# شهید_هادی_شجاع
🌷🌷🌷🌷🌷
از دنیا که بگذریم...
از همان...
دلبستگی هایمان...
همان خودِ خودمان..!
از همهی اینها که گذشتیم...
تازه می شویم لایق ...
لایق شهادت ...🌷👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🔺 بُعد جهانی اسلام در اعتقاد به مهدویت
👤 #رهبر_انقلاب :
🌎 اعتقاد به مهدویت یک بُعد جهانی به آئین اسلام و به مکتب اسلام میبخشد؛ چون امیدِ دلِ تمام مستضعفین عالم، وجود و تحقق یک چنان دنیایی است.
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۶۶ *═✧❁﷽❁✧═* سلول ما ساکت شده🤐 بود.هرکداممان در گوش
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۶۷
*═✧❁﷽❁✧═*
اما من او را برای دفاع 💪از خودمان و رضای خدا زدم یعنی آنها هم که ما رابه قصد کشتن می زدند برای رضای خدا بود و
از عمل خودشان راضی اند.اگر چه همه صداها و ناله هایی که می شنیدم👂 نشانگر این بود که اسیر تنهاانسانی است که مرگ او دلیل و برهان نمی خواهد و هیچ کس برای کشتنش حتی عذرخواهی هم نمی کند❌مگر نه این است که ما آدم ها همه از روی یک نسخه تکرار و تکرار شده ایم و نسخه ی آدم ،نسخه ی اصل ماست پس چرا بین نسخه ی اصلی و تکرار این همه اختلاف است.
احساس می کردم بعداز کتک خوردن و حتی کتک زدن عزت انسانی ام به بازی گرفته شده😢چگونه انسانی،انسان دیگری را می زند ،تکه پاره می کند و می کشد .این خوی وحشی گری از کجا آمده بود ❓چرا جنگ می توانست تا به این حد چهره ای خشن و زشت داشته باشد❓
هر کدام با خون خود روی درکرم رنگ سلول شعارهای✊ «الله اکبر و لااله الاالله» را نوشتیم.خونمان برای نوشتن نام خدا مقدس شده بود.این قطره های خون که نام خدا بر دیوار نقش می کرد هدیه ی کوچک ما برای خداست.صورتم از اشک 😭و خون پربود و در دل می گفتم«خدایا این قربانی کوچک را بپذیر » .در کناراین شعارها باتمام خشم😡 ونفرتمان نوشتیم مرگ بر صدام.
همه ی اسرا اینقدر عصبانی و ناراحت بودند که برای اعتراض به رفتار وحشیانه ی بعثی ها شام و ناهار نگرفتند❌ وهنوز صدای شعار از جاهای مختلف شنیده می شد.ماطبق معمول همیشه بعداز نماز«شعاروحدت و أمن یجیب »خواندیم.بچه ها حتی یک ضربه هم به دیوار نزدند.البته دست هایمان آنقدر ضربه خورده بود که توان ضربه زدن نداشتیم واقعا آن ها ملاحظه ی ما را می کردند. آخر شب🌃 صدای باز شدن تک تک سلول ها حتی سلول دکترها که قدری مسن تر بودند و غیرنظامی بودن آنها محرز بود،شنیده شد.همه را از سلول بیرون بردند،شمس هم که در آسمان نبود پس آنها را کجا بردند؟ در پایان ،در سلول ما هم بازشد .رئیس زندان بعداز مدتی چشم هایش 👀را مالید تا ما را در آن فضای تاریک و بسته پیدا کند پرسید:
-لیش اتسون ضجیج؟انتن ما تدرن إهنا وین؟(چرا سر و صدا می کردید؟شما نمیدانید اینجا کجاست❓
- ما نمیدانیم !شما گفتید اینجا هتل سرای جنگی است.
-تدرن لیش انتن اهنا؟(شما میدانید چرا اینجا هستید؟)
_شما گفتید میهمان شما هستیم.
-لیش إتکتبتن علی الباب هتافات ،امحن التهافات.(چرا روی در شعار نوشتید،شعارها را پاک کنید)
_می خواستیم ،شما ببینید با میهمانتان چطوررفتار می کنند.
-امحن الباب (در را سریع پاک کنید)
در 🚪را محکم کوبیدند و رفتند.اطراف ما خالی شده بود.همه ی برادرها را که بعداز خدا،قوت قلب و تکیه گاه ما بودند بردند.به کجا؟نمی دانستیم.همه جا ساکت بود🤐
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️