eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
[••🌿••]↴ 1⃣یڪ: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [شهر‌سامرا‌در‌حاݪ‌سقوط‌بود. داعش‌هر‌لحظه‌‌مناطق‌بیشترۍ‌را‌تحـت‌سیطـره‌خود‌ قرار‌میداد. طبق‌وعده‌رهبرےایراݩ،‌قرا‌ر‌بود‌سپاه‌قدس‌به‌منطقه‌ اعزام‌شود. نگران‌شرایط‌وخیم‌شهر‌بودم‌ڪه‌ناگـهاݩ‌یڪۍفریاد زد:جݩگنده‌ها‌آمدند. چندجنگݩده‌ایرانۍ‌ڪه‌تمام‌مواضـع‌داعش‌را‌بمباراݩ ڪردند. الله‌اڪبر! الله‌‌اڪبر! همه‌خوشحال‌به‌هم‌تبریڪ‌میگفتیم. به‌یڪےاز‌فرمانده‌هاےبسیج‌گفتم: فرمانده‌سپاه‌قدس‌را‌میشناسۍ؟! گفت:بله! «شخصۍ‌به‌نام‌قاسم‌سݪیمانۍ‌اسٺ.»] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ |راوۍ‌:امام‌جمعه‌سامࢪا| 「•،ص¹³،¹⁴」
نیَّت
[••🌿••]↴ 1⃣یڪ: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [شهر‌سامرا‌در‌حاݪ‌سقوط‌بود. داعش‌هر‌لحظه‌‌مناطق‌بیشترۍ‌
[••🌿••]↴ 2⃣دو: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [درحاݪ‌تمیز‌ڪردن‌ماشینم‌بودم‌ڪه‌ناگهـاݩ‌آقایۍ‌ به‌شانه‌ام‌زد.بامهربانۍ‌گفت: مرابه‌منزلم‌میرسانۍ؟! خواسـتم‌چمــدان‌هایش‌را‌در‌صنـدوق‌بگذارم،‌ولۍ‌ مانع‌شد‌و‌گفت:خودم‌این‌ڪاررا‌انجام‌میدهم! ترافیڪ‌سنگینۍ‌بود. نگاهم‌را‌به‌آیینه‌انداختم.باخودم‌گفتم‌چـقدر‌چـهره این‌مسافر‌،‌شبیه‌سردارسلیمانۍ‌است! آنقدرنگاهش‌ڪردم‌تاخودش‌پرسید: چه‌شده؟چهره‌ام‌برایت‌آشناست؟! گفتم:بله!باسردارسلیمانۍ‌نسبتۍ‌دارید؟ خنــده‌اۍ‌ملیح‌ڪردو‌گفـت:«من‌خـود‌سلیمانےام» خندیدم‌وگفتم:حاجۍ‌مارو‌دست‌ننداز! سردار‌با‌ماشین‌هاےگرون‌و‌ضـدگلـوله‌تردد‌میڪنه، محافظ‌داره،‌چطور‌ازماشین‌من‌سر‌درآورده؟!!! بازخندیدوگفت:بخدا‌من‌سلیمانۍ‌ام. از‌من‌پرسید:جواݩ‌زندگۍ‌ات‌چطوره؟! گفتم:شما‌ڪه‌درماشین‌من‌هســتی،‌هیـچ‌مشڪلۍ ندارم‌و‌زندگۍ‌ام‌خوب‌است.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ |راوۍ‌:خود‌سردار| 「•،ص¹⁵،¹⁶」
نیَّت
[••🌿••]↴ 2⃣دو: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [درحاݪ‌تمیز‌ڪردن‌ماشینم‌بودم‌ڪه‌ناگهـاݩ‌آقایۍ‌ به‌شان
[••🌿••]↴ 3⃣سه: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [داعش‌به‌دروازه‌هاۍ‌اربیل‌عراق‌رسیده‌بود‌وبیم‌ِآن‌ میرفت‌ڪه‌شهر‌بزودۍ‌اشغال‌شود. ساعت‌۱۲شب‌بود‌ڪه‌حاج‌قاسم‌رسید‌پیش‌مݩ. گفت:تا‌طلوع‌آفتاب،‌صدوبیـست‌فرمانـده‌عملیاتۍ لبنانۍ‌ازشما‌میخواهم. گفتم:حاجےالان‌دوازده‌شـب‌است.ازکجا‌براےشـما صدوبیست‌فرمانده‌عملیات‌بیاورم؟ گفت:‌راه‌حل‌دیگرےنداریم. این‌تنها‌درخواستش‌ازما‌بود،‌آن‌هـم‌براۍ‌عراق. آن‌شـب‌پیـش‌‌من‌ماند.به‌زحمـت‌توانســتیم‌شـصت‌ فرمانده‌میدانےجورڪنیم. نمازصبح‌با‌هواپیمایے‌ڪه‌خود‌حاجے‌میرفت،راهۍ‌ دمشق‌وسپس‌عراق‌شدند. حاج‌قاسم‌پیشتاز‌میدان‌بود. برایش‌مهم‌نبودآسیـب‌دیده،‌کُرد،عرب،شـیعه‌،سـنۍ‌ یامسیحی‌است. برایش‌مهم‌نجات‌مظلـوم‌و‌مبارزه‌‌بادشــمنـےبودڪه‌ یک‌ملت‌راآواره‌ڪرده‌بود. سریعـا‌به‌محــل‌درگیرےرفتـندودر‌چـندساعت‌‌همــه چیز‌به‌نفع‌ما‌پیش‌رفت.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ |راوۍ‌:سیدحسن‌نصرالله| 「•،ص¹⁷،¹⁸」
نیَّت
[••🌿••]↴ 3⃣سه: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [داعش‌به‌دروازه‌هاۍ‌اربیل‌عراق‌رسیده‌بود‌وبیم‌ِآن‌ می
[••🌿••]↴ 4⃣چهار: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [هواروبه‌تاریڪۍ‌بود. باخواهرم‌براےخریدمیوه‌بیرون‌رفته‌بودیم. مشـغول‌سوا‌ڪردن‌میــوه‌هاشدیم‌ڪه‌ناخــودآگـاه‌ چهــره‌مردے‌داخل‌ماشین‌جـلوےمـغـازه‌جلب‌توجه‌ ڪرد! چهره‌خیلۍآشنا‌بود‌،ولےبخاطـر‌نـمیآوردم‌ڪیست! خواهرم‌به‌شانه‌ام‌زد‌و‌گفت: چی‌شده؟!چرا‌خشڪت‌زده؟! گفتم:به‌اون‌مرد‌نگاه‌ڪن‌،‌براٺ‌آشنا‌نیست؟! بادقت‌نگاه‌ڪرد‌و‌گفت: چقدر‌شبیه‌سردارسلیمانیه.‌شاید‌خودش‌باشه! خندیدم‌و‌گفتم: چقدر‌ساده‌اےتو! سـردار‌با‌ڪلۍ‌محافـظ‌وماشیــن‌‌ضدگــلوله‌رفت‌‌و آمد‌میڪنه‌ها! خواهرم‌گفت:ازخودش‌بپرسیم. با‌انگشت‌به‌شیشه‌زدم. مرد‌سرش‌رابالاآورد.‌شیشه‌راپایین‌داد. آب‌دهانم‌روابا‌استرس‌قورت‌دادم‌و‌گفتم: شما‌سردار‌سلیمانےهستید؟! بالبخندۍ‌گفت:علیڪ‌سلام.بله‌من‌سـلیمانےهسـتم. ازتعجب‌دستمان‌را‌روےدهانمان‌گذاشتیم. باذوق‌وشوق‌ازسردار‌یادگارےخواستیم‌. یک‌تسبیح‌ازجیبش‌درآورد‌وبه‌ماداد. وقتۍ‌ازایشان‌خداحافظۍ‌ڪردیم‌سر‌تسبـیـح‌کمی‌ دعوایمان‌شد.‌من‌میگفتم‌مال‌من‌و‌خـواهرم‌میـگفت مال‌من. سردار‌،دوباره‌شیشه‌را‌پایین‌دادو‌گفت: بیاییداین‌انگشتر‌را‌هم‌بگیرید‌تا‌دعوایتــان‌نشود! عجب‌رزقۍ‌نصیبمان‌شد.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ |راوۍ‌:مردمۍ| 「•،ص²⁰،²¹」
نیَّت
[••🌿••]↴ 4⃣چهار: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [هواروبه‌تاریڪۍ‌بود. باخواهرم‌براےخریدمیوه‌بیرون‌رفت
[••🌿••]↴ 5⃣پنج: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [اینجاآمرلۍ،شمال‌عراق،‌شهرےبا‌هجده‌هزار‌ شیعه‌ترڪمن. داعش‌تمام‌روستاهاےاطراف‌را‌گرفـته‌بودوتقـریبابه‌ دروازه‌هاےشهررسیده‌بود. هم‌قسم‌شدیم‌تا‌پاےجان‌از‌شهرمان‌دفاع‌ڪنیم‌هرچه آب‌وغـذاداشتیم‌بین‌خودمان‌تقسیم‌ڪردیم. دورتادورمان‌را‌خاڪ‌ریززدیم.مـردها‌پشـت‌خاڪریز هابودندوزن‌ها‌هم‌درخانه‌مسلح. داعش‌هرروز‌شهر‌را‌باخمپاره‌میڪوبید. چندبار‌جلوی‌تانک‌هایشان‌را‌که‌میخواستندواردشـهر شوند‌راگرفتیم‌. چندروزےبودآذوغـه‌نداشتیم‌و‌هیــچ‌راهـےبرای‌ورود آب‌و‌غذانداشتیم. داعش‌برق‌وآب‌راهم‌قطع‌ڪرد. چاه‌ڪندیم‌ولےبه‌آب‌شور‌رسیدیم. دولت‌برایمـان‌‌بابالگــرد،‌موادغـذایی‌میفرستادولی‌به حدۍ‌نبود‌که‌به‌همه‌برسد. خیلی‌از‌زن‌ها‌وبچه‌هاازبےغذایی‌تلف‌شدند. ۸۰روزازمحاصره‌۳۶۰درجه‌اےمامیگـذشت.وماهــم‌با قحطےمیجنگیدیم‌و‌هم‌با‌حمله‌بےامان‌داعشۍ‌ها. شب‌بود‌ڪه‌بالگردی‌آمد. یڪ‌فرمانده‌ارشد‌نظـامی‌بود.جانـش‌را‌ڪـف‌دستـش گرفته‌بود‌و‌آمده‌بود‌. دیدنش‌به‌ما‌قوت‌قلب‌داد. اوحاج‌قاسم‌بودو‌اگـر‌او‌نبـود‌آمــرلۍ‌بعـد‌از‌۸۴روز‌آزاد‌ نمیشد. آری.همانطور‌ڪه‌رهبر‌انقلاب‌گفت: تنها‌حاج‌قاسم‌بود‌ڪه‌توانـست‌وارد‌شــهرۍ‌شـودڪه درمحاصره‌۳۶۰‌درجه‌اےدشمن‌است. ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ 「•،ص²²,²³」
نیَّت
[••🌿••]↴ 5⃣پنج: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [اینجاآمرلۍ،شمال‌عراق،‌شهرےبا‌هجده‌هزار‌ شیعه‌ترڪمن.
[••🌿••]↴ 6⃣شــش: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [باهم‌رفتیم‌هتل‌ڪسرۍ‌وبا‌روزے۲۵ریال‌مشغول‌به ڪار‌شدیم. او‌[حاج‌قاسم]سرمیزها‌غذاسرو‌میڪرد. البته‌بعد‌ش‌دفتردارشد. قبل‌از‌انقلاب‌بود‌وبےحجابۍ‌درشهر‌عادۍ‌بود. دخترےباپوشــش‌نامناسب‌از‌چــهارراه‌ردمیشدڪه‌ مورد‌اهانت‌‌وتعرض‌پلیس‌شهربانےقرارگرفت. اوطاقت‌نیاورد‌که‌به‌خانومی‌تعرض‌شود. تا‌این‌صحنه‌را‌دید‌از‌هتل‌بیرون‌پرید. رفت‌زد‌زیــرڪلاه‌پاســبان‌و‌تا‌به‌خـودش‌بیـایدبا‌یڪ ضربه‌فنۍ‌نقش‌برزمینش‌ڪرد. ماموران‌شهــربانےآمدند.قاسـم‌را‌دستگیـر‌ڪننـد‌ولے اوفرار‌ڪردو‌رفت‌اتاق‌ڪارگرها‌و‌زیر‌تخت‌پنـهان‌شد. اوراپیدا‌نڪردند‌و‌رفتند. ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:علےمحمدۍ،همشهرےسردار] 「•،ص²⁴」
نیَّت
[••🌿••]↴ 6⃣شــش: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [باهم‌رفتیم‌هتل‌ڪسرۍ‌وبا‌روزے۲۵ریال‌مشغول‌به ڪار‌شدی
[••🌿••]↴ 7⃣هفت: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [چندیݩ‌بار‌به‌ماشین‌حاج‌قاسـم‌حـمله‌‌انــتحارےشده‌ بود‌‌وبه‌همین‌‌خاطر،‌بیشتر‌وقت‌هااز‌تجـمع‌بچه‌هادور میــشد‌و‌به‌جاهایے‌ڪه‌لازم‌بود‌بـرود،‌تنهــا‌میرفــت‌تا دیگران‌به‌خطر‌نیوفتند. در‌عملیات‌آزادسازے‌تڪریت‌‌‌،در‌منطقه‌حضوریافــت‌ تاهدایت‌عملیات‌را‌برعهده‌بگیرد. بعداز‌آمدن‌حاجے،‌عراقیها‌متوجه‌حضورض‌شدندو‌به دلیل‌علاقه‌بسیار‌شدیدےڪه‌به‌ایشان‌داشتند‌انبوهے از‌نیروهاےعراقۍ‌با‌ماشیــن‌وموتــور‌،خودشـان‌را‌به‌ آنجا‌رساندند. تجمع‌،‌باعث‌‌هوشیارےداعش‌شد. ودر‌فاصله‌بسیار‌ڪمے‌اقـدام‌به‌فرستادن‌‌یڪ‌خودرو انتحارۍ‌ڪردند. یڪ‌فورد‌آمریڪایی‌ڪه‌حـدود‌سه‌تُـن‌وزن‌داشــت‌و دور‌تادورش‌ورق‌فولادے‌جوش‌خورده‌بود‌وبا‌نهایت سرعت‌به‌محلے‌ڪه‌حاجۍ‌بود‌نزدیڪ‌میشد. هرچه‌گلوله‌هم‌میزدیم‌،اثرۍ‌نداشت. ماشیـن‌به‌۱۵۰متـرےاورسیده‌بود‌ڪه‌درهمــان‌لحـظه یڪ‌هلےڪوپتــر‌عراقۍ‌ڪه‌با‌بےسیم‌مطــلع‌شده‌بود در‌آسمان‌ظاهــر‌شد‌و‌خـودروےانتخارےرا‌هـدف‌قرار داد‌ومنفجرش‌ڪرد.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:سردار‌سرتیپ‌‌اصغر‌صبورے] 「•،ص²⁵،²⁶」
نیَّت
[••🌿••]↴ 7⃣هفت: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [چندیݩ‌بار‌به‌ماشین‌حاج‌قاسـم‌حـمله‌‌انــتحارےشده‌ بو
[••🌿••]↴ 8⃣هشــت: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [قرارعقدراگذاشته‌بودیم! ازطرفےخوشحال‌بودم‌و‌از‌طرفےناراحـت‌،ڪه‌پــدرم‌ نیست! هرچند‌روزخواستگارےگفته‌بودم‌ڪه‌پدرم‌در‌سـوریه مدافع‌حرم‌بود‌و‌شهید‌شده‌ولے‌بازانگار‌پدر‌نباشد،‌هیچ چیز‌سرجایش‌نیست ...! احساس‌بےڪسۍ‌میڪردم‌ڪه‌خوابم‌برد. پدرم‌را‌درخواب‌دیدم.خوشحال‌تر،ازهمیشه‌بود.انگار میدانست‌فردا‌روزعقدم‌است.با‌خوشحالےگفت: به‌یادت‌هــستم‌و‌روزعقـــدت‌ڪسےرا‌به‌جـاےخــودم‌ میفرستم‌. روزمراسم‌بود. همش‌نگران‌بودم‌ڪه‌پس‌چرا‌ڪسےجاےپدرنیامـد!؟ درسالن‌نشسته‌بودم‌ڪه‌یڪ‌نفر‌باصداےبلند‌گفت: سلامتےسربازان‌اسلام‌صلوات. سریع‌بلند‌شدم‌و‌خودم‌را‌به‌در‌رساندم. مگر‌میشود؟! خواب‌بودم‌یابیدار؟! همینطور‌ڪه‌پله‌ها‌را‌بالا‌میآمد‌به‌نگاهم‌خیره‌بود. حاج‌قاسم‌را‌بغل‌ڪردم.بغــضم‌ترڪید‌و‌گریـه‌ڪردم. همه‌گریه‌میڪردند. صداے‌صلــوات‌و‌بوےاسپــند‌فـضای‌سالن‌را‌پر‌ڪرده بود.صحبت‌پدرم‌درخــواب‌را‌ڪه‌در‌ڪاغذی‌نوشــته‌ بودم‌‌را‌به‌حاج‌قاسم‌دادم. چشمانش‌تر‌شدو‌گفت:براےڪسےاین‌ماجـرا‌را‌بازگـو‌ نڪن!] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:سردار‌حسین‌ڪاجۍ] 「•،ص²⁷،²⁸」
نیَّت
[••🌿••]↴ 8⃣هشــت: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [قرارعقدراگذاشته‌بودیم! ازطرفےخوشحال‌بودم‌و‌از‌طرف
[••🌿••]↴ 9⃣نــُـه: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [قبل‌ازفرماندهےسپاه‌قدس،مامــوریت‌امنیـت‌شرق ڪشور‌رابعهده‌داشت. درمقرماݩ‌ڪه‌نزدیڪ‌مرز‌بود‌درحا‌ل‌استراحت‌بودیم ڪه‌ناگهان‌‌چندتا‌آرپی‌جۍ‌به‌اطرافمــان‌اصابت‌ڪرد. سریع‌بلند‌شدیم. به‌اسلحه‌خانه‌رفتیم‌و‌اسلحه‌ها‌را‌تحویل‌گرفتیم‌.چند‌ دسته‌شدیم‌. در‌حال‌شلیڪ‌وسط‌جنگ‌یاد‌حاجۍ‌افتـادم‌ڪه‌اوهم در‌طبقه‌بالا‌یۍ‌مشغول‌استراحت‌بود. سریع‌‌از‌پله‌ها‌بالارفتم.دیدم‌ازپشت‌پنجره‌‌ءبالا‌درحال‌ تیراندازےست. رفتم‌ڪنارش.چند‌دقیـقه‌بعد‌صداےتـیرها‌قطـع‌شدو فهمیدیم‌فرار‌ڪردند. حاجۍ‌دستور‌دادنیروها‌به‌خط‌شوندو‌دستور،تعقیب آنها‌راداد.گفتم‌:حاجےاز‌مرز‌خارج‌شویم‌شر‌میشود. گفــت:باید‌شر‌اینــها‌امـروز‌ڪنده‌شودوگرنه‌بازتلفات‌ میدهیم. درعرض‌چنددقیقه،تمام‌آنها‌رابه‌خاڪ‌و‌خون‌ ڪشیدیدم. چند‌وقت‌بعدرفتم‌‌پیش‌حاجۍ. دیدم‌برایش‌احضاریه‌ازدادگاه‌آمده. با‌خنده‌‌گفت:یادت‌هسـت‌گفتےاگر‌از‌مــرز‌خـارج‌شویم‌ شرمیشود،‌خب‌شر‌شد‌. بااینڪه‌میتوانست‌بۍ‌محلۍ‌ڪند‌ولےگفت: میروم‌وبا‌دلائلم‌خودم‌را‌تبرعه‌میڪنم. اومرد‌قانون‌بود.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:حسین‌امیر‌عبداللهیان] 「•،ص²⁹،³⁰」
نیَّت
[••🌿••]↴ 9⃣نــُـه: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [قبل‌ازفرماندهےسپاه‌قدس،مامــوریت‌امنیـت‌شرق ڪشور‌
[••🌿••]↴ 🔟ده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [خردادماه‌سال۹۲،باهفت‌تُن‌بارممنوعه‌‌ودویست‌نـفر مسافر‌به‌سمت‌دمشق‌پرواز،ڪردیم. هنگام‌عبـوراز‌آسمان‌‌بغداد،‌برج‌مراقبت‌‌بغـداد،‌پیــغام داد‌ڪه‌اگر‌درفرودگاه‌بغداد‌ننشینم،‌مارا‌میزنند.هرچه دلیل‌آوردم‌قبول‌نڪردند. حاجےباماهمراه‌بود‌،به‌دلایل‌امنیتےبه‌مهنـدس‌پـرواز که‌بیــن‌مسافران‌بود‌گفتــم‌لباســش‌راباحاجےعـوض‌ ڪند. وبعدفرودآمدیم. مارابردند‌سمت‌انتهای‌باند.معلوم‌بوددنبال‌حاج‌قاسم هستند.شانزدهفده‌تا‌آمریڪایی‌وعراقی‌وارد‌هواپیما شدند‌ومن‌ڪلۍبا‌آنها‌شوخےمیڪردم‌که‌حواســشان‌ به‌ڪابین‌نرود. چهره‌مسافران‌را‌تڪ‌به‌تڪ‌اسڪن‌میکردندو‌با‌چهـره حاج‌قاسم‌تطبیق‌میدادند.ولےبلطف‌خدا،بدون‌توجـه‌‌ به‌ڪابین‌خلبان‌ڪه‌حاجےهم‌آنجا‌بود،‌پیاده‌شدند. یڪ‌عراقۍ‌آمد. و‌میخواست‌بارهارا‌چڪ‌ڪند.نفسم‌بند‌آمده‌بود. مهندس‌‌پرواز‌باید‌همراهی‌اش‌میڪرد‌که‌نمیشد‌چون حاجےلباس‌مهندس‌پرواز‌را‌پوشیده‌بود. خودم‌‌همراهےاش‌ڪردم. چند‌عڪس‌گرفت‌ورفت‌وبارهارابازنڪرد. دقایقی‌بعد‌اجازه‌عبوردادند.هواگــرگ‌ومیـش‌بـودکه به‌دمشق‌رسیدیم. بعدازخواندن‌نماز‌صبح‌حاجی‌سرم‌را‌پایین‌آورد. وبوسه‌اےزد. گفتم‌حاجی‌من‌آرزو‌دارم‌پیش‌مرگ‌شما‌باشم. خنده‌‌ملیـحۍ‌ڪردو‌اشڪ‌ازگوشه‌چشمـــش‌سرازیر شد. ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:امیراسداللهی] 「•،ص³¹-³⁵」 @niyat135
نیَّت
[••🌿••]↴ 🔟ده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [خردادماه‌سال۹۲،باهفت‌تُن‌بارممنوعه‌‌ودویست‌نـفر مسافر‌ب
[••🌿••]↴ 11/یازده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [براےملاقات‌با‌سیدحسن‌نصرالله‌رفته‌بود‌بیروت. ساعت‌۹شب‌ازبیــروت‌بازگـشت‌و‌گفت:امشب‌عاز‌م‌ عراق‌است. دلمان‌به‌شورافتاد.گفتیم: حاجۍ‌میشود‌فعلا‌نروید.اوضاع‌خوب‌نیست! گفت:میترسید‌شهید‌بشوم؟! هرڪس‌چیزےگفت. «شهادت‌ڪه‌افتخاره،رفتن‌شما‌براےما‌فاجعه‌است، ماهنوز‌باشما‌ڪار‌داریم ...» تڪ‌تڪ‌مارا‌ازنظر‌گذراند‌و‌گفت: «میوه‌‌وقــتۍ‌میرسه،‌بایدباغبــون‌بچینــدش.میوه‌‌ رسیده‌اگه‌رودرخت‌بمــونه‌پوسیده‌میشه‌وخــودش‌ میوفته ...!» بعدنگاهــش‌رو‌بین‌افراد‌چرخاند‌و‌به‌بعضـےها‌اشـاره‌ ڪرد:اینم‌رسیده،‌اینم‌رسیده ... ساعت۱۲شب‌هواپیما‌حاجۍ‌پرید.دوساعت‌بعد‌خـبر رسید‌ڪه‌باغبان‌میوه‌رسیده‌را‌چید ...!] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:مسئوݪ‌ستاد‌لشگࢪفاطمیوݩ] 「•،ص³⁶」 @niyat135
نیَّت
[••🌿••]↴ 11/یازده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [براےملاقات‌با‌سیدحسن‌نصرالله‌رفته‌بود‌بیروت. ساعت‌
[••🌿••]↴ 12/دوازده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [اگرامروز‌ڪسے‌رادیدید‌‌ڪه‌بوےشهـــید‌ازڪلام‌او، ازرفتــار‌او،ازاخلاق‌اواستشمـام‌میشـود،‌بدانید‌ڪه‌ او‌قطعا‌شهید‌خواهد‌شد. جمله‌اےڪه‌اولین‌بار‌سردار‌در‌ڪنگره‌شهداےاستان‌ گیلان‌مطرح‌ڪردند. این‌ڪلام‌معروف‌اورا‌میلیون‌ها‌نفر‌،بعدها‌شنیـدند‌و خواندند‌و‌دهان‌به‌دهان‌نقل‌ڪردند. ڪلامےڪه‌وصف‌حال‌خوداو‌بود‌وحتی‌معیار‌ شناسایی‌شهداے‌زنده‌‌اطرافمان‌ڪه‌روزے‌با‌شهادت از‌بین‌ما‌پرخواهند‌ڪشید.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:حجت‌الاسلام‌علۍ‌شیرازۍ] 「•،ص³⁹」 @niyat135
نیَّت
[••🌿••]↴ 12/دوازده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [اگرامروز‌ڪسے‌رادیدید‌‌ڪه‌بوےشهـــید‌ازڪلام‌او، از
[••🌿••]↴ 13/سیزده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [استفاده‌از‌هواپیماےبدون‌سرنشین‌‌براے‌‌رصد‌، استفاده‌از‌هلیکوپترهاۍ‌ڪه‌شـب‌حادثه‌،‌مرتب به‌پرواز‌درمۍ‌آمدند. هواپیمــاهاےF۱۵ ڪه‌در‌فاصله‌۴۰ڪیلومتــرۍ‌ بغداد‌به‌اطراف‌فرودگاه‌مےآمدندو‌میرفتند. شنودهایۍ‌ڪه‌میشد‌ولےما‌نمیدانستیم‌این‌همه تسلیحات‌براےشهادت‌حاج‌قاســم‌تدارڪ‌ دیده‌ شده‌است. مشارکت۴پایگاه‌براےانجام‌عمــلیات‌شهـادت‌او، نشان‌از‌اوج‌اهمیت‌شهید‌در‌منطقه‌داشت.] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:سردارحاجۍ‌زاده] 「•،ص⁴⁶」 @niyat135
نیَّت
[••🌿••]↴ 13/سیزده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [استفاده‌از‌هواپیماےبدون‌سرنشین‌‌براے‌‌رصد‌، استفاد
[••🌿••]↴ 14/چهارده: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [روےیکۍ‌ازشبکه‌هاۍماهواره‌اۍ‌خبر‌فورۍ‌دیدم که‌مرتب‌داشت‌زیرنویس‌میشد: «شلیک‌موشک‌کاتیو‌شا‌به‌فرودگاه‌بغداد» باتوجه‌به‌وضع‌متشنج‌عراق،خبر‌غیرطبـیعی‌نبود. ناگهان‌نگران‌شدم‌. چون‌میدانستم‌آن‌شـب‌قراراسـت‌حاجی‌از‌دمـشق به‌بغداد‌برود. بلافاصــله‌تماس‌گرفتم‌وپرسیدم‌‌که‌هواپـیما‌قــرار بود‌چه‌ساعتی‌از‌دمشق‌پرواز‌کند؟ گفتند:ساعت‌شش. باخودم‌گفتــم‌هواپیــما‌قــرار‌بوده‌ساعت‌۶‌عصـر‌به‌ بغداد‌برود،الان‌هم‌یک‌،‌یک‌ونیم‌شب‌است. ولی‌با‌این‌اوصاف‌نگران‌بودم. گفتم‌با‌فرودگاه‌تماس‌بگیرندوبپرسند‌که‌هواپـیما چه‌‌ساعتی‌حرکت‌کرده‌است؟ گفتــند:هواپیــما‌باتاخیــر‌پرواز‌کرده‌وشـب‌رســیده‌ است. همانـجا‌مسأله‌برایم‌تمام‌شد‌وگفتم‌حاجی‌شــهید شد.بله‌خبر‌شهادت‌قطعی‌بود ... ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:سیدحسن‌نصرالله] 「•،ص⁴⁷」 @niyat135