#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۴۱
*═✧❁﷽❁✧═*
ماشین🚕 رو خاموش کردیم ... شب وسط بیابان سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر 🤔بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده😁 ... گاهی پر از سوز و اشک😭
ـ آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش😭 رو دید ...
ـ تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش
ساکت شد🤐
ـ من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم😖 ... که
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن
ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها 🚎🚌تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن📌 می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو حس کرد ...
ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس ☎️گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل
اشک، امانش رو برید
ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در🚪 رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود
خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه 😭می کردم..
ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها⚰ رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش..
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد
ـ پیداش کردید؟ ...
تمام وجودش می لرزید 😰...
ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم
ـ خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس🙏 می کردم... اشتباه شده باشه
برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد👀 و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم
می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهدا🌷ست👌 ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه. ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل 💐... که از عمر و جوونی شون گذشتن
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ...
توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان *🏨 ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد👶 تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه: مگه شماها چی کار کردید؟ ... میخواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟😒
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_یوسف_آیه_۶۴
《قالَ هَل ءَامَنَکُم عَلیهِ اِلّا کَما اَمِنتُکُم عَلی اَخیه مِن قبلُ فاللهُ خیرُُ حافظاََ وهوَ اَرحَمُ راحمین》
گفت آیا نسبت به او به شما اطمینان کنم همان گونه که نسبت به برادرش یوسف اطمینان کردم
ودر هر حال خداوند بهترین حافظ و مهربان ترین مهربانان است.
#سلام_امام_زمانم 🍀
دیده در حسرت دیدار شما مانده هنوز
به تمناى نگاهت، دل ما مانده هنوز
بوسه یک روز به خاک قدمت خواهم زد
لب به امید همان بوسه به پا مانده هنوز
🦋تعجیل در فرج آقا صلوات🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 استاد عالی
💢پنج خاصیت فوق العاده در صدقه دادن!!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═
📜 #خطبه115
🔹دعا برای طلب باران
♦️"خداوندا! کوههای ما از بی آبی شکاف خورده و زمين ما غبارآلود و دام های ما در آغُل های خود سرگردانند و چون زنِ بچّه مرده فرياد می کشند و از رفت و آمد بی حاصل به سوی چراگاه ها و آبشخورها خسته شده اند. بار خدايا! بر ناله گوسفندان و فرياد و آه شتران مادّه رحمت آور. خدايا! به سرگردانی آنها در راهها و ناله هاشان در خوابگاه ها رحمت آور. بار خدايا! هنگامی به سوی تو بيرون آمديم که خشکسالی پياپی هجوم آورده و ابرهای پُر باران از ما پشت کرده و خشک و نامهربان بدون بارش قطره ای باران گذشتند. خدايا! تو اميد هر بيچاره و حل کننده مشکلات هر طلب کننده می باشی. خدايا! تو را می خوانيم در اين هنگام که همه نااميد شده اند و ابر رحمت بر ما نمی بارد و حيوانات ما نابود گرديدند. ما را به کردارمان عذاب نکنی و به گناهان ما کيفر ندهی. خدايا! رحمت خود را با ابر پُر باران و بهار پر آب و گياهان خوش منظر شاداب بر ما نازل فرما؛ بارانی درشت قطره بر ما فرو فرست که مُردِگان را زنده و آنچه از دست ما رفته به ما بازگرداند. خدايا! ما را با بارانی سيراب کن که زنده کننده، سيراب سازنده، فراگير و به همه جا رونده، پاکيزه و با برکت، گوارا و پُر نعمت، گياه آن بسيار، شاخه های آن به بار نشسته و برگ هايش تازه و آبدار باشد تا با چنان بارانی بنده ناتوان را توان بخشی و شهرهای مرده ات را زنده سازی. خدايا! بارانی ده که بسيار ببارد تا زمين های بلند ما پر گياه شود و در زمين های پست روان گردد و نعمت های فراوان در اطراف ما گسترش يابد تا با آن ميوه های ما بسيار، گلّه های ما زنده و فراوان و سرزمين های دورتر از ما نيز بهره مند گردند و روستاهای ما از آن نيرومند شوند. اينها همه از برکات گسترده و بخشش های فراوان تو باشد که بر سرزمين های فقرزده و حيوانات وحشی ما نازل می گردد. خداوندا! بارانی ده دانه درشت که پياپی برای سيراب شدن گياهان ما ببارد چنان که قطرات آن يکديگر را برانند و دانه های آن به شدّت بر هم کوبيده شوند؛ نه رعد و برقی بی باران و ابری بی ثمر و کوچک و پراکنده و نه دانه های ريز باران همراه با بادهای سرد. خدايا! بارانی پُر آب فرو فرست که قحطی زدگان به نعمت های فراوان رسند و آثار خشکسالی از ميان برود که همانا تويی خداوندی که پس از نااميد شدن مردم باران را فرو می فرستی و رحمت خود را همه جا گسترش می دهی و تويی سرپرست نظام آفرينش که به ستودن سزاواری.
می گويم: «انصاحت جبالنا» يعنی کوه ها بر اثر خشکی از هم شکافته است و «انصاح الثّوب» وقتی گفته می شود که لباس از هم شکافته باشد «انصاح النّبت و صاح وصوح» به هنگامی که گياه خشک گردد می گويند و همه اين چند واژه به يک معنا است. و جمله «وهامت دوابّنا» از ماده «هيام» به معنی عطش است و «حدابير السّنين» جمع «حدبار» به معنای شتری است که بر اثر راه رفتن ناتوان شده است. امام(علیه السلام) سال های قحطی را به چنين شتری تشبيه کرده است. «ذوالرمه» شاعر می گويد:
حدابير ما تنفکّ الّا مناخة علی الخسف او نرمی بها بلدآ قفرآ
شتران ناتوانی که هيچ گاه از هم جدا نمی گردند جز در خوابگاه ها يا اينکه آنها را در محيط های بی آب و علف قرار دهند. و جمله «ولاقزع ربابها» يعنی از قطعات کوچک و پراکنده اَبر نباشد و جمله «ولا شفان ذهابها» در تقدير «ولا ذات شفان ذهابها» است «شفان» به معنی باد سرد و «ذهاب» به معنی باران های نرم می باشد. و کلمه «ذات» حذف گرديد زيرا شنونده به آن آگاه بود."
┄═❁❀✦❈🌿🌸🌿❈✦❀❁═┄
#پيامبر_اکرم(ص)❤️
✦هيچ مرد مسلمانےنيست كه نگاهش به زنۍ بيفتد و چشم خود را پايين بيندازد
مگر اينكه خداۍ متعال به او توفيق عبادتى دهد كه شيرينى آنرا در دل خويش بيابد.
🗒كنزالعمّال، ح۱۳۰۵۹
💠چشم پوشی مردان:
قرآن کریم می فرماید: به مؤمنان بگو چشمان خود را فرو بندند و دامن خود را حفظ کنند، این برای آنها پاکیزه تر است و خدا به آنچه می کنند، آگاه است.
💠چشم پوشی زنان:
و پس از آن فرمود: به زنان با ایمان بگو چشمانشان را (از نامحرم) فرو بندند و دامن خود را حفظ کنند.
🔸داشتيم با بچه ها حرف ميزديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و توي حال خودش بود! وقتي بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش ميزند! يکدفعه با تعجب گفتم: چيکار ميکني داش ابرام؟!
تازه متوجه حضور من شد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست!
گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت.
🔹مکثي کرد و خيلــي آرام مثل آدم هایی که بغض کرده اند گفت: "ســزاي چشمي که به نامحرم بيفته همينه." آن زمــان نميفهميدم که ابراهيم چه ميکند و اين حرفش چه معني دارد. بعدها وقتی تاريخ زندگي بزرگان را خواندم، ديدم که آنها براي جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه ميكردند.
📚 سلام بر ابراهیم / ص۱۸۱
انسان شناسی ۲۶۷.mp3
12.47M
#انسان_شناسی ۲۵۲
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
من با خدا قهرم!
دیگه هیچ کاری باهاش ندارم!
انگار نه انگار منم هستم!
✘ دیگه نه من ـ نه خدا ✘
چرا ما یه وقتایی به اینجا میرسیم؟