این کار را قبول کند . شاید برای همین فرمانده پرسیده بود چی رو ؟! عبدالحسین گفته بود : مسئولیت گردان عبدالله رو جلو نگاه‌های تعجب زده ی دیگران ، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد . حدس می‌زدیم باید سرّی توی کارش باشد ؛ وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی‌رفت . بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما ، پرده از رازش برداشت . گفت همان شب ، خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان عجل الله رسیدم حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند . بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی شان و با لحنی که هوش و دل آدم را می‌برد ، فرمودند : شما می‌توانی فرمانده تیپ هم بشوی... خدا رحمتش کند ؛ همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی‌ها را در زندگی او رقم زد . یادم هست که آخر وصیت نامه‌اش نوشته بود ؛ اگر مقامی هم قبول کردم ، به خاطر این بود که گفتند : واجب شرعی است ، وگرنه فرماندهی برای من لطفی نداشت .. ادامه دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
ای تجلی مهر خدا مادر ای تمنای صدق و صفا مادر گرمی آغوش تو نقطه امن فرزند ای ابدیه خیر و وفا مادر سردی(قطره ) دریا تشنه مشک مادر ای بلندی دست دعا مادر پ ن: سردی منظور مزاج دریاست مادر ها تا بچه مریض میشه میگن بچه ام سردیش کرده 😂 دریا وقتی طوفان میشه اگر میخواد آروم باشه نیاز به مادر داره 😁✅ اهل شعر این مصرع دلی است البته قطره شما بخونید فرق نمیکنه 😊🌷 تولدت مبارک مهربونم معترفم خیلی از این مسیر رو اگر حمایت‌ها و پرورش های شما نبود نمی‌تونستم برم تو به من مهر و گذشت و بخشش و اشک و آه رو آموختی تولدت مباااارررررررررررک😘😘😘😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا بیدارمان کن قبل از آنکه دیر شود اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
قربون غربتت برم، شما حرمت ایران بود مگه انقدر غریب بود...😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقیقه ای دیگر را هدیه کردند ماجور‌باشید باذن الله
در آستانه ولادت حضرت زینب سلام الله علیهاو اربعین شهادت سید مقاومت حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سی و پنجم : سرمازده 🌹راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضائی ۵۰ متر زمین داشتم ، توی کوی طلاب . سندش مشاع بود ، ولی نمی‌گذاشتند بسازم . علناً می‌گفتند : باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته . از یک طرف به این کار راضی نمی‌شدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً می‌ساختم . ولی آنها نمی‌گذاشتند . سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می‌کرد . بالاخره یک روز تصمیم گرفتم ، شبانه دور زمین را دیوار بکشم . رفتم پیش استاد عبدالحسین و جریان را به او گفتم . گفت : یک بنای دیگه هم میگم بیاد ، خودتم کمک می‌کنی ، انشاالله یک شبه کلکش رو می‌کنیم. فکر نمی‌کردم به این زودی قبول کند ، آن هم توی هوای سرد زمستان . شب نشده مصالح را ردیف کردیم . بعد از نماز مغرب با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم . بهتر و محکم‌تر از همه او کار می‌کرد . خستگی انگار سرش نمی‌شد . به طرز کارش آشنا بودم ، می‌دانستم برای معاش زن و بچه‌اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می‌ریزد و زحمت می‌کشد‌ توی گرم‌ترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی‌شد . شب از نیمه گذشته بود . من همینطور به اصطلاح ملات درست می‌کردم و می‌بردم . بخار سفید نفس‌هایم تند و تند از دهانم می‌آمد بیرون . انگشت‌های دست و پایم ؛ انگار مال خودم نبود . گوش‌ها و نوک بینی‌ام هم بدجوری یخ زده بود . یک بار گرم کار ؛ چشمم افتاد به آن بنای دیگر . به نظرم آمد ؛ دارد تلوتلو می‌خورد . یکهو مثل کُنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود ؛ افتاد زمین ! دویدم طرفش . عبدالحسین هم آمد ‌ شاید برای دلداری من گفت : چیزی نیست ؛ سرما زده شده ‌ شروع کرد به ماساژ دادن بدنش . من هم کمکش . چند دقیقه بعد به حال آمد . کم کم نشست روی زمین . وقتی به خودش آمد ، بلند شد . ناراحت و عصبی گفت : من که دیگه نمی‌کشم ؛ خداحافظ . رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد . نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین . اگر او هم کار را نیمه تمام ول می‌کرد ؛ من حسابی توی دردسر می‌افتادم . لبخندی زد . دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت : ناراحت نباش ؛ به امید خدا خودم کار اون رو هم می‌کنم . هر خانه‌ای که می‌ساخت ؛ انگار برای خودش می‌ساخت . یعنی اصلاً این برایش یک عقیده بود . عقیده‌ای که با همه وجود ؛ به آن عمل می‌کرد . کارش کار بود . خانه‌ای هم که می‌ساخت واقعاً خانه بود . کمتر کارگری با او دوام می‌آورد . می‌گفت : نانی که من می‌خورم ؛ باید حلال باشه . می‌گفت : روز قیامت ؛ من باید از صاحب کار طلبکار باشم ؛ نه اون از من . برای همین هم زودتر از همه می‌آمد سر کار ؛ دیرتر از همه هم می‌رفت . حسابی هم از کارگرها کار می‌کشید . آن شب تا نزدیک سحر ؛ بکوب کار کرد دیگر رمقی نداشتم . عبدالحسین ، ولی مثل کسی که سرحال باشد ، داشت می‌خندید . از خنده‌اش خنده‌ام گرفت . حالا دیگر خیالم راحت شده بود . ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت