eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
63 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاجان : کاش هر روز صبح یادمان می افتاد که چقدر دوستمان دارید و برایمان دعا می کنید اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفُرَج 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
هر جا چشم از خدا برداشتیم؛ و مطمئن شدیم به خودمان! غرور مخفیانه آمد و بی‌صدا زمین‌مان زد! ( اَللهُمَّ اغفِر ذُنوبی ) @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
روضه و توسل پای سمنو ساعت 23امشب دم کردن سمنو اذان صبح فردا (جمعه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه بنده خدایۍ میگفت: خدایا ما رو ببخش کہ توۍِ انجام کارِ خوب یا " جــار " زدیم! یا " جــا " زدیم ! أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ همینکه خدا ببینه کافیه 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاشکی اون روز توی اون کوچه ... مهمونهای فاطمیه ، خصوصی های مولا هستن @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان چهل و سوم : حکم اعدام قسمت دوم 🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز صبح که می‌خواست برود ، وسایل کارش را برنداشت . پرسیدم : مگه نمی‌خوای بری سر کار؟ گفت : نه ! می‌خوام برم یه خونه پیدا کنم . اینجا دیگه جای ما نیست . ظهر برگشت . پرسیدم : چی شد ،خونه پیدا کردی؟ گفت : آره . گفتم : جاش چه جوریه ؟ گفت : یه زیر زمینه توی کوی طلاب . بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه ی جدید . وقتی زیرزمین را دیدم ، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم . با یک دنیا حیرت گفتم : این دیگه چه جور جاییه ؟! عبدالحسین لبخند محبت آمیزی زد . گفت : این خونه مال یک طلبه است . قرار شده موقتی توی زیرزمینش بشینیم ، تا من انشالله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون . تاریکی‌اش ترسم را بیشتر می‌کرد . داشت گریه‌ام می‌گرفت . گفتم : اگر گربه رو بزنی ، میاد اینجا زندگی کنه ؟! گفت : زیاد سخت نگیر . حالا برای زندگی موقت که اشکالی نداره . عاقبت توی همان زیرزمین تاریک و ترسناک ، مشغول زندگی شدیم . چند روز بعد ، همان طرف‌ها ، ۴۰ متر زمین خرید . آستین‌ها را زد بالا و با چند تا طلبه ، شروع کرد به ساختن خانه . شب و روز کار کردند . خیلی زود ، دور زمین را دیوار کشیدند ، و رویش را هم پوشاندند . خانه هنوز آجری و خاکی بود ، که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا . چند شب دیگر هم کار کرد ، تا قابل زندگی شد . خانه‌اش حسابی کوچک بود . یک اتاق بیشتر نداشت . وسطش پرده زدیم . شب که می‌شد ، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف او و رفقای طلبه . کم کم کارهایش گسترده‌تر شد . بیشتر از قبل ، هم اعلامیه پخش می‌کرد و می‌چسباند به در و دیوار . حتی پول داد به یکی ، از زاهدان براش یک کلت آوردند . ازش پرسیدم : اینو می‌خوای چه کار؟! گفت : یک وقت می‌بینی ، کار مبارزه به این چیزها هم کشید . اون موقع دستمون نباید خالی باشه . وقتی می‌رفت برای پخش اعلامیه ، می‌گفت : اگه یک وقتی مامورهای شاه اومدن در خونه ، فقط بگو شوهرم بنّاس و میره سر کار . از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم . یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت . یک آن آرام نداشتم ، تا صبح شود . چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم . خبری نبود که نبود . هرچه بیشتر می‌گذشت ، مطمئن‌تر می‌شدم که گیر افتاده . از وحشی بودن ساواکی‌ها ، چیزهایی شنیده بودم . همین اضطرابم را بیشتر می‌کرد . صبح جریان را به دوست‌هایش خبر دادم . گفتند : میریم دنبالش ، انشاالله که پیدایش می‌کنیم . آن روز چیزی دستگیرشان نشد . روزهای بعد هم ، گشتیم . خبری نشد . کم کم ، داشتم ناامید می‌شدم . که یک روز یک هو پیدایش شد . حدسمان درست بود . ساواک گرفته بودش . چند روز بعد ، درست یادم نیست، چطور شد، که آزادش کرده بودند . ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت