eitaa logo
ندبه هاے دلتنگے
291 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
952 ویدیو
3 فایل
بزرگتــرین گـــناه ما... ندیدن اشــڪ های اوست! اشــــڪ هایی ڪـــه او... برای دیدن گناهــان مـــا می‌ریزد!😔💔 ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ خـــادم ڪانال: اگر برای خداست .بگذارگمنام بمانم🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
الحمدالله علی کل حال🙏
🌷🌷🌷🌷🌷 وصیت کردم رو قبرم بنویسند کارگر شهید(:🍂 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شبتون_شهدایی شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌 ؛ 🔹 حرف‌های زیادی روی دلم مانده است می‌شود با بهار بیایی؟ 🌸 السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ فِطْرَةِ الْأَيَّامِ‏ 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
‍ 🌷 – قسمت 78 ✅ فصل شانزدهم 💥 گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی‌آمد. صمد از آن‌طرف خط گفت: « قدم جان تویی؟! » گفتم: « سلام. » تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال‌پرسی؛ می‌خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می‌کشید. به همین خاطر پشت سر هم می‌گفت: « تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟! » 💥 من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می‌کشیدم بگویم: « آره. بچه به دنیا آمده. » می‌گفتم: « من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟! » 💥 معصومه با ایما و اشاره می‌گفت: « بگو بچه به دنیا آمد، بگو. » از همسایه خجالت می‌کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: « حاج‌آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد. » 💥 صمد آن‌قدر ذوق‌زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: « خودم را فردا می‌رسانم. » 💥 از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه‌ی در می‌آمد، به هول از جا بلند می‌شدم و می‌گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته‌ی بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست‌تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. 💥 خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی‌وقت به کمکم می‌آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده‌ی خدا می‌آمد کمی به من کمک می‌کرد. بعد می‌رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می‌ایستاد پیش بچه‌ها تا به خرید بروم. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت79 ✅ فصل شانزدهم 💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه‌ها می‌رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان می‌آمد. دست‌تنها مانده بود و داشت از پا درمی‌آمد. 💥 گرم تعریف بودیم که یک‌دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله‌ها. 💥 خانم دارابی صدای سلام و احوال‌پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر می‌کردیم به این‌ها خیلی سخت می‌گذرد. بابا این‌ها که خیلی خوش‌اند. نیم‌ساعت است پشت دریم. آن‌قدر گرم تعریف‌اند که صدای در را نشنیدند. » 💥 صمد گفت: « راست می‌گوید. نمی‌دانم چرا کلید توی قفل نمی‌چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. » همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقه‌ی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی‌ام. مرا می‌شناسی؟! بابای بی‌معرفت که می‌گویند، منم. » 💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی‌معرفت و هر چه تو بگویی. » فقط خندیدم. چیزی نمی‌توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. » برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. » 💥 بچه‌ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره‌اش کرده بودند. همان‌طور که بچه‌ها را می‌بوسید و دستی روی سرشان می‌کشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! » گفتم: « زهرا. » تازه آن وقت بود که فهمید بچه‌ی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! » ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـال نــو آمـده ولـــی ... تــو همیـشه رفیـق ڪهنه من بمــان ... 🌱 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 《لا شَریکَ لهُ و بذالکَ اُمرتُ وانا اوّلُ المسلمینَ》 پیامبر صلی الله علیه واله وسلم, دارای مقام تسلیم و پذیرنده فرمانهای خداوند پروردگاری که هیچ شریک و شبیهی برای او نیست ومن به این مامور شده ام و من اولین مسلمانم و از همه جلوتر و بهتر برای خداوند تسلیم شده ام
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و دوازدهم ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ 📜 : یکی از سخنرانی های امام در صفین 3⃣ روابط سالم و متقابل رهبر و مردم 🔻از پست ترين حالات زمامداران در نزد صالحان اين است كه گمان برند آنها دوستدار ستايش باشند و كشورداری آنان بر كبر و خودپسندی استوار باشد. خوش ندارم در خاطر شما بگذرد كه من ستايش را دوست دارم و خواهان شنيدن آن می باشم. سپاس خدا را كه چنين نبودم و اگر ستايش را دوست می داشتم، آن را رها می كردم به خاطر فروتنی در پيشگاه خدای سبحان و بزرگی و بزرگواری كه تنها خدا سزاوار آن است. گاهی مردم ستودن افرادی را برای كار و تلاش روا می دانند. اما من از شما می خواهم كه مرا با سخنان زيبای خود نستاييد، تا نفس خود را به وظایفی كه نسبت به خدا و شما دارم خارج سازم و حقوقی كه مانده است بپردازم و واجباتی كه بر عهده من است و بايد انجام گيرد اداء كنم. پس با من چنانكه با پادشاهان سركش سخن می گويند، حرف نزنيد و چنانكه از آدمهای خشمگين كناره می گيرند دوری نجوييد و با ظاهرسازی با من رفتار نكنيد و گمان مبريد اگر حقّی به من پيشنهاد دهيد بر من گران آيد، يا در پی بزرگ نشان دادن خويشم. زيرا كسی كه شنيدن حق يا عرضه شدن عدالت بر او مشكل باشد، عمل كردن به آن دشوارتر خواهد بود. پس از گفتن حق يا مشورت در عدالت خودداری نكنيد، زيرا خود را برتر از آنكه اشتباه كنم و از آن ايمن باشم نمی دانم، مگر آنكه خداوند مرا حفظ فرمايد. پس همانا من و شما بندگان و مملوك پروردگاريم كه جز او پروردگاری نيست. او مالك ما و ما را بر نفس خود اختياری نيست، ما را در آنچه بوديم خارج و بدانچه صلاح ما بود درآورد، به جای گمراهی هدايت و به جای كوری بينایی به ما عطا فرمود. ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄