فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ام البنین سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ام الادب ام الوفاء ام البنینی
#بسم_الله_النور
#سفره_خانم_ام_البنین
#هفته_بیست و یکم
#باذن_الله
📍 تهران ۴راه سبلان خیابان مدنی شمالی نبش کوچه صاحب الزمان
🌸ایام اعیاد قربان و غدیر مبارک🌸
حقیقت این است
باید که نفس را قربانی کرد
تا در غدیر ولایت را قبول کرد🌺
ll💚𐦕
🌱᎒چادࢪش،بابَاݪحَوائج
خانـهاش،بابُالمُــراد ...𓏺
⋕السَلامُعَلَیکیَاسَیِّدَتۍیَاأُمَّالبَنِین꜆🥀꜀
🗓شنبههاۍاُمالبَنینۍ🤚🏽
ـــــــــــــــــــــــ ـــ ـــ ـــ ـــ🌱
#هفتههشتم
#شرکتنفت
شکر خداوندی که با تو آشنایم کرد
درسجده میافتم که نورت این حوالی هست
#یا_ام_البنین_مدد_مادر⚘
#برای_ادب_و_نوکری_خاندان_عشق
#دانشگاه_تهران
#هفته_بیست_و_سوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله
حُبَّهُم عَلَى أَولَادکِ السُّعَدَاء
فَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین🌱
گره بہ ڪارِ دلِ آدمۍست همچو نفس
گره گشاے تُـویۍ اے هزار دستت عشق...
الحمدالله #هفته_سی_و_یکم از
#شنبههای_ام_البنینی درب #مسجد_صاحب_الزمان_اسدآباد
برگذار شد🌱
کمِ مارو قبول کن خانوم جان یا ام البنین
قبول حق ان شاءالله🙏
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
#برای_هم_دعا_کنیم
#یا_علی_مددی_تا_شمارا_بشناسیم
#عاقبتتون_بخیر
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
السلامُ على منْ بأسمها يُستجابُ الدُعاء
الحمدالله #هفته_سیزدهم از
#شنبههای_ام_البنینی در
اندیشه فاز ۲برگذار شد💚
کمِ مارو قبول کن خانوم جان یا ام البنین
قبول حق ان شاءالله🙏
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
#برای_هم_دعا_کنیم
#التماس_دعا
#قبولی_حق
44.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ بِسمِ اللّهِ النُّور ✨
🔹اَلسَّلَامُ عَلَیکِ یَا اُمَ البَنِین
🪴هفته بیستم و چهارم از شنبه های ام البنینی
🌸 ایام عید قربان تا غدیر مبارک🌸
ان شاءالله همه دوستان حاجت روا بشن🙏
قبول باشه از همگی🤲
#یا_ام_البنین
#یاقمر_بنی_هاشم
#اسلامشهر
28.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃بسم الله النور
#گزارش تصویری
شنبه های ام البنین
📸برگزاری سفره خانم _ام _البنین (س)
به مدد خانم جان باحضور خانواده شهدای فردوسیه
روضه هایی عجیب میخواند
از شب و روز کربلای حسین
با خجالت به زینبش میگفت:
پسرانم همه فدای حسین
🌷🌷🌷🌷🌷
تاریخ: ۱۴۰۲/۴/۱۰
# هفته_بیست و ششم
#همه_ دعوتید
#سفره ام_ البنین_( س)_ را_ جهانی_ میکنیم به _مدد _خانم_ جان
#سفره _ام البنین
#پایگاه یاوران مهدی(عج)
نیَّت
سلام وقتتون بخیر من شرایط روضه گرفتن نداشتم اما هدیه به خانم ام البنین ختم یس و زیارت عاشورا گذاشتم
به خدا خانم میبینه
ی لحظه دل وصل میشه
چقدر از این پیام خوشحال شدم
من که هیچم
ولی امیدوارم حاجت روا بشید
بحق مادر ادب
🌷قسمت بیست وسوم🌷
#اسم تومصطفاست
اشک در چشمانت جمع شد.نقطه ضعفم را میدانستی.گفتم:((باشه قبول.ان شاءالله خدا قبول کنه!))
_وای عزیز باورم نمیشه!
هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم.وقتی از سفر برگشت،مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد،چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
تشویقت کردم بروی دانشگاه.می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمیخواند.ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود،از پدرت خریدیم.مدتی بعد گفتی:((یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم.
بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.))
دومیلیون را هر جور بود جور کردی،اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.البته تو استخاره هم کرده بودی.
گفتم:((آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟استخاره که خوب اومده بود؟))
_شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه.شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمیدونن این کلاف سر درگم رو چطور وا کنن .
هفت سال بعد حرفت ثابت شد.وقتی توانستی پولت را بگیری:((دیدی؟من مامور شده بودم تا حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.))
مغازه ای در شهرک اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج می آوردید:صدری،دُمسیاه ،دودی،هاشمی.پدرم گفته بود:((سرمایه از من،بازاریابی و فروش از آقا مصطفی.))
ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هر چه بیشتر می گذشت،علاقه ام به تو بیشتر میشد.صبح ها میرفتی و دوازده یک ظهر می آمدی . خود من هم به پایگاه و حوزه میرفتم،اما سخت دلم برایت تنگ میشد.منِ خجالتی حالا دنبال فرصت میگشتم که بگویم دوستت دارم.
گاه اصرار میکردم باهم برویم خرید.مهم نبود چه بخریم،همین که در کنار تو ویترین مغازه هارا نگاه کنم کافی بود.همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی،شانه به شانه هم راه برویم،کنار ویترینی بایستیم و باهم مجسمه های بلورین ،ظروف کریستال،لباس ها ،کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود.این را اطرافیان هم فهمیده بودند.مثلا پدرم میگفت:((آقا مصطفی،هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.چیزی هم نخریدی،نخریدی!))
اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا میرم هیئت،میگفتم منم میام.یک بار خواستی به گشت شبانه بروی،آماده شدم که بیایم.با حیرت نگاهم کردی:((عزیز،تو گشت شبونه تورو کجای دلم بذارم.))اما حریفم نشدی،آمدم و در ماشین گشت نشستم.وقتی پیاده میشدی،در را به رویم قفل میکردی.در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند.
ادامه دارد...