سلام مولای ما
🏝جوی کوچک وجود ما
تنها با پیوستن
به اقیانوس وجود شما
آرام میگیرد.
سلام آرامشجان🏝
⚘وَ لا تَجْعَلْنِي مِنْ أَهْلِ الْحَنَقِ وَ الْغَيْظِ عَلَى آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ فَإِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ ذَلِكَ فَأَعِذْنِي وَ أَسْتَجِيرُ بِكَ فَأَجِرْنِ
و مرا از کینه توزان بر خاندان محمّد علیهم السلام قرار نده که من از این امور به تو پناه مىآورم، پس پناهم بده، و از تو پناه میخواهم پس در پناهم بگیر⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌷🌷🌷🌷🌷
حاج قاسم سلیمانی: معتقدم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) كه ظهور بكنند،
حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#مهدویتدرقرآن
🔅آیهای از سوره صف
📖وَأُخْرَىٰ تُحِبُّونَهَا ۖ نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ... [صف/۱۳]
🔸نعمت دیگری که آن را دوست دارید به شما می بخشد و آن یاری خداوند و پیروزی نزدیک است و مومنان را بشارت ده.
🔹حضرت امام باقر علیه السلام درباره قول خداوند تعالی «وَأُخْرَىٰ تُحِبُّونَهَا ۖ نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ» فرمودند:
« یعنی فتح قائم آل محمد در دنیا»
📚الزام الناصب ،ج۱،ص۴۲۲
من که جا مانده ی آن خار و خسم میدانم
من که از دود گرفته نفسم میدانم
که چه دردیست به صحرا غم بی بابایی
غم گهواره ی خالی و غم لالایی
#شهادت_امام_محمد_باقر(علیه السلام)🥀 تسلیت باد
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۷۴ *═✧❁﷽❁✧═* دیدن چند مجروح ایرانی و فضای حاکم بر
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۷۵
*═✧❁﷽❁✧═*
بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر شده بودم. دلم ❤️میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم زنگ میزد.
پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟
نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا زدند: حامد، حامد...ترجم(ترجمه کن)
گفتم: مادر شهری که زندگی میکردیم اسیر شدیم😔
گفت: دیچ المدینه چانت بحالت حرب( ان شهر در حال جنگ بود)
گفتم: شما وارد شهر ما شدید و مارا دزدید و به اینجا اوردید☹️
مثل اینکه وجدان درد گرفته باشد با عصبانیت😡 همه را متفرق کرد و دستور داد ما را به سمت اتاق همان خواهری که حرس الخمینی(پاسدار) بود هدایت کنند و با تاکید گفت: الچی ممنوع( صحبت کردن ممنوع)🚫
هرچه به اتاق نزدیک تر میشدم چهره ی محو دختری که از فاصله پانصد متری دیده بودم واضخ تر میشد. نمیدانستم او کیست؟ دختری با قامت بلند، بیست و شش تا بیست و هفت ساله، سفیدرو با مانتو و شلوار خاکی همرنگ و فرم لباس خودم😍 چشمانی روشن اما مضطرب داشت.
هنوز در باز نشده بود که از پشت پنجره گفت: سلام🤚
هنوز جوابش را نداده بودیم کهه نگهبان با تحکم گفت: ممنوع
گفتم: یعنی چی ❗️ سلام هم ممنوع است❓
در 🚪را باز کردند و ما سه دختر ایرانی در کنار هم قرار گرفتیم.
محال است سه خانم🧕 کنار هم باشند و حرف نزنند. فارغ از همه ی مقررات ممنوعه از هم پرس و جو کردیم.
همه چیز را با اعتماد تمام به هم میگفتیم، او خودش را اینطور معرفی کرد: من فاطمه ناهیدی، ماما هستم. بعد از اینکه درسم📚 تمام شد به مناطق محروم رفتم چون احساس میکردم وجودم انجا لازم تر است💯
در یکی از روستاها ی اطراف بم بودم که خبر شروع جنگ 📛را شنیدم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️