فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صرفا جهت خنده😊
امتحان نکنید✅
❇️قسمت پنجم
بالاخره راضیش کردم باهام بیاد صحن انقلاب،دفتر پیداشدگان
بلند شدیم،دیدم پای راستش مشکل داره،از قسمت مچ کج بود،به سختی راه میرفت😔
لباسهای کهنه،دمپایی ،چادر رنگ رفته و... اوضاع ناجور بود
خدایا چی میخوای بهم بگی؟
تا صحن انقلاب با هم حرف زدیم
میگفت الهی گم بشم پیدا نشم ،منم گفتم عزیزم همه دوست دارن تو حرم گم بشن پیدا نشن
منم دوست دارم
گفتم گرسنه ای گفت نه
گفتم پول لازم داری گفت نه
فقط میترسم خواهرم ....
رسیدیم به دفتر پیدا شدگان
یه شماره بلد بود میگفت تلفن دخترعموم هست
خادم مسول اون قسمت ،شماره را گرفت،هر دومون تردید داشتیم شماره درست باشه
اخه حواسش درست نبود
اما شماره درست دراومد
بله دختر عمو بود
گفت این دختر با خواهرش اومدن حرم ،همدیگر را گم کردن،خواهرش دربه در داره دنبالش میگرده
شماره خواهر بزرگش رو به ما داد
زنگ زدیم دیدیم بله درست میگفته و خواهر بزرگش خیلی نگران و گریه کنان پاسخ داد ،ادرس دادیم تا بیاد خواهرش رو ببره
کار تمام شد
خادم بهم گفت ممنون خانم شما تشریف ببرین
ما ایشون رو تحویل خواهرش میدیم
گفتم بزارین منم بمونم
گفت نه دیگه شما برو ممنون
یعنی برو
اما خب که چی
تو این جریان چی نهفته بود برام؟
نه نباید میرفتم
میدونستم یه چیزی هست ،یه درسی یه هدفی
اومدم بیرون،نشستم پشت در
خیلی گذشت،خواهرش نیومد،سوال شد برام
چرا دیر کرده؟
شاید نزدیک نیم ساعت گذشت دیدم خانمی حدودا ۴۰ یا ۵۰ ساله با یه پلاستیک که معلوم بود جواب ازمایش و عکس و .... بود گریه کنان و سرگردان با لباسهای خیلی کهنه و وضعی اشفته ازم پرسید ،گمشده ها رو کجا میبرن؟
افغانستانی بود
گفتم خواهرت روگم کردی؟
گفت اره اره
گفتم نترس من اوردمش اینجا ،برو داخل تحویلش بگیر
خیلی گریه کرد تشکر کرد دعا کرد چه دعاهای قشنگی کرد رو کرد به اقا و از ایشون هم تشکر کرد
❇️قسمت ششم
هنوز بیرون نشسته بودم.
چرا نمیشه این موضوع رو رها کنم؟
باید بمونم.
قراره چی بشه.
دو تا خواهر با هم اومدن بیرون ،هر دو گریه میکردن.
خواهر بزرگ میگفت
ذلیل بشی که بیچاره م کردی،اخه من از دست تو چکار کنم،چی از جون من میخوای،چه کارت کنم ،چرا منو اوردی حرم ،چرا صبح بلند شدی گریه کردی که منو ببر حرم ،بیا اینم از حرم.
دیدی گم شدی.
چرا گم شدی و....
جلو رفتم گفتم خانم تو رو خدا دعواش نکن.
حالا که چیزی نشده الحمدلله پیدا شده.
خواهر بزرگ دلش خیلی پر بود،کوتاه نمیومد و دعوا میکرد،اون طفل معصومم که فقط گریه میکرد.
اخر گفتم خانم تو رو به جان امام رضا بسته دیگه دعواش نکن.
گناه داره ،میترسه😭😭
خلاصه ارام شد ،حرکت کردن که برن.
منم دنبالشون.
ای خدا چه کار کنم؟!
همونطور که راه میرفتن به عقب برگشتن و دیدن من هنوز دارم دنبالشون میرم.
خواهر بزرگ باز شروع کرد برام دعا کردن و گفت برو خانم ممنون دستت درد نکنه نیا دیگه خیلی زحمت کشیدی.
نمیدونست تو قلب من چی میگذره.
من که واسه تشکر دنبالشون نمیرفتم،من دنبال این بودم ببینم امروز اقا چی برای من میخوان بگن.
یه کم انگار بد شده بود ،متوجه نمیشدن که چرا من دنبالشونم.
گفتم خانم من میخوام به شما کمک کنم،اگر چیزی لازم دارین به من بگین
(چه عزت نفسی داشتن)
گفت نه عزیزم ممنون همه چی داریم شما برو.
گفتم ای بابا حالا چکار کنم.
من که میبینم وضعشون رو به راه نیست
چرا هیچی نمیگن.
هر کس دیگه بود خوشحال میشد و سریع میگفت بله کمک لازم داریم اما این خانم زیر بار نمیرفت.
بازم رفتم دنبالشون،خانم خواهش میکنم صبر کنین یه سوال دارم ازتون.
گفت بفرما!
گفتم چرا پای خواهرت مشکل داره میشه به من بگی شاید بتونم کمک کنم.
گفت ممنون خانم ،کسی نمیتونه کمک کنه شما برو.
اخر تحملم برید یه کم صدامو بردم بالا گفتم خانوم تو رو خدااااا یه دقیقه بایست بابا جان، مسلمان ،کار دارم باهات چرا گوش نمیدی اخه.
دید که من لحنم فرق کرد،ایستاد
گفت چی میخوای؟
گفتم به من بگو مشکل پای خواهرت چیه؟
014-Mostanad-Shonod-www.ziaossalehin.ir-M.Aminikhah-Part11.mp3
17.09M
مستند صوتی شنود 11🎤
#بخش یازدهم مستند
نشر شهیدابراهیم هادی🕊🥀
🌷قسمت پانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل .ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.))
دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد.
ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم،اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم.
رفته بودم آزمایشگاه ،اما این بار به موقع .قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا میکنیم و در کلاس توجیهی شرکت میکنیم،مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع).آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی.گل های سرخ،سرخ تر از هر گل سرخی بودند،مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند.بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند.حالا من و تو تنها نشسته بودیم.تازه دقت کردم به لباست.یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن.هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق میزد.سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود.
_یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم و گفتم :((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه،یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا.الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.))
با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم.
گنجشک ها پریدند.زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند.
گفتی :((خب بله دیگه! باهم میزنیم در معرفت رو با لگد باز میکنیم و قدم به قدم میریم جلو.))
در دلم گفتم:عجب پرروئه!هنوز مَحرم نشده چه حرفایی میزنه!
چقدر روش بازه!
وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه میرفتم.حرف نمیزدم و فقط گوش میکردم.
آخرین حرفت این بود:((عصر میریم خرید حلقه.))
عصر که شد ،مامان صحابه را برداشت و باهم رفتیم.من و صحابه و مامان.تو و مامان و بابا و زن داداشت و خواهرت.
برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن.نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلافروشی ها و چشممان را میزد.جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم.پدرت گفت:((مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست.بریم اونجا.))
رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.
اما تو گفتی:((من حلقه طلا نمیخوام.))و حلقه نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت.
مامان گفت:((غروب شد.ما برمیگردیم.باید برم شام درست کنم.))
با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید.من هم سختم بود،اما آمدم.رستوران بین شهریار و کهنز بود:رستوران مهستان.
همان که بعد ها شد پاتوقمان.رستورانی زیبا،شیک و خوش آب و رنگ.
هنوز پشت میز ننشته بودیم که مادرت دوربینش را از داخل کیف در آورد:((کمی نزدیک تر به هم بشینین.میخوام عکس بندازم.))یکی دوتا عکس گرفت.هر دو معذب بودیم.رفتم پیش خودش نشستم.تو هم پیش پدرت.
پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد.غذا از گلویم پایین نمیرفت.شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود،آن را آرام هل دادی طرفم.مادرت باز هم عکس انداخت.به زور لقمه هارا فرو دادم .دلم شور میزد.نمیفهمیدم چه میخورم.همه حواسم به این بود که زودتر برگردیم.
برای مجلس عقد مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند.پنجشنبه بود و خانه حسابی شلوغ.عمه ها،دایی ها،مادربزرگ،پدربزرگ ،فامیل دور،فامیل نزدیک،همیایه دستِ راست و دستِ چپ و روبرو!
محضر تا خانه ما چهار پنج خانه فاصله داشت.میشد پیاده رفت،اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم.تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی میکردی.کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.بعد ها برایم گفتی:((همون شب که میخواستم بیام خواستگاری،رفته بودم سرکوچه برای مامانم خرید کنم.سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه.خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!))
خندیدی،از همان خنده های بلند و کودکانه و گفتی:((راستش،هرچی پول گیرم می اومد،خرج پایگاه میکردم و چیزی ته کاسه نمیموند برای پس انداز.))
آدم ولخرجی بودی.این را بعدها فهمیدم.شاید نشود گفت ولخرج.از این دست آدم هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمیتواند بد باشد.
شبی که قرار بود فردایش عقد کنیم،مادرت پارچه ساتن سفید و طلایی را به خانه مان آورد:((سمیه جان،خودت هویه کاری ش کن و دورش گل بزن.برای سابیدن قند روی سرت میخوام.))
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بماند به یادگاری
موکب مادران شهدا
مادر پلیسِ شهید فراجا
#شهید_مصطفی_علیدادی
۱۴خرداد ۱۴۰۲
@niyat135
[تفکر و گفتمان ]🌷
ــــــــ ـ ـ ـ🔖ꜛꜜ
📍فکر کنید و پاسخ بدید 👇
@jamondeh135
مشاهده پاسخ ها و تصاویر مفهومی دیگر 👇
@Gofteman135
نیَّت
❇️قسمت ششم هنوز بیرون نشسته بودم. چرا نمیشه این موضوع رو رها کنم؟ باید بمونم. قراره چی بشه. دو تا خو
❇️قسمت هفتم
#کرامت_امام_رضا
وااای که دلش ترکید.
ای خدا .....
چطور بنویسم که حق مطلب ادا بشه، که هیچ حرفی جا نیفته، خدایا کمک کن.
«ما دو تا خواهریم،پدر و مادرمان مُردن،بدبختیم و بی کس،جور این خواهر مریض و معلول رو من میکشم،نون شب نداریم ،مریضیم،شوهرم یه نون میده صد تا سرکوفت میزنه ،دست خواهر من به سفره دراز نمیشه ،شوهرم قبول نمیکنه این خواهر با ما باشه،بچه دار هم نمیشم زبونم کوتاهه.
ما همه جوره زمین خورده ایم.
کسی هم نمیتونه کاری کنه.
ما هیچی نداریم،ما افغانی هستیم،هویت نداریم،شناسنامه نداریم کارت نداریم بیمه نداریم.
ما ادم نیستیم ما هیچی نیستیم.
این خواهر کوچک من باعث شده تحقیر بشیم شوهرم خوار کرده مارو.
حالا صبح بلند شده این دختر و میگه منو ببر حرم میخوام روضه موسی بن جعفر ع گوش کنم.
گفتم اخه با اینهمه بدبختی الان چطوری بریم حرم .خواهرم گریه وزاری کرد که منو امروز باید ببری حرم .حریفش نشدم اوردم حرم که حالا تازه گم شده ،بدبختی هامون کم بود،حالا دو ساعته دنبالش میگردم.
(کاش میشد به همه نشون میدادم اون خواهر کوچکتر چطور با شنیدن این حرفا اشک میریخت.
تا حالا شده یه جوری گریه کنین اشکاتون از روی گونه بریزه روی زمین؟
اونطوری گریه میکرد😔)
شما هم برو خانم به کار و زندگیت برس،دنبال ما نیا.
ممنون خانم جان محبت کردی .
باز شروع به دعا کرد.
انگار پتک به سرم میکوبید ،اخه دعاهاش معنیش این بود که برو دستت درد نکنه....
دوزاریم افتاد که جریان چیه ،متوجه شدم این موضوع، اتفاقی نیست ..
هدفمند توسط آقا طراحی شده و حالا باید برم ببینم حکمتش چیه
❇️قسمت هشتم
اینجا که رسیدیم باید اشاره ای کنم به ده سال قبل
از موقعی که قرار بود کاری فرهنگی اموزشی را شروع کنم و عهد بستم با امام غریبم و رخصت از ایشان گرفتم ،
درامدی که حاصل میشه اسم این مال را ،مال آقا گذاشته ام ،چون این روزی را از اقا گرفتم،برکت زندگیم از ایشان است.
خانه ات آباد امام رضا
ممنون که بنده نواری کردین و این بنده ی کمترین را قابل دونستین و سفره داری کردین.
لعنت خدا به من اگر قصدم خودنمایی و ریا باشد،میخواهم بگویم از بخشیدن نترسیم،خدا و ائمه به کسی مدیون نمیمانند .همانطور که به من روسیاه گناهکار ،مدیون نماندند.
مقداری پول در کیف داشتم،همان لحظه به خواهر بزرگتر دادم،گفتم فعلا این مبلغ را داشته باشید تا ماه بعد همانطور برایتان بفرستم.
این پول ،مال آقاست و من وسیله ی رساندن این امانت به شما هستم و از من تشکر نکنبد.
پولها را گرفت به زمین و دیوار مالید ،صدای گریه اش بلند بود ،رو کرد به گنبد آقا ،دستانش را تکان میداد و بلند بلند حرف میزد
خوب نمیفهمیدم به مولایش چه میگفت .اما هر چه بود تماشای این صحنه،زیباترین لحظه ی زندگیم بود.
میگفت اقا جان صدایم را شنیدی؟؟؟
نمیدانم از مولایش چه خواسته بود که حالا تشکر میکرد
ای خدای مهربان که صفت مهربانی و رإفت خود را به امام رضا ع بخشیده ای،این بندگان بی پناه ،امروز چگونه نجوا کرده بودند و من چطور نالیده بودم
خدایا اکنون فهمیدم که درد من در برابر این حجم از مشکلات این دوخواهر چقدر کوچک بود
من چطور بیقراری کردم به مشکلی که بزرگ میپنداشتمش
نیَّت
یا صاحب الزمان 🌸 مهدی درمیان آنها تردد میکند، در بازار های آنها راه میرود، روی فرش های آنها قدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیَّت
❇️قسمت هشتم اینجا که رسیدیم باید اشاره ای کنم به ده سال قبل از موقعی که قرار بود کاری فرهنگی اموزشی
گفتم خانم لطفا با من بیا بریم یه گوشه بنشینیم،حرف دارم باهاتون
در مورد مشکلی که داشتن و مدارک شناسایی نداشتن با جایی صحبت تلفنی انجام دادم اما به در بسته خوردم،این موضوع حل شدنی نبود
پس باید چه کار کنم؟
مطمئنم باید کاری کنم اما چه کار
خدایا خودت کمک کن بفهمم حکمت این کار چیه
حالا این اشکا نمیزارن من خودمو جمع و جور کنم
چشمام تازه عمل شده چند ماهی میشه،گریه برام خوب نیست ،چشمم درد میکرد ،حالم خوش نبود
فکری به سرم زد که فعلا کارم رو راه مینداخت تا بعدا ببینم چه کار باید کنم
گفتم ببین مگه نمیگی دست خواهرت به سفره دراز نمیشه ،مگر نمیگی شوهرت منت میزاره و ناسزا میگه ،احازه بده من ماهانه یه مبلغ ناقابل برات واریز کنم فقط دست خودت برسه و قول بده خرج خواهرت کنی
گفت چی میگی خانم!مگه میشه!
گفتم چرا که نشه
اقا جان پول میفرستن به من ،منم براتون میفرستم
وای ،نمیتونست باور کنه میگفت چطوری؟
گفتم برات کارت به کارت میکنم.
گفت عزیزم من کارت ندارم ،نمیشه ....
الله اکبر
خدایا چکار کنم
باز افتادم به فکر
آهان یادم افتاد که تازگیها با یک خانواده ی مومن مشهدی دوست شدیم (جریانش مفصله که اونم واسه خودش یه قصه ی امام رضاییه) حاج اقا حسینی روحانی و سید اولاد پیامبر هست و خانمش هم بانوی مومنه ای هست.
گفتم بهشون میگم شما که خونه تون مشهده قطعا ماهی یکبار حرم میایید،پس بهتون زحمت میدم با این دو تا خواهر تلفنی قرار بزارین و مبلغی تقدیمشون کنین،اره فکر خوبی بود
گفتم خانم نگران نباش من از طریق دوستم هر ماه برات پول میفرستم البته تا زمانی که زنده ام و اگر مشکل شما هنوز باقی بود اینکار رو انجام میدم.
داشت بال در میاورد
خدایا چرا خواهر کوچک اینقدر اشک داره ،مگه چقدر تو دلش درد داره،چرا اشکاش بند نمیاد،منو هم به گریه میندازه
خلاصه قانعشون کردم و راضی شدن
دو تا خواهر که عزت نفس داشتن و راضی نبودن کمک بگیرن و اصلا اونقدررررر ناامید بودن اصلا فکر نمیکردن یه ایرانی بهشون اهمیت بده باهاشون حرف بزنه و یا بخواد کمک کنه
حالا فهمیدم چرا نمیزاشتن بهشون نزدیک بشم
شاید باورشون چیز دیگه ای بود،....
بگذریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردان میدان....
نه درجه ای ،نه تیپ و هیکل آنچنانی ،نه تجهیزات پیشرفته و امکانات خاصی....
یه تعداد آدم های معمولی
خداوند سربازان و یاوران دینش را از میان کسانی انتخاب میکند که روح بزرگی دارند،اینها در برابر جبهه جهانی کفر و الحاد و تکفیر پیروز شدند🇮🇷🇮🇷🌷🌷
شاید دیدن چهره این شهدا حالتون رو خوش کنه
🕊🕊🕊❤️❤️❤️
بهش گفتم وایسا یه عکس حجله ای ازت بگیرم
گفت بیا اینطوری
کلا عاشق ابراهیم همت بود...
.
در کمتر از دو ماه چندین بار رهبر ایران در دیدارهای مختلف به این شخصیت اشاره کرده است.
چه داشت مصطفی ؟
چگونه زندگی کرد؟
چه شد که این چنین عزیز دل گشته است؟
نمیدانم
چیزی که میدانم این است :
او از معدود انسان هایی است که دیدن تصاویرش حال آدم را خوب میکند
روح آدم را تازه میکند
گویا باید بیشتر درباره اش بخوانیم
@niyat135
نیَّت
[تفکر و گفتمان ]🌷 ــــــــ ـ ـ ـ🔖ꜛꜜ 📍فکر کنید و پاسخ بدید 👇 @jamondeh135 مشاهده پاسخ ها و تصاویر مفه
نکات خوبی گفته شده برای دروغ چندتاش گذاشتم کانال گفتمان
لکن چند نکته
دروغگوطبق آیاتو روایات مورد لعن خداست
دروغ جدای اینکه دروغ هست
نفاق هم هست چون با واقعیت تضاد دارد
ریاء هم هست چون تظاهر است
فریب و نیرنگ هم هست حتی عجب و کبر هم کم کم میاورد ویعنی بخوای ریز بشی حسادت ظلم و کلی بدی های دیگه هم در دروغ که کلید همه بدی هاست وجود دارد..
دروغ یک گناه نیست خیلی گناه های دیگه هم داره مثلا گاهی با یک دروغ یک نفر نابود میکنیم یک زندگی از بین میبریم و حتی باعث قتل کسی ممکنه بشیم و...
و نکته دوم
گاهی دروغ میگیم خبر نداریم دروغ میگیم
مثلا میگی آقا عاشقتیم
ولی تو عمل مخالفت خواسته امام و معشوق حرکت میکنیم
آنقدر دروغ اخلاقی داریم که گاهی دروغگو نمیدونه دروغ میگه وخیلی خسران هست
نکته سوم
گاهی یک نفر برای رسیدن به مقاصد و اهداف یا مسئولیت هزار تا دروغ میگه تا به هدفی یا پستی برسه اما نمیدونه موقت و روزی همه دروغهاش برملا میشه
و همه اون چیزی که میخواست برسد نابود میشود که هیچ از آنجایی هم که بود پست تر میشود و سقوط میکند و بی آبرو در دنیا و اخرت
نکته چهارم گاهی آنقدر دچار رذیله دروغ میشود
به دروغ گفتن عادت میکند مانند یک مریضی یا یک حالت اعتیاد یک عادت که ریشه درست کرده و حتی فرد گاهی دروغ میگوید خودشم باورش میشه راست حس نمیکنه دروغ بگه یعنی فرد دروغگو روختی تا این حد اسیر خودش میکنه...
اما بنظرم بدترین نوع دروغ
دروغی است از نوع ایمان
دروغی است که خودت را به خوبی و نورانی جلوه بدهی و اما آنچه میگویی نباشی
بنظرم بزرگترین و خطرناکترین حالت رذیله کبیره دروغ این حالت است
خود را شبیه بندگان خالص خدا نشان دهی
و نباشی...
و الهی ارحمنا
انت الهادی و انا الضال
و هل یرحم الضال الا الهادی
@gofteman135
@niyat135
014-Mostanad-Shonod-www.ziaossalehin.ir-M.Aminikhah-Part12.mp3
16.7M
#مستندصوتیشنود12🎙
#بخش دوازدهم
نشرشهیدابراهیم هادی🕊🌷
🌷قسمت شانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم.
رزها روی پارچه ساتن سفید و طلایی جلوه خاصی داشتند.ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد:((گفتن فردا آب قطع میشه،برقم!))
مامان که شنید زد توی صورتش:((وای خاک عالم،حالا چی کار کنیم سجاد؟))
سجاد و سبحان آمدند پیش تو.نیم ساعت بعد سه تایی باهم آمدید با یک تانکر.تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش.تا دیر وقت شب صدای قهقهه تان شنیده میشد.
_کف تانکر پر از خزه اس.دوماد آستینا بالا،خودت زحمتش رو بکش!
تورا کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:((بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم،مظلوم گیر آوردین!))
مامان تو آشپزخانه غذا درست میکرد.زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان.عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود.صدای جیغ و داد و گریه و خنده بچه ها بلند بود.تا نیمه شب همه بیدار بودند.دورتا دور پارچه قند سابی را با هویه گل زدم.
_بابا این تانکر سوراخه!
شلیک خنده شما از پایین می آمد.آن شب شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم.
یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه.رفتم نشستم صندلی عقب.مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد.وقتی از آرایشگاه برگشتیم،چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم.
مهمان ها دست زدند و کل کشیدند.
مامان کاغذی را که بالای آن بسم الله الرحمن الرحیم نوشته بود،دست به دست می چرخاند.
مهریه ام روی آن نوشته شده بود:۳۱۳سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان،حلقه،انگشتر و سرویس جواهرات.بزرگ ترهای فامیل امضا کردند.خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا روبروی خانه ما بود.بی بی،مادر بزرگت،انگشتر سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد،النگویی هم به این یکی دستم.
مامان آمد صدایم زد:((سجاد باهات کار داره.))
بلند شدم و رفتم داخل راهرو.سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش:((وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم!وای خدا حیفه این ماه پیشونی!ببین چقدر خوشگله!چرا باید دسته گلمون رو بدیم بره؟))
مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کَند:((سجاد هیس!زشته.این حرفا چیه میزنی؟))
صحابه از اتاق بیرون آمد.سجاد به او نگاه کرد،درحالی که اشک می ریخت:((این یکی رو دیگه نمیدیم مامان! آدم باید آبجیش رو کنارش نگه داره!))
آمدی و برای عقد مرا محضر بردی.تعدادی از مهمان ها هم آمدند.
اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش.خانم ها آمدند داخل اتاق.نشستم پای سفره و خنچه عقد.هوا گرم بود.نشستی کنارم.
نگاهم به زیر بود که یکی قران را گذاشت روی دامنم.شروع کردم به خواندن سوره یوسف.باید آقا خطبه را میخواند،اما قبل از آن تورا صدا زد:((آقا مصطفی بیا تا شروط عقد رو برات بگم.))
رفتی.صدایش می آمد:((همه شروط به نفع خانمه.حواست هست شما؟))
_بله بله حاج آقا حله!
آمدی و نشستی .اتاق گرم تر از گرم شده بود.عرق از چهار ستون بدنم میریخت.عاقد خطبه را خواند.دفعه اول رفتم گل بچینم.دفعه دوم میخواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:((با اجازه امام زمان و رهبر عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!))
صدای هلهله و دست بلند شد.نقل و سکه ریخته شد روی سرمان.
نمیدانستم بعد ها همین چیزی که گفتم میشود سوژه دست تو و برادر هایم:((سمیه ،یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این رو هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!))
گرمای اتاق دیوانه ام کرده بود. هوای اردیبهشتی شده بود هوای چله تابستان.دیگر به هم محرم شده بودیم.حلقه را دستم کردی،حلقه طلا با هفت نگین سفید.
اتاق گرم گرم شده بود.از موهایم آب میچکید.مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:((تموم موهام خراب شد.))
گفتی:((با این وضع که نمیتونه بیاد جلوی مهمونا مامان!))
مادرت گفت:((نگران نباش،الان میبرمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن.))
مرا همراه مادرت بردی ارایشگاه.دم در پرسیدی:((خیلی طول میکشه؟نکنه مثل اون بار...!))
_همین جا بمون الان برمیگردیم!
_اما حالا وقت اذونه باید برم مسجد!
_یعنی چی؟حالا یک امشب رو نرو مادر!
_زشته باید برم!
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی که خورده بود زمین میگفت
که دستمُ امام رضا گرفت...🕊🍃
#سلام_ای_مهربانترین ✋♥️
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#نیت_کن⚘
@niyat135