🌙☀️🌙☀️
#سوره مبارکه ی انفطار آیه ۶
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
👈يَآ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ .
👈ای انسان! چیست كه تو را در برابر
پروردگار كریمت مغرور ساخته؟
👌یاران امام زمان ارواحناله الفداء
دربرابر پروردگار مغرور نیستند.
☀️🌙☀️🌙
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آل سعود 🇸🇦
در پیِ حذف اسلامِ #حسین ....
ما کجایِ پازل دشمن، ایستاده ایم؟
بهنام #اسلام به کامیهود ⛔️
#یهود
🎤استاد شجاعی
#کلیپ ۳۲۷
------------------------------
🌷تنها مسیر لذت بندگی
@TanhamasirLezatbandegi
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 #تکرار_تخریب_قبور_ائمه_بقیع
🔴 حجت الاسلام کاشانی
🏴 هشتم شوال، سالروز #تخریب_قبور_ائمه_بقیع تسلیت باد.
#کلیپ
🌷🌷🌷🌷🌷
👈معلم جدید بی حجاب بود.
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانه اش که
"سرت را بالا بگیر ببینم."
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان.
_آخه برای چی؟؟؟
_معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم;حوزه👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۰ *═✧❁﷽❁✧═* پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش ز
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۱
*═✧❁﷽❁✧═*
به فکرم 😇رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.😢
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست❌ آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق 🥄فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد😥
به همین خاطر با حرص بیشتری گریه 😭می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه😭
مادرشوهرم همان شب🌚، در
بیمارستان🏩 رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا🌏 بیاورد. قل دوم دختر بود😍
فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد 😋و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی 😍اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال😌 بودم.
صمد مشغول گذراندن سربازی👨🏭 اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد🚶♂
به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی 💔می کردم.
با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم❌
از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف🍽 می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی🍲 بودم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷