eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
سفره حضرت ام البنین سلام الله علیها هفته نهم کرج
💢شنبه های فاطمی ام البنینی (س) 💢شنبه ۳ آذر ❇️اطعام ۸۰۰ لقمه پوره سیب زمینی 💢توزیع بین ایتام،مددجویان بهزیستی،نیارمندان منطقه و نمازگزاران ارجمند 💢هفته ی شصت و هفتم 💢فاز بک اندیشه،مسجد حضرت فاطمه الزهرا (س)
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پنجاه و یک : قرعه کشی قسمت سوم 🌹راوی : سید کاظم حسینی سی و چهار یا پنج روز بعد برگشتند . با بقیه بچه‌های عملیات رفتیم پیشواز. اول بنا نبود عمومی باشد . کم کم مردم جریان را فهمیدند . خیابان تهران هر لحظه شلوغ‌تر می‌شد و رفتن ما مشکل‌تر . به هر زحمتی بود ، رسیدیم صحن امام . دیگر جای سوزن انداختن نبود . یک دفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی . کلاه آهنی هنوز سرش بود . از این بند حمایل‌ها هم سر شانه انداخته بود ، با لباس سبز سپاه . بچه‌های صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلمبرداری . شروع کرد به صحبت . حرف‌هاش بیشتر از قرآن بود و احادیث . همان‌ها را خیلی مسلط ، ربط می‌داد به جریان کردستان ‌. مردم عجیب خیره اش شده بودند . هرچه بیشتر حرف می‌زد ، آدم را بیشتر جذب می‌کرد . اوضاع کردستان را ، خوب جا انداخت . از خیانت بعضی‌ها پرده برداشت و آخر کار ، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن بل ضد انقلاب و قطع کردن ریشه فتنه . تقریباً ۲۰ دقیقه طول کشید صحبتش . جالبی اش اینجا بود که ، آقای هاشمی‌نژاد و چند تا دیگر از علما هم ، بین جمعیت بودند . ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بمونه به یادگار از سومین هفته شنبه های خانم ام البنین(س) 🌹 مسجد چهارده معصوم فاز دو اندیشه 3/آذر/1403
نیَّت
چقدر خوب ✅
تنها زِ تو ،قصیده‌ی‌ هجران‌ شنیده‌ایم یکبار شعرِ‌ آمدنَت‌ را مرور کن دلمرده‌ام‌ قبول! مسیحایِ‌ قلبِ‌ من یک‌ جمعه‌ هم‌ ، زیارتِ‌ اهلِ‌ قبور کن "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
هدایت شده از  نیَّت
بسم الله النور با سلام و احترام🌷 ضمن خوش آمدگویی به اعضای جدید در کانال تمرین میکنیم و را باذن الله تعالی 🔹همچنین سعی میکنیم ایده ها و سنت های خوب الهی را ترویج کنیم و تجربیات سالها کار تربیتی تشکیلاتی را خدمتتون ارائه بدیم و به امید خدا تا میتوانیم غمی از سینه ای خارج و اشکی از چشم مظلومی پاک کنیم گاهی هم چند خط روضه و منبر کوتاه داریم امیدوارم حال دلتون اینجاخوب باشه 🌷🤍 🔸ضمنا در این کانال به احترام تمام اعضای کانال هیچ گاه تبادل و تبلیغ نخواهیم داشت❌⛔️ شما هستید که دیگران را با آشنا میکنید ✅ علی سلامت بخش🌷 عضو شوید👈 🆔@niyat135 https://eitaa.com/joinchat/1649541348C1093fac4c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش جالب پدر بزرگ لبنانی به حملات اسرائیل در نزدیکی محل اقامتش😂
در دفتر خالق هر عمل مخلوق چه کم باشه چه زیاد ثبت میشه و ماندگار فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ .... انتخاب با ماست شَر یا خَیر ؟! @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پنجاه و دو : فرشته واقعی 🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز هر وقت آن عکس را می‌بینم ، یاد خاطره ی شیرینی می‌افتم ؛ مثل یک پدر مهربان ، دست‌هاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه ی کُرد . با یکی شان دارد صحبت می‌کند . دور و برشان یک گله گوسفند است . سردی هوای کردستان هم ، انگار توی عکس حس می‌شود . خاطره‌اش را خود عبدالحسین برایم تعریف کرد : شب اولی که پسر بچه‌ها را دیدم ، زیاد به شان حساس نشدم . برام عجیب بود ، ولی زیاد مشکوک نبود . بقیه بچه‌ها هم تعجب کرده بودند ؛ دو تا چوپان کوچولو ، این موقع شب کجا میرن ؟! پاپیچشان نشدیم . کمی بعد شبحی ازشان ، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد ، شبح هم ناپدید شد . شب بعد ، دوباره آمدند . دوتا پسر بچه ، با یک گله گوسفند ؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند ؛ این بار به شک افتادیم . یکی گفت : باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه . سابقه کومله‌ها را داشتیم . پیر و جوان و زن و بچه براشون فرقی نمی‌کرد . همه را می‌کشیدند به نوکری خودشان ، اکثرا هم با ترساندن و با زور و فشار . به قول معروف ، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو . جلوشان را گرفتم . دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم . چیز مشکوکی به نظرم نرسید ‌ متوجه گوسفندها شدم . حرکتشان کمی غیر طبیعی بود . یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت . نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها . چیزی که نباید ببینم ، دیدم ؛ نارنجک! زیر شکم هر کدوم از گوسفندها ، یک نارنجک بسته بودند. ماهرانه و با دقت . دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین . می‌گفتی که چشمهاشان می‌خواهد از کاسه بزند بیرون . اگر می‌خواستم از دست کسی عصبانی بشوم ، از دست ضد انقلاب بود ؛ آن اصل کاری‌ها . به شان گفتم : نترسید ، ما با شما کاری نداریم . نارنجک‌ها را ضبط کردیم . آنها را تا صبح نگه داشتیم ، صبح مثل اینکه بخواهم بچه‌های خودم را نصیحت کنم ، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن . یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند . دست آخر که ازشان تعهد گرفتم ، گفتم : شما آزادین می‌تونین برین . مات و مبهوت نگام می‌کردن . باورشان نمی‌شد . وقتی فهمیدند حرفم راست است ، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند . هرچند قدم که می‌رفتند ، پشت سرشان را نگاه می‌کردند . معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند . حق هم داشتند . غولهای عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند ، با چیزی که آنها دیدند زمین تا آسمان فرق می‌کرد . ادامه دارد.‌.. @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت