🏝ذیالحجّه بعد از
این همه اتفاق زیبا
فقط آمدن تو را کم دارد.
تو بیایی و از این به بعد
ذیالحجّه را
نه فقط به خاطر «غدیر»،
نه تنها برای «مباهله»،
نه فقط برای نازل شدن «هَل اتی» و...
بلکه برای آمدن تو
نیز جشن بگیریم.
🏝بگذار قشنگترین حُسن ختامِ
این سال قمری، آمدن تو باشد
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۱ *═✧❁﷽❁✧═* درمانگاه شلوغی بود. همهی مراجعین و کا
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۹۲
*═✧❁﷽❁✧═*
هنوز یک ساعتی⌚️ از آنجا دور نشده بودیم که کنار یک قهوهخانه سرراهی توقف کردند.
ما با قیافههای خسته و ژولیده و مریض🤕 هرچه اصرار کردیم که میل به هیچ غذایی نداریم و داخل ماشین میمانیم قبول نکردند و گفتند: لازم اتگعدن علی الطاولة حتی لو ما اتریدون لو تاکلن شی. (باید بیایید سر میز بنشینید، حتی اگر نخواهید چیزی بخورید👌)
چند میز مستطیل شکل شش نفره در آن قهوهخانهی فرسوده و کثیف چیده شده بود. ما چهار نفر در یک ضلع میز بغل هم و آن دو نفر در دو ضلع دیگر میز نشستند. چهار پرس غذا شبیه کباب 🍖بره روی میز گذاشتند. آن دو با ولع دهان باز میکردند و نمیدانم این لقمهها را درسته به کجا میفرستادند😳 گاهی استخوانی را گاز میزدند و نیمهی دیگر را تعارف میکردند.
شبیه گرگهای🐺 آدمخوار بودند. بیاراده توجهم به آنها جلب شده بود. راستش ترسیده بودم😰
فاطمه که متوجه نگاه وحشتزده و خیرهی من شد، گفت: بیخیالشون شو.
گفتم: میترسم پرس بعدیشان ما باشیم، یا ما را به عنوان دسر بخورند😋
بعد از اینکه با فشار آب💦 لقمههای در راه مانده را به شکمبههای چرمی فرستادند، دستها را به پشت سیبیلهای خیس خود مالیدند و گفتند:
- یالّا روحن. اسرعن. (یالّا بروید🚶♀ عجله کنید.)
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام و خدا قوت
#سوره_مبارکه_حجر_آیه_۹۹
#دلداری_خداوند_به_پیامبر
ای محمد صلی الله علیه وآله; همواره به بندگی پروردگارت مشغول شو تا مرگت فرا رسد
زیرا عبادت پروردگار به انسان شرح صدری می دهد که همه مشکلات برای انسان کوچک می شودو همه موانع در نظر انسان خوار می گردد
و بندگی برای خداونددر طول عمربه هیچ وجه قطع نمی شود وحتی بالاترین مقام انسانی یعنی رسول اکرم تا آخرین لحظه عمر شریفش مشغول عبادت و نماز بود
برخلاف گروهی از انسانهای گمراه که می گویندوقتی به یقیین رسیدی, دیگر نیازی به عبادت و نماز نیست.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#یا_اباصالح_مهدی_عج❤️
🌼 مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند
🌷 همه ی اهل جهان جمله گرفتار شبند
🌸 چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم
🌷 شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند..
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌹
#روشنای دل من💚
سلام مولای من
به خدا قســم تو می آمــدی،
اگر "اعمـــــــــالمـــان" همچون "حـرفهایمان" اینقدر زیبا بود
#عیدمباهلهمبارک
مباهله،
داستان مقابله نور با ظلمت
غلبه سپیدی بر تاریکی
و رویارویی
عدهای سایه نشین
با ستارگان خلقت بود
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روز_مباهله
✨امام خامنه ای✨:
✳️مباهله که یاد آن را باید گرامی داشت و بسیار مهم است در واقع مظهر اطمینان و اقتدار ایمانی و تکیهی بر حقّانیّت است و این، آن چیزی است که ما همیشه به آن احتیاج داریم.
👈 امروز هم ما احتیاج داریم به همین اقتدار ایمانی و همین تکیهی بر حقّانیّت خودمان؛ چون در راه حق داریم حرکت میکنیم، به این باید در مقابل دشمنی دشمنان و دشمنی استکبار تکیه کنیم و الحمدلله تکیه هم میکنیم .
👌از این جهت، ملّت ایران، افکار عمومی، سرجمع گرایشهای مردمی کشور ما همین است که چون حقند، چون در راه درست دارند حرکت میکنند، یک اطمینان عمومیای بحمدالله وجود دارد.
#مباهله
🏝#منتظران و فرصت استثنایی روز و #دعایمباهله🏝
✅امام صادق (ع) به نقل از امام باقر (ع) فرمودند: اگر بگویم اسم اکبر(اسم اعظم) در این دعا (#مباهله) است درست است و اگر مردم بدانند چه اجابتی در آن نهفته است سراسیمه به تعلیم آن روی می آورند. من این دعا را بر حاجاتم مقدم می کنم و دعایم به اجابت میرسد...
پس با این دعا از خداوند طلب شفاعت کنید و از کسانی که اهلیتش را ندارند _همچون سفیهان و منافقان_ کتمان نمایید.
📕إقبال الأعمال، ج١، ص۵١٧
👌چقدر مناسب است که #منتظران برای دستیابی به شاخصهای یک منتظر واقعی همانند #معرفت و #مجاهدت و #بصیرت و نیز برای تسریع در زمینهسازی و رفع موانع #ظهور، امروز و این دعای #مباهله را غنیمت بشمارند.
👌درس مباهله آن است که باید برای روشن شدن #حق از #باطل، گاهی باید عزیزان و #خانواده خود را به صحنه #مبارزه فرهنگی حق علیه باطل آورد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهید_محمد_رضا_تورجی_
زاده
🌷🌷🌷🌷🌷
میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره !
یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . یه روز صبح ازش پرسیدم :
چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره...
#راوی_خواهر_شهید
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
📌 به دنبال حق
🔅 باز هم به معرفتِ اهلِ نجران! نفس و جان پیامبر را که دیدند، حق را شناختند و خود را نجات دادند.
◾️ اما امتِ خودش، همانها که سَمَعْنا و اَطَعْنایشان گوش عالَم را کر کرده بود، به نصفِ روز نرسیده، حرف پیامبر را خاک کردند، خانهٔ کوثر را به آتش کشیدند و چندی بعد فرق عدالت را شکافتند، جگرِ صبر را پارهپاره کردند و سَرِ دردانهٔ پیامبر را بر نیزه…
🔺 اکنون آخرین پاره از وجود پیامبر میان ماست… خدایا کمک کن بشناسمش، صدایش را بشنوم و با یاریاش خود را نجات دهم.
💐 روز #مباهله گرامی باد.
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۲ *═✧❁﷽❁✧═* هنوز یک ساعتی⌚️ از آنجا دور نشده بودی
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۹۳
*═✧❁﷽❁✧═*
نمیدانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم. هیچ کس و هیچ چیز برایم آشنا نبود😞انگار گم شده بودم. دیدن هیچ صحنه و منظرهای مرا از حس گمشدگی بیرون نمیآورد❌
تا قبل از اینکه به قهوهخانه برسیم اگر میدیدند عینک🕶 لعنتی را از چشممان برداشتیم چشمپوشی میکردند اما یک ساعت که از قهوهخانه دور شدیم خیلی بداخلاق و خشن😠 شدند.
سربازی که کنار راننده نشسته بود دائماً فریاد🗣 میکشید: لیش نزعتن النظارات، لیش اتباو عن برّا، لیش تتحرکن رأسهن، لیش تحچن؟ (چرا عینکتان🕶 را درآوردید، چرا به بیرون نگاه میکنید، چرا سرتان تکان میخورد، چرا حرف میزنید، چرا به یکدیگر نگاه میکنید❓)
ماشین آژیرکشان🚔 با سرعت بالا حرکت میکرد. از آنجا به بعد کوچکترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و دائماً عربده میکشیدند و تهدید میکردند. مانده بودم این غذایی که خوردند کباب بره🐑 بود یا کباب سگ 🐶که اینطور وحشیشان کرده بود.
همهی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دستاندازی سرمان یا دست و پایمان👣 تکان نخورد.
با شیب ناگهانی و شدید ماشین یکباره دلم💔 ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمیتوانستیم به عینکمان دست بزنیم.
از ماشین پیاده شدیم. بیاختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد🗣 کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن 😠ممنوع گفتنش حرف دیگری نمیفهمیدم. دستم✋ را از دست مریم جدا کردم.
وارد یک اتاق شدیم، عینکها🕶 را از روی چشممان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید.
جز ساعت مچی⌚️ چیزی نداشتیم.
دوباره عینکهای کوریمان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقهی چندم پیاده شدیم😒
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️