🏝دلم هوای تو کرده
بگو چه چاره کنم؟
روا بود که
گریبان ز هجر پاره کنم...🏝
⚘وَ ارْمِهِمْ یَا رَبِّ بِحَجَرِكَ الدَّامِغِ وَ اضْرِبْهُمْ بِسَیْفِكَ الْقَاطِعِ وَ بَأْسِكَ الَّذِی لاَ تَرُدُّهُ عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ
و اى خدا به سنگ درهم کوبنده ات آن ها را سنگباران کن. و با شمشير بُرنده ات، و سختی و عِقابى كه از قوم بدکار هرگز بر نگردانى، آنان را بزن.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌷🌷🌷🌷🌷
بدانيد! اين دنيا #جاي_مؤمن نيست. اين دنيا قفس مؤمن و بهشت كافر ميباشد.
مؤمن در اين دنيا بايد سختي بكشد. بايد خودمان را براي سراي هميشگي آماده كنيم. هر كس در اين دنيا #اعمال_شايسته داشته باشد و #پيرو_ولايت_فقيه باشد، پيروز است.
بايد #حسين_گونه جان را فدا كنيم و يا #زينب_گونه پيام شهيدان و حسينيان را به گوش عالم برسانيم👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#مهدویتدرقرآن
🔅آیه ای از سوره بروج
📖وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ ...[بروج/۱]
🔸سوگند به آسمان که دارای برجهای بسیار است.
🔹ابن عباس نقل می کند؛ رسول خدا آیه ی (والسماء ذات البروج) را تلاوت نمودند آنگاه فرمودند:
ای ابن عباس! آیا چنین می پنداری که خداوند به آسمان دارای برجها سوگند یاد کند ومنظورش همین آسمان ظاهری وبرجهای آن باشد.
عرض کردم یا رسول الله پس معنای آیه چیست؟
🔹 رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلّم) فرمودند: اما منظور از آسمان من هستم، ومنظور از برجها. امامان بعد از من می باشند که نخستین آنها علی (علیه السلام) است وآخرین آنها مهدی موعود (علیه السلام) است.
📚اختصاص شیخ مفید، ص ۲۲۳
#امام_رضا_علیه_السلام
🖼 #طرح_مهدوی
◾️ نسیمی میوزد، پرچم چونان پروانه میچرخد / و باران میشود بر گونهها صد دانه میچرخد
◽️ نگاه زائران خیره به سمت پنجره فولاد / و بر لبهای آنان العجل مستانه میچرخد
🔘 #اشعار_مهدوی ؛ ویژهٔ شهادت #امام_رضا
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🗓 ما غرق فتنهایم دعا کن برای ما...
🙏 یااباصالح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ اگه بهت بگن فقط دو روز دیگه قراره زنده باشی بهتره چیکار کنیم؟!
🔸 پاسخ امام صادق علیه السلام
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۶۱ *═✧❁﷽❁✧═* در یکی از روستاها ی اطراف بم بودم که
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۶۲
*═✧❁﷽❁✧═*
مادرم گفت: داداش اصرار نکن بگذار، با خیال راحت برود🚶♀ پدرم هم می دانست وقتی میگویم می خواهم بروم ، حتما به تصمیمم فکر 😇کرده ام. من به خاطر وظیفه ای که احساس کرده بودم، آمده بودم. به خدا توکل کردم👌
فاطمه ادامه داد: صبح روز بعد، از آن همه شک و ترس اثری نبود. بمباران تمام نشده بود ولی من دیگر نمی ترسیدم❌برای رفتن به خرمشهر آماده شدیم.
بالاخره با بی میلی با نوک انگشتان دو لقمه ای را که سهم مان بود خوردیم😋
نگهبان در را باز کرد و کاسه را برد. یک ساعت ⌚️بعد نگهبان در را برای پنج شش دقیقه به منظور استفاده از سرویس بهداشتی🚽 باز کرد. به کمک همدیگر به سرعت همین طور که لباس هایمان به تنمان بود مقنعه و مانتوی خونی مان را شستیم. میخواستیم وضو داشته باشیمکه نگهبان پرید داخل دستشویی🚽 و دوباره یالا سرعه سرعه راه انداخت.
برای اینکه مقنعه و لباس های خیسمان که هنوز ازشان خونابه میچکید، خشک شوند راه می رفتیم🚶♂ و لباس ها را در تنمان باد میدادیم و حرف ها و دل نگرانی ها و نگفته هایمان را میگفتیم. سرباز در را با عصبانیت😡 باز کرد و قیافه تهاجمی به خود گرفت و کفت:
یا مجوسیات ماتدرن انتن مساجبین. اهنا العراق، تمشن؟ تحچن؟ کل شی ممنوع.( مجوس ها مگر نمیدانید شما زندانی هستتید. اینجا عراق است راه می روید؟ حرف می زنید❓ همه چیز ممنوع)
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️