13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاشکی اون روز
توی اون کوچه ...
مهمونهای فاطمیه ، خصوصی های مولا هستن
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهل و سوم : حکم اعدام
قسمت دوم
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
صبح که میخواست برود ، وسایل کارش را برنداشت .
پرسیدم : مگه نمیخوای بری سر کار؟ گفت : نه !
میخوام برم یه خونه پیدا کنم .
اینجا دیگه جای ما نیست .
ظهر برگشت .
پرسیدم : چی شد ،خونه پیدا کردی؟ گفت : آره .
گفتم : جاش چه جوریه ؟
گفت : یه زیر زمینه توی کوی طلاب .
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه ی جدید .
وقتی زیرزمین را دیدم ، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم .
با یک دنیا حیرت گفتم : این دیگه چه جور جاییه ؟!
عبدالحسین لبخند محبت آمیزی زد .
گفت : این خونه مال یک طلبه است .
قرار شده موقتی توی زیرزمینش بشینیم ، تا من انشالله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون .
تاریکیاش ترسم را بیشتر میکرد . داشت گریهام میگرفت .
گفتم : اگر گربه رو بزنی ، میاد اینجا زندگی کنه ؟!
گفت : زیاد سخت نگیر .
حالا برای زندگی موقت که اشکالی نداره .
عاقبت توی همان زیرزمین تاریک و ترسناک ، مشغول زندگی شدیم .
چند روز بعد ، همان طرفها ، ۴۰ متر زمین خرید .
آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه ، شروع کرد به ساختن خانه .
شب و روز کار کردند .
خیلی زود ، دور زمین را دیوار کشیدند ، و رویش را هم پوشاندند .
خانه هنوز آجری و خاکی بود ، که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا .
چند شب دیگر هم کار کرد ، تا قابل زندگی شد .
خانهاش حسابی کوچک بود .
یک اتاق بیشتر نداشت .
وسطش پرده زدیم .
شب که میشد ، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف او و رفقای طلبه .
کم کم کارهایش گستردهتر شد .
بیشتر از قبل ، هم اعلامیه پخش میکرد و میچسباند به در و دیوار .
حتی پول داد به یکی ، از زاهدان براش یک کلت آوردند .
ازش پرسیدم : اینو میخوای چه کار؟!
گفت : یک وقت میبینی ، کار مبارزه به این چیزها هم کشید .
اون موقع دستمون نباید خالی باشه .
وقتی میرفت برای پخش اعلامیه ، میگفت : اگه یک وقتی مامورهای شاه اومدن در خونه ، فقط بگو شوهرم بنّاس و میره سر کار .
از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم .
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت .
یک آن آرام نداشتم ، تا صبح شود .
چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم .
خبری نبود که نبود .
هرچه بیشتر میگذشت ، مطمئنتر میشدم که گیر افتاده .
از وحشی بودن ساواکیها ، چیزهایی شنیده بودم .
همین اضطرابم را بیشتر میکرد .
صبح جریان را به دوستهایش خبر دادم .
گفتند : میریم دنبالش ، انشاالله که پیدایش میکنیم .
آن روز چیزی دستگیرشان نشد . روزهای بعد هم ، گشتیم .
خبری نشد .
کم کم ، داشتم ناامید میشدم .
که یک روز یک هو پیدایش شد . حدسمان درست بود .
ساواک گرفته بودش .
چند روز بعد ، درست یادم نیست، چطور شد، که آزادش کرده بودند .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت