❣ #سلام_امام_زمانم❣
دوش دروقت سحر شمعدل افروختهام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
📌 روح دین...
🔸 ولادت امیرالمومنین در کعبه، معنایی بس بزرگ دارد. افسوس که ما راز تولد امیرالمومنین در کعبه را هنوز نفهمیدهایم.
🔹 نفهمیدیم که کعبه، جسمِ دین است و امام، روح دین. بیت خدا را گرامی داشتیم و اهل بیت پیامبرش را فراموش کردیم.
برای همین است که امام زمان، آواره و تنهاست.
📎 #تلنگر ؛ ویژه ولادت #امام_علی علیهالسلام
📌 فقدان پدر...
▪️ عید ولادت مولاست، ولی دلم گرفته است.
اولین سالیست که پدر را کنارم ندارم.
فقدان پدر، حفرهای در زندگیام ایجاد کرده است که هیچچیز جایش را پر نمیکند...
🔅 به راستی اگر برای پدر معنویام همینقدر دلتنگ باشم و اینگونه جای خالیاش را احساس کنم، قطعاً برای آمدنش منتظر واقعی میشوم.
📝 #دلنوشته_مهدوی ؛ ویژه روز پدر
📌 قصهٔ آمدنش عجیب شیرین است!...
🔹 امروز علی میآید... میآید تا شرف و مردانگی را معنا کند. میآید تا خنده بر لبان محمد صلی الله علیه و آله مهمان شود و خدا به خلقت خویش، آفرین گوید…
🔸 میآید تا سرچشمه هدایت، ولایت و سعادت انسان در زمین شکل بگیرد. تا عدالت بیاید، مهر و محبت بیاید و مظلومان تاریخ جانی تازه بگیرند. قصهٔ آمدنش عجیب شیرین است! اشک یتیمان و مظلومان از شوق دیدنش میریزد و اسلام نفسی آسوده میکشد.
🔹 مگر میشود علی و عدالتش باشند و یتیم و گرسنهای باقی بماند؟ مگر میشود علی و ذوالفقارش باشند و دل رسول خدا آرام نباشد؟
مگر میشود علی و فاطمه باشند و جهان، زیبایی دیگری جستجو کند؟ مگر میشود علی و فرزندانش باشند و زمین برای زنده ماندن، دلیل و برهان طلب کند؟
🔸 آری، انگار علی که باشد، زمین و زمان همه چیز دارند و هیچ نمیخواهند... و امروز علی دیگری میخواهند تا دوباره بینیاز شوند از هرچه که نیست. بارالها! تو را به رجب که از قشنگترین ماههاست و تو را به کعبه، محل تولد محبوبترین مخلوقت قسم، در فرج پدرمان تعجیل بفرما…
📝 #دلنوشته_مهدوی ویژه ولادت #امام_علی علیهالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محمد_مرادی
🌷🌷🌷🌷🌷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
🍃گزیده وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد مرادی🌷
🌼 اگر می خواهیم این امنیت و ثبات بر قرار باشد باید گوش به فرمان ولی فقیه خود امام خامنه ای (مدظله) باشیم و با تمام وجود از او حمایت کنیم و با تمام توان در مقابل استکبار جهانی مخصوصا آمریکا و اسراییل بایستیم، زیر بار ظلم و ستم آنها نرویم.
🌸ما شیعه هستیم غیرت داریم، نباید اجازه دهیم هرگز کشورمان بازیچه دست آنها قرار بگیرد مکتب ما مکتب حسین (علیهالسلام) است.👌
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷
صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣
✅ فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا میزنند و دنبال کار خیر جوانها میروند.
دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبهی عقد به دمق برویم. آنوقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانهی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقهام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوشرویی بود. شناسنامهی من و صمد را گرفت. کمی سربهسر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامهی عروس خانم عکسدار نیست و من نمیتوانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. »
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامهی بدون عکس خطبهی عقد را جاری نمیکند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشتهایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینیبوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. »
همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایهای سنگی، مجسمهی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دورهگردی توی میدان عکس میگرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همینجا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایهدارش ایستاد. پارچهی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن. »
من نشستم و صاف و بیحرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچهی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر میشود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکسها آماده شد. پدر صمد عکسها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاجآقا! یعنی من این شکلیام؟! »
پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا اینطوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. »
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را میشمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد. » عکسها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانهی دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامهام را عکسدار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامههایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدمخیر محمدیکنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیهی جملهی عاقد را نشنیدم. دلم شور میزد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لبهایش نشسته بود. سرش را چندبار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازهی پدرم، بله. »
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم میداد، انگشت میزدم. اما صمد امضا میکرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس میکردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا میکند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمیشدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوهخانهای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف میرفت و میآمد کنار میز میایستاد و میگفت: « چیزی کم و کسر ندارید. »
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. »
دیزیها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چارهای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزهای بود. بعد از ناهار سوار مینیبوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاجآقا من میخواهم پیش شما بنشینم. »
🔰ادامه دارد.....🔰
أللهم أخرِج حُبَّ الدّنیا من قلوبِنا
و زِد فی قلوبِنا مَحَبَّةَ أمیرِالمؤمنین علیهالسلام💚
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۹۲
《لَن تالوا البِرِّ حتَّی تُنفقوا ممّا تُحبونَ و ما تُنفقوا من شیءِِ فانَّ اللهِ بهِ علیمِِ》
#راه_رسیدن_به_مقام_والای_ابرار
هرگز به حقیقت نیکو کاری که آن کمال ایمان است, نمی رسید مگر از آنچه دوست می دارید ( از جان و مال در راه خدا)انفاق کنید
وآنچه انفاق می کنید خداوند از آن باخبر است و به آن پاداش خواهد داد.
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز شصت وهشتم
┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄
📜 #نامه52: نامه به فرمانداران شهرها درباره وقت نماز
🔹 وقت های نماز پنجگانه
🔻پس از ياد خدا و درود، نماز ظهر را با مردم وقتی بخوانيد كه آفتاب به طرف مغرب رفته، سايه آن به اندازه ديوار آغلِ بز گسترده شود و نماز عصر را با مردم هنگامی بخوانيد كه خورشيد سفيد و جلوه دارد، و پاره ای از روز مانده كه تا غروب می توان دو فرسخ راه را پيمود و نماز مغرب را با مردم زمانی بخوانيد كه روزه دار افطار و حاجی از عرفات به سوی منی كوچ می كند و نماز عشاء را با مردم وقتی بخوانيد كه شفق پنهان می گردد و يك سوم از شب بگذرد و نماز صبح را با مردم هنگامی بخوانيد كه شخص چهره همراه خويش را بشناسد و در نماز جماعت در حد ناتوان آنان نماز بگذاريد و فتنه گر مباشيد.
┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄
📜 #نامه51: نامه به مأموران ماليات
🔹اخلاق اجتماعی كارگزاران اقتصادی
🔻 از بنده خدا علی اميرمؤمنان به كارگزاران جمع آوری ماليات. پس از ياد خدا و درود، همانا كسی که از روز قيامت نترسد، زاد و توشه ای از پيش نخواهد فرستاد. بدانيد مسؤوليتی را كه به عهده گرفته ايد اندك اما پاداش آن فراوان است، اگر برای آنچه كه خدا نهی كرد(مانند ستمكاری و دشمنی) كيفری نبود، برای رسيدن به پاداش در ترك آن نيز عذری وجود نداشت، در روابط خود با مردم انصاف داشته باشيد و در برآوردن نيازهايشان شكيبا باشيد همانا شما خزانه داران مردم و نمايندگان ملت و سفيران پيشوايان هستيد، هرگز كسی را از نيازمندی او باز نداريد و از خواسته های مشروعش محروم نسازيد و برای گرفتن ماليات از مردم، لباسهای تابستانی يا زمستانی و مركب سواری و برده كاری او را نفروشيد و برای گرفتن درهمی، كسی را با تازيانه نزنيد و به مال كسی که نمازگزار باشد يا غير مسلمانی كه در پناه اسلام است دست درازی نكنيد، جز اسب يا اسلحه ای كه برای تجاوز به مسلمانها بكار گرفته می شود، زيرا برای مسلمان جايز نيست آنها را در اختيار دشمنان اسلام بگذارد، تا نيرومندتر از سپاه اسلام گردند. از پند دادن به نفس خويش هيچ گونه كوتاهی نداشته و از خوش رفتاری با سپاهيان و كمك به رعايا و تقويت دين خدا غفلت نكنيد و از آنچه در راه خدا بر شما واجب است انجام دهيد همانا خدای سبحان از ما و شما خواسته است كه در شكرگزاری كوشا بوده و با تمام قدرت او را ياری كنيم (و نيرویی جز از جانب خدا نيست.)
┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄
#سلام_امام_زمانم💕
جانم فدای نام تو يا صاحب الزمان
قـربان آن مقام تو يا صاحب الزمان
جان ميدهم بخاطر يکلحظهديدنت
دلعاشقِ سلامِ تو يا صاحب الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
هدایت شده از او خـواهد آمـد³¹³
#عشق_و_محبت
🔴هرکس بخواهد کسی را عاشق و دیوانه خودسازد بطوریکه یک ساعت بدون او شکیبایی نداشته باشد این ذکر را بر آب بخواند و دم کند
Ⓜ️بار ها تجربه شده
💥(ویژه خواهران)مشاهده👇
http://eitaa.com/joinchat/910360653C20195a17df
#شهید_علی_اصغر_ارسنجانی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
#احترام_ به _والدین
برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو ڪوهه وارد تهران شد ساعت دو نیمه شب بود . با چند نفر از رفقا حرڪت ڪردیم . علی اصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده ڪردیم .
پای او هنوز مجروح بود . فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم ، مادر اصغر جلو آمد ، بیمقدمه گفت : آقا سید شما یه چیزی بگو !؟
بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا ڪنه . صبح ڪه پدرش میخواسته بره مسجد اصغر رو دیده !
از علی اصغر این ڪارها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت . ادب بالاترین شاخصه او بود.
🌹 #شهید_علی_اصغر_ارسنجانی
📚برگرفته از ڪتاب مهر مادر.اثرگروه شهید ابراهیم هادی
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
⚫️ای شکوه حماسه در سراپرده حیرت! ای زخم خورده نینوا! ای بانوی خورشیدهای دربند!
▪️ای زینب قهرمان! تو که خود، وسعتی به اندازه همه سوگهای آفرینش داشته ای، تو که خود دریای بی کران اشک را، ساحل بودی، چگونه باید بر تو سوگواری نمود که ما سوگواری را از تو یادگار داریم. 😭
▪️تو که آواز سرخ کربلا را از حنجره بردباری ات، به گوش تاریخ رساندی و اگر این حنجره صبوری و آن نطق آتشین تو در کاخ یزیدیان نبود، داستان جان سوز آن ظهر عطشناک عاشورا در کوچههای تاریخ به دست فراموشی سپرده میشد😭
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۱۰۴
《ولتَکُن مِنکم اُمَّتًُ یَدعونَ الی الخیرِ و یامرونَ بالمعروفِ ویَنهونَ عن المنکر واولائکَ همُ المُفلحون》
#ضرورت_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر_در_جامعه
وباید میان شما مومنان گروهی باشند که مردم را به کارهای خیر دعوت کنند وامر به معروف ونهی از منکر نمایند و آنها همان رستگارانند