سلام مولای ما
🏝به تـو ســـــلام می دهم
و به #معنی سـلام فکر میکنم
ســـــلام یعنی آرزوۍ ســـلامتی…
ســـــلام امام زمانم..
جانت ســـلامت عزیز️ دل ما…
روز دیگری آغاز شد
باز هم تشنهی دیــدار تــوام🏝
⚘صَلِّ عَلَى الْخَلَفِ الْهَادِي الْمَهْدِيِّ إِمَامِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ وَارِثِ الْمُرْسَلِينَ، وَ حُجَّةِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
و بر جانشین پيامبران و امامان، آن هدايتگر هدايت يافته، پيشواي مؤمنان، و وارث رسولان، و برهان پروردگار جهانيان درود فرست⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🦋⃟📸
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
●صاحبعصر..
●دگرطاقتمانرفتبہباد،
●تامحرمنشدهگربہصلاحاستبیا..💔!
#السلامعلیڪیابقیةالله..✨
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
🌷🌷🌷🌷🌷
#مريم همواره ميگفت :
برخي سكوتها و حرفهاي نابهجا ، #گناهان كوچكي هستند كه تكرار ميكنيم و برايمان عادت ميشود ،
#گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه ميشود ، اين #گناهان كوچك هستند كه متوجه نميشويد 👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضرارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
#محرم
#واکسن
#تنفیذ_سیزدهم
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۳ *═✧❁﷽❁✧═* نمیدانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم.
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۹۴
*═✧❁﷽❁✧═*
در یک راهروی دراز، مقابل یک در🚪 بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میلههای قطوری از بدنهاش عبور میکرد و محکم به زمین کوبیده میشد و قفلهای🔒 بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد.
از زیر آن عینک🕶 کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچهای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمانمان👀 به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشیهای قهوهای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچهی بیبی😢
خدای من چه شباهتی😳مرا این همه راه به صندوقچهای که بیبی جواهرات💍 و ظرفهای عتیقه و میهمانیاش را در آن نگه میداشت آوردهای؟ صندوقچهای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم👀 بیبی چادرش را روی سرمان میانداختیم و به داخل آن میرفتیم و خالهبازی و قایمباشک بازی میکردیم، اما آخرش بیبی ما را پیدا میکرد😍
چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود😊 دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم 💪و مغرور گوشهای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم.
بیآنکه حرفی بزنیم یک ساعت⌚️ تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویهها و رنگ و شکل و اندازهها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دستهایم✋ را باز میکردم به دیوار میخورد.
وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل 🔒و میلههای آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شدهام. روی در صندوقچه دریچهای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در🚪 را میدانستم اما نمیدانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازهی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهرهای مثل شبح 👻فریاد زد: تفتیش، تفتیش...
و بعد از آن صدای چرخش کلیدها🔑 و قفلهای در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه😱
سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباسها و شلوار همه را درآورید😳)
ما را که بیحرکت دید خانمی 👩🏭با لباس نظامی وارد شد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️